زهره سادات مهدوي
نام پدر : تاج الدين
دانشگاه : دانشگاه اصفهان
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : ادبيات عرب
مكان تولد : اصفهان (اصفهان)
تاريخ تولد : 1339/06/09
تاريخ شهادت : 1365/10/23
مكان شهادت : اصفهان
عمليات : بمباران هوايي
مصاحبه با همسر شهید زهره سادات مهدوی(محمدعلی یونسی)
راوي : همسر شهيد

* من سرهنگ فنی بازنشسته ی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی؛ محمدعلی یونسی همسر شهیده زهره سادات مهدوی هستم. که در تاریخ 23/10/ 1365در بمباران هوایی اصفهان؛ خیابان فروغی به همراه مادر، برادر و2 فرزندش همگی به شهادت رسیدند.

* زمانی که من با ایشان ازدواج کردم؛ در سال 1357 هنوز درجه نگرفته بودم ودانشجو بودم. که به تنهایی به خواستگاری شهیده رفتم. خواستگاری اولیه را به پدر ومادرم نگفتم؛ وزمانی که جواب مثبت دادند به همراه پدر ومادرم جهت طی مراحل بعدی رفتیم.

* ازدواجمان بسیار ساده بود. طوری که ما به همراه همسرم رفتیم ویک آینه وشمعدان، یک بسته نقل ودو سه کیلو پرتغال خریدیم. همسرم شوهر عمه ای داشت که روحانی بود، آمد وخطبه ی ما را در منزل برقرار کرد. حدود پانزده نفر یا بیست نفر در عقد ما حضور داشتند.

* جشن عروسی مان هم بسیار بسیار ساده بود. یعنی کلا خرج عروسی من سیزده هزار تومان شد. جشن مفصل در عین سادگی.

* هنگام ازدواج خانه نداشتیم ومن این مسئله را به همسرم گفته بودم. بنابراین در شاهین شهر ساکن شدیم وخانه ای اجاره کردیم. ودرهمان موقع درحد متوسط خانه ی خوبی بود، چند سالی آنجا بودیم وبعد به اصفهان آمدیم.

* هفت هشت سال با او زندگی کردم. صداقت، ساده زیستی، درستی ومتانتش وگرم بودنش با اهل خانه ودیگران زبان زد بود. وهمین باعث ازدواج من با او شد.

* ثمره ی ادواجمان دوفرزند بود. یکی بنفشه یونسی؛ کلاس اول دبستان ودیگری بهشته یونسی که شش ماهه بود، که در همان بمباران به شهادت رسیدند. زهره بعد از ازدواج به من گفت می خواهم درسم را ادامه بدهم. من هم مخالفتی نکردم واو درسش را ادامه داد. اول رشته ی ادبیات عرب بود که تصمیم داشت تغییر رشته بدهد وبه رشته ی زبان انگلیسی برود که با توجه به موقعیت بمباران وجنگ نشد وبه شهادت رسید.

* یکی از عوامل شهادتش خواسته ی ذاتی اش بود. چون بارها به من این مطلب را گفته بود. ومن می گفتم که خوب است که تو نظامی نیستی. اما می گفت اگر خدا بخواهد من می توانم شهید بشوم ومی خواهم در گلشتان شهدا دفن شوم. والبته به خواسته اش هم رسید.

* خانمی بسیار باسلیقه وخانه دار بود. و به خانواده ی خودش ومن بسیار احترام می گذاشت. من هم از هیچ تلاشی دریغ نمی کردم. زندگی ساده ای داشتیم وهیچ توقعی از او نداشتم. حتی گاهی خودم خانه را جارو می کردم وظرف ها را می شستم.

* میلاد حضرت رسول(ص) را در خانه ی مان جشن می گرفتیم وهمه ی فامیل را دعوت می کرد وپذیرایی می کرد. چای می داد وآش رشته درست می کرد.

* همسرم کارهای مربوط به ایتام را انجام می داد ومی گفت باید به ایتام رسیدگی شود. از جمله یکی از کارهایش که نیمه تمام ماند، که می گفت اگر زنده بمانم خودم انجام می دهم واگر هم زنده نماندم بگویید یک نفر دیگر زحمتش را بکشد وپولی از او نگیرید. چون من اهل پول نیستم. واگر آن خانواده خواستن به او پولی بدهند؛ قبل از اینکه آنها پولی بدهند شما به او پول بدهید.

* قبل از شهادتش من خودم خوابی دیدم. خواب دیدم جفت چشمانم کور شده وچشمی روی صورتم درآوردم که تار می بیند. که همسرم وقتی شنید زد روی دستش وگفت: مدرسه ها را بمباران می کنند. نکند بلایی سر بچه ام بیاید و صدقه ای انداخت. اما خب دست تقدیر وخواست پروردگار این بود که شهید بشوند.

* از نظر مسائل اعتقادی پایبند بود. آدم خشکی نبود. بسیار معمولی نماز، روزه، خمس و... را انجام می داد. از لحاظ ساده زیستی هم هر روز یک لباس نمی خواست وقناعت می کرد.

* زمانی که من ازدواج کردم فوق دیپلم الکترومکانیک نیروی هوایی داشتم. که با توجه به اینکه نیروی هوایی وجهه ای به دست آورده بود؛ همسرم مایل به ازدواج با من شد.

* خانواده ی کلا مقدسی بودند. پدرخانمم مرد باتقوا وخونگرم وبذله گویی بود. طوری که هروقت چهره ی ایشان را می دیدی فکر می کردی ایشان همیشه دارند می خندند. در مسائل دینی هم به ایشان ارجاع می دادند. در منزلشان هر هفته به نوبت جلسه ی قرآن برگزار می شد. همراه با یک پذیرایی معمولی وتشریفاتی هم نداشت. منزلشان مبلمان و... نبود. یک پتویی و مختعی بود که کنار هم می نشستند و با هم صمیمی بودند .

* درمدت زندگی ام با هم هیچ گونه مشکلی از نظر اخلاقی یا مسائل دیگر نداشتیم وخیلی از زندگی ام راضی بودم.

* دانشجویانی که در مراسمش بودند برایش از صمیم قلب گریه می کردند. معلوم بود برخوردش با همکلاسی هایش بسیار خوب بود.

* چند سفر با هم کردیم. اولین سفرمان به مشهد مقدس بود.بعد هم به شمال رفتیم . سفر دوم هم به اتفاق پدر ومادرش به مشهد برای زیارت وگشت وگذار رفتیم. خیلی خاطرات خوشی با هم داشتیم. اولین خانه ای که گرفتیم خانه ی کوچکی بود که کفاف ما را می داد وخیلی راضی هم بودیم. همیشه می گفت آدم باید قانع وشکر گذار به درگاه خدا باشد.

* خواستگاری بسیار ساده ای داشتیم. اول به اتفاق دایی اش برای خواستگاری رفتم. وگفتم عجله ای ندارم، تحقیق کنید وجواب بدهید. فردایش گفتند که قبول داریم وخواستگاری ومراسماتش انجام شد.

* موقع شهادتشان من در پایگاه بودم. روز بمباران قرار بود مادرش که به همراه فرزندم مدرسه بوده به خانه ی ما بروند. ولی همسرم گفته بود که پنج شنبه روز استراحت شوهرم است؛ همان شب شما به خانه ی مان بیایید. وخودش همان روز به منزل مادرش رفته بود. بعد از رفتن به منزل مادرش حدودا نیم ساعت بعدش هم برادرش که دانشجوی کشاورزی دانشگاه شهرکرد بود؛ می آید ومی گوید دلم برای مادرم تنگ شده است وبرای همین امروز آمدم. ازقضا برادر دیگرشان که در مشهد دانشجو بوده وقرار بوده آن شب بیاید نمی آید. وقسمت این طور بوده که این ها دور هم باشند.

* طبق گفته هایی که بعدا شنیدم؛ ساعت 11:25 شام می خورند وساعت11:28 بوده که پدر خانمم می گوید بروید بخوابید. من رادیو را روشن می کنم که اگر آژیر زدند همگی به زیرزمین برویم، که همان موقع بمباران می شود وشهید می شوند.

* شب پدرم با پایگاه تماس می گیرد وبه دوستانم اطلاع می دهد که چنین اتفاقی افتاده ومحمد(یعنی من) را بیاوریدش. صبح که من را آوردند چیزی به من نگفتند. اول گفتند: مادر خانمت مریض است و بعد گفتند فوت کرده. کمی بعد گفتند بهشته این طور شده، و وقتی به بیمارستان رفتم؛ پدرخانمم وخواهرخانمم(همسرفعلی ام) در بیمارستان بودند وگفتند: بچه ها را من دیدم وخوب بودند. وکم کم تا شب خبر شهادتشان را یکی یکی به من دادند ومن متوجه شدم 5 نفر به شهادت رسیدند.

* خانم من قصد ادامه ی تحصیل وگرفتن لیسانس داشت. تا در رشته ی دبیری انجام وظیفه کند که عمرش کفاف نداد.

* از لحاظ کارهای هنری خیلی علاقه مند به خیاطی وگلدوزی بودند. واین کارها را خیلی قشنگ انجام می دادند.

* با اهالی محل بسیار گرم بود وجویای احوالشان می شد. بسیار صبور و با گذشت بود ومن ندیدم عصبانی شود. در کلاس های دینی شرکت می کرد ومی گفت: این خانم شاگرد حاجیه خانم امین بوده ومن افتخار می کنم که از شاگردان ایشان باشم.

* زمانی که جنگ شروع شد ساعت 4 بود که؛ آماده باش زدند. آن شب ما در خانه مهمان داشتیم. که من رفتم شام بگیرم که گفتند آماده باش زدند. من آمدم داخل اتاق تا آهسته لباسم را بپوشم که زهره گفت: کجا می روی؟ گفتم: آماده باش زدند. واو شروع به گریه کرد. من هم گفتم: از همان روز اول به شما گفتم گه من یک ارتشی هستم وباید با من بسازی وباید بتوانی زندگی را بگردانی.

* به من توصیه می کرد بیشتر به ایتام رسیدگی کن. به پدر ومادرت خیلی احترام بگذار. و اینها حلقه وآویزه ی گوش من شد.

* برخوردش با بچه ها بسیار خوب بود. در وصیتش نوشته بود که بعد از من به بنفشه رسیدگی کن؛ نگداری او را به تو می سپارم؛ سعی کن او را دختری دین دار بار بیاوری. قبل از وصیتش بهشته هنوز به دنیا نیامده بود. بهشته در سن شش ماهگی و درحال شیر خوردن به شهادت رسیده بود. وسینه را از دهان بچه درآورده بودند.

* هر کسی وقتی قرار باشد اتفاقی برایش بیفتدد یک سری مسائل به او الهام می شود. به دلیل اعتقادات مذهبی بود که داشتند ودر همه چیز می گفت: راضی ام به رضای خدا. کما اینکه حتی من خودم هم خواب دیدم. ومدتها قبل از این حادثه بدنم می لرزید واحساس دلشوره وناراحتی داشتم. ولی نمی دانستم که چه اتفاقی قرار است برایم بیفتد. همه می گفتند: برو دکتر. اما من می گفتم: من که مریض نیستم وبیماری ندارم که به دکتر بروم. واین برنامه قرار بود که اتفاق بیفتد وما از آن خبری نداشتیم.

* خانمی که برای کار به منزل پدرخانمم می آمد نابینا بود. واصلا تا به حال صورت اعضای خانواده را هم ندیده بود. که قبل از شهادتشان به مادر خانمم گفته بود که من خواب دیدم که 5 نفر نقاب به صورت به این خانه آمدند ودر این خانه خاک می پاشیدند. وهمان 5 نفر بودند که به شهادت رسیدند. در حالی که این خانم نابینا بود وچنین خوابی را برای آنها دیده بود.

* هدفش از تحصیل فقط خدمت بود وحتی برای کارهایی مثل خیاطی و... پول نمی گرفت.

* آشنایی قبلی داشتیم. من از زمانی که کلاس پنجم دبستان بودم با دایی همسرم همکلاس بودم وایشان را می شناختم. وبا دایی اش با هم دیپلم گرفتیم وبا هم در ارتش استخدام شدیم. البته ایشان از ارتش بیرون آمدند چون با روحیاتشان سازگار نبود. ولی من در ارتش ماندم. ومن زمانی که دانشجوی سال دوم بودم به دایی اش گفتم که می خواهم با دختر خواهرت ازدواج کنم وایشان با من برای خواستگاری آمدند.

* همه از اوییم وباید به سوی او بازگردیم وهیچ چیز وهیچ کس ماندنی نیست واگر بپذیریم که روزی نزد پروردگارمان خواهیم رفت بسیاری از مسائلمان حل می شود. چه از لحاظ جرم وجنایت وچه از لحاظ مسائل دیگر.

* خب بعد از شهادتش چندین بار خوابش را دیدم. واینکه حضور ایشان را احساس می کنم به این صورت که وقتی جایی می رویم ودور هم می نشینیم؛ مثلا می گویم: خدابیامرزد آقای مهدوی را که فلان حرف را زد وما خندیدیم ویا خدا بیامرزد زهره را که فلان کار را می کرد. هنوز هم ما میلاد حضرت رسول(ص) را در خانه ی مان جشن می گیریم. وهر کس بیاید می گوید خدا زهره را بیامرزد.

* در زمان انقلاب یادم هست که یک شب خانه ی مادر خانمم بودم وفکر می کنم شب بیست ودوم بهمن بود. زهره به من گفت که مردم می خواهند امشب روی پشت بام الله اکبر بگویند. شما هم بیا والله واکبر بگو. من اول مخالفت کردم اما بعد به پشت بام رفتم و چون یک نظامی بودم ودر پایگاه صبحگاه اجرا می کردم با یک صدای بلندی الله اکبر گفتم. وهمه در پاسخ به صدای الله اکبر من جواب دادند. وهمسرم به من گفت: عج صدایی داری!!! چه صدای بلندی داری!!

* بنفشه خودش قبل از شهادتش یک روز در مراسمی بود؛ که از قول مادرم بعد از شهادتش برای من نقل شد؛ مادرم می گفت: روزی که مهمانی بودیم وهمه بودند؛ بنفشه آمد وبه من گفت: مادرجان من دیشب خواب دیدم که داشتم به شهدا آب می دادم. بعد زنگ خانه را زدند وبنفشه دیگر صحبتش را ادامه نداد ورفت ودر خانه را باز کرد. همین دالّ براین است که بر این بچه هم شهادت الهام شده بود.

* همسرم برای بنفشه جانماز درست کرده بود وبه او یاد داده بود نماز بخواند، تا زمانی که به تکلیف برسد. که به آن سن هم نرسیدند وبچه ها هر دو به همراه مادرشان شهید شدند. بهشته موقع شهادت در حال شیر خوردن بوده؛ که زمانی که گروه امداد ونجات آمده بودند؛ سینه را از دهانش درآورده بودند.

* زمانی که بنفشه به دنیا آمده بود، در بیمارستان وقتی او را در بغل من گذاشتند؛ من ناخودآگاه خیلی گریه کردم. نمی دانم چرا اینقدر گریه می کردم. حاج آقا حسن بهشتی که از روحانیون اصفهان بودند ونماز جمعه را می خواندند وپسر عمه ی زهره هم بودند، به منزلمان آمدند. بنفشه را در بغلشان گذاشتیم. وایشان در گوشش اذان خواند وگفت: ان شاء الله صیغه ی عقدت را بخوانم. ولی نه حاج آقا حسن بهشتی ماند ونه بنفشه ونه زهره، همگی به شهادت رسیدند. خود حاج آقا حسن هم با تیراندازی منافقین به شهادت رسید.

* زندگی متوسط وخوبی داشتیم وراضی بودیم. ومشکلی هم نداشتیم.

* خانواده ی خودم نمی گویم خیلی پایبند بودند، نه، در حد همین نماز وروزه و... را انجام می دادند. ولی خانواده ی زهره وخود زهره خیلی پایبند بودند. چون کلا هم خانواده ی فرهنگی وهم روحانی بودند. دوتا از عموهایشان روحانی بودند. پسر عمه هایشان هم روحانی بودند. خود پدرشان هم با اینکه دبیر آموزش وپرورش بود اما کلا روحیات یک روحانی را داشت. زیاد در مسائل سیاسی نبودند.

* زمانی که از مأموریت آمدم؛ به منطقه رفته بودم وبرای مرخصی که از منطقه برگشتم، گفتند که خانمت یک دختر دیگر به دنیا آورده که اسمش را بهشته گذاشتیم.

* شرایط کودکی بنفشه طوری بود که می ایستاد کنار مادرش ونماز خواندن را تکرار می کرد. وبه مادرش می گفت: می خواهم مثل بقیه ی بچه ها نماز خواندن را یاد بگیرم. وبا هم بازی می کردند. بنفشه خیلی دوچرخه سواری دوست داشت. من یک دوچرخه ی بزرگ از بوشهر برایش خریده بودم ویک چرخ خیاطی باطری دار، که می خواست با آن خیاطی کند. یک دستمال که دورش را دوخته بود به من داد وگفت: این دستمال را برایت دوختم تا وقتی از مأموریت آمدی به تو بدهم. بچه ی ساکتی بود.

* دخترم مدرسه را خیلی دوست داشت. مهدکودک هم می رفت. روزی که برای گرفتن پرونده اش به مهدکودک رفتم، خانم مدیرش خیلی گریه کرد وناراحت شد. دخترم خیلی خونگرم وخوب بود. سال شروع مدرسه اش 1365 بود. تکالیف مدرسه اش را انجام می داد ومادرش هم کمکش می کرد. خیلی با متانت وسر وسنگین بود. وفوق العاده باهوش بود. وقتی کسی به خانه ی مان می آمد می گفت: خوش آمدید، قدمتان روی چشم، یا زحمت کشیدید؛ که همه فکر می کردند یک دختر ده شانزده ساله ای است. در همان چهار سالگی خواندن ونوشتن بلد بود.

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.