الف ) دوره کودکی اول
قبل از تولد شهید پدرش خواب می بیند که باید نام فرزند جدید را غلامرضا بگذارند و در آن زمان در منزل شخصی زندگی می کردند. از همان اوان کودکی بچه خدایی بود و فطرتا پاک و با دیانت بود و همبازی های او که با آن ها بازی می کرد یکی به نام سیدالفرج سیدنور که به شهادت رسیده و دیگری فردی به نام سعید زرنگار که با هم خیلی صمیمی بودند و الان کارمند است. آن موقع سعید زرنگار خواب می بیند که سیدالفرج و غلامرضا با هم می دوند و غلامرضا پرچم سبزی به دست دارد ولی سعید با آن ها نیست.
ب) دوره نو جوانی اول
رابطه او با معلمین بسیار خوب بود و هیشه از او تعریف و تمجید می کردند چرا که او استعداد زیادی داشت و در تمام دوران تحصیل شاگردی نمونه بود و معلمانش و همچنین مدیر مدرسه می گفتند این دانش آموز باعث افتخار مدرسه ماست. در ضمن با دوستانش بسیار مهربان وخوش رفتار بود. اوقات فراغت را بیش تر خطاطی و نقاشی می کرد و کم تر پیش می آمد که بیرون برود و همیشه در خانه می ماند و من به او نماز و قرآن یاد می دادم و رفتارش با دیگر کودکانم خیلی فرق داشت هر چند همه آن ها خوب هستند اما رضا یک بچه استثنایی بود، غیر از دیگران بود.
ج) دوره نوجوانی دوم
در این دوران فقط درس می خواند و کارهای هنری انجام می داد و فعالیت های دیگر. از نظر وضع درسی او از هر لحاظ نمونه و شاگرد ممتاز مدرسه بود و مربیانش بسیار از او راضی بودند و اوقات فراغتش را در مسجد و یا در خانه به کارهای هنری مانند نقاشی و طراحی می گذراند و به خاطر جو آن زمان دوست نداشت به سینما یا پارک و جایی دیگر برود و ترجیح می داد در خانه باشد یا مسجد.
و اما درباره رابطه اش با من یا پدرش بسیار خوب و با احترام رفتار می کرد به برادر و خواهرانش علاقه زیادی داشت و با آن ها خیلی صمیمی بود. خیلی بچه مودب و مهربانی بود. هر وقت از بیرون وارد منزل می شد حتما می بایست دستم را می بوسید. وقتی وارد خانه می شد و مرا نمی دید اول سراغ مرا از پدر یا خواهر و برادر خود می گرفت.
درباره عکس العمل شهید با مخالفین:
با این گونه افراد برخورد می کرد و با آن ها بحث می کرد تا آن ها را قانع نمی کرد دست بردار نبود و می گفت: با این مخالفین اگر حتی پدرت هم باشد باید آن ها را از خود ترد کنی.
رضا پسرم خیلی به ندرت عصبانی می شد و اگر زمانی در مورد چیزی یا کسی عصبانی می شد با متانت کامل برخورد می کرد.
از دوستان صمیمی آن دوره می توان شهید علم الهدی که بسیار به او علاقه مند بود و همچنین اصغر گندمکار و منصور معمارزاده که این چهار نفر مانند برادر بودند و قبل از انقلاب و بعد از انقلاب فعالیت های وسیع انجام می دادند.
د) دوره جوانی
در این سنین شهید علاوه بر کارها و فعالیت های بعد از انقلاب در دانشگاه و در رشته جامعه شناسی با رتبه خیلی بالا قبول شد دانشگاه می رفت و هدفش تنها درس خواندن نبود بلکه بقیه امور را به نحو احسن انجام می داد و در کانون انجمن های اسلامی دانش آموزان بخش هنری اش را بر عهده داشت و از این طریق با اکثر انجمن های اسلامی و دبیرستان ها ارتباط داشت و برای همه آن ها طرح می کشید و بر نشریات نظارت داشت و آن ها بسیار راضی بودند. رضا در میان مردم و اهل محل محبوبیت خاصی داشت و خیلی دوستش داشتند و به خصوص بچه های کوچک تر چرا که با آن ها بازی می کرد و زمانی که می خواست به خانه برگردد با این که مسافت کوچه تا منزل خیلی کم بود ولی این مسافت به نظر خیلی طولانی می شد چرا که بچه های محل نمی گذاشتند که او به منزل وارد شود و او را در حلقه خود می گرفتند.
عکس العمل او در برابر مشکلات:
رضا آن قدر قانع بود که اصلا فکر نکنم به مشکلی برخورده باشد که نتوانسته آن را به خوبی حل کند دوست داشت در آینده به گفته خودش اگر توانستم درسم را ادامه می دهم و در رشته پزشکی خدمت می کنم یا این که طلبه شدن به حوزه رفته یا این که در همین سپاه خواهم ماند و خدمت می کنم. بزرگ ترین آرزویش پس از پیروزی انقلاب شهادت در راه خدا بود.
و) اعتقادی و سیاسی
به اهل بیت (علیهم سلام ) خیلی ارادت داشت و همیشه در راز و نیازهایش به آن ها متوسل می گردید و توجه و دقتش نسبت به نماز و روزه خیلی زیاد و اهمیت خاصی برای آن ها قائل بود به طوری که وقتی بعد از چندین مدت یک روز ناگهانی به وسیله کلاشینکف از ناحیه ران مجروح شد و حدود ۱۲ روز در خانه استراحت کرد آن موقع من نماز خواندنش را می دیدم خیلی طولانی می شد و راز و نیاز می کرد و با دعاهایش و راز و نیازهایش خود را مشغول می کرد.
تمام صفات اخلاقی رضا خیلی خوب بود او با تواضع و با خشوع و خضوع خاصی نسبت به برادر و خواهرش برخورد می کرد و صمیمی بود، صادق و راستگو و رک گو بود و به من و پدرش خیلی احترام می گذاشت. هرچه از فعالیت هایش بگویم خیلی کم گفته ام چرا که از همان دوران بچگی فعالیت زیاد داشت. قبل از انقلاب چون جو آن زمان درست نبود و من اجازه نمی دادم که رضا زیاد در کوچه یا بازار باشد هر چند که خودش نیز این عقیده را داشت و همیشه سر موقع از دبیرستان به خانه می آمد اگر کمی دیر به خانه میآمد من بسیار نگران می شدم تا این که سال ۵۷ رضا موضع خود را عوض کرد و روزی دیر به خانه آمد وقتی نگرانی مرا دید گفت: مادر با دوستانم بودم و نمی توانم همیشه به موقع منزل باشم و به خاطر همین مورد رضا سه روز در خانه ماند و اعتصاب غذا کرد و چیزی نمی خورد. وقتی جویا این عکس العمل او شدم گفت: مادر آزادی بیش تری می خواهم و شاید بیش تر از یکی یا دو ساعت باشد و ممکن است حتی شب ها به خانه برنگردم حرفش برایم تازگی داشت و قابل قبول نبود چرا که او فقط ۱۷ ساله بود و می ترسیدم اما او به اعتصاب خود ادامه داد و فقط در بین روز کمی چایی می خورد تا این که خواهرش به من گفت: مادر رضا را به حال خودش بگذار چرا که رضا تمام حرف هایش را به خواهرش می گفت. ما نیز تسلیم رضا شدیم بعد از آن موقع ما رضا را خیلی کم می دیدیم و بیش تر اوقات با بچه های مسجد جزایری به فعالیت می پرداختند. نوارهای حضرت امام (ره) را تکثیر می کردند و اعلامیه ها را پخش می کردند و با گروهک ها برخورد و موقعی که راهپیمایی در سطح شهر وجود داشت با خط خوشی که داشت پارچهها و پلاکاردها را می نوشت و تا پاسی از شب به فعالیت ادامه می داد و بعد از انقلاب نیز فعالیت های خود را با اکثر ارگان ها داشت به خصوص سپاه و بسیج و تعاونی مستضعفین و غیره. خلاصه فقط کافی بود تا ببیند جایی کار برای انجام دادن وجود دارد، دیگر سر از پا نمی شناخت و خواب و بیداری نداشت و تا آن کار را انجام نمی داد و کمبودها را برطرف نمی ساخت آرام و قرار نمی گرفت.
ز) دفاع مقدس
در مورد جنگ خیلی دقیق و کاری بودند و تمام وقت خود را در وقف جنگ کرده بود. هنگامی که جنگ شد رضا سر از پا نمی شناخت و برای دفاع از دین و ایمانش راهی جبهه خرمشهر شد. اولین بار در سن ۱۹ سالگی بود که به جبهه اعزام شد. حضوری فعال در جبهه داشت و وقتی که از جبهه برمیگشت می گفت: مادر ان شاء الله ما پیروز خواهیم شد.
دیدگاه و نظر او در ارتباط شهادت این گونه بود که خیلی مخالف خانواده هایی که بعد از شهادت فرزندانشان بی تابی می کردند و یا مو یا صورت خود را می کندند بود و همیشه به من می گفت مادر اگر من شهید شدم در مرگم گریه و زاری مکن چرا که شهادت مرگی با افتخار است و شما باید خوشحال باشید و افتخار کنید که مادر یک شهید می شوی و توصیه هایی که می کرد برعکس بقیه که سفارش می کردند از شهر خارج شوند و در جای امنی قرار بگیرند می گفت شهر را خالی نکنید این بچه هایی که از جبهه برای استراحت می آیند احتیاج دارند که شما را ببینند و دلگرمی داشته باشند و به خواهرانشان سفارش می کرد که سنگر را خالی نگذارید و مطیع اوامر امام باشید و در بحبوحه زمان گوش به فرمان رهبر و سرور خود باشید و آخرین بار که به جبهه رفت گفت: مادر ان شاء الله این دفعه (که منظورشان شهادت بود) و بالاخره در محاصره سوسنگرد و در جنگ تن به تن و بعد از دو روز گرسنگی و تشنگی با دیگر همرزمانش به شهادت می رسد. از ناحیه پهلو مجروح و بعد از آن شهید می شود.
شهادت رضا برایم خیلی ناگوار بود چرا که من اصلا طاقت دوری او را نداشتم و فکر می کنم که خودش قبل از شهادت زمانی که در خانه به علت مجروحیت بستری شده بود و بارها به من درس صبوری و آرام بودن را در برابر مصیبت ها گوشزد می کرد و در واقع روحیه مرا برای شهادت خود آگاه می ساخت تا بعد از او کم تر دچار مشکل شوم. به راستی اگر تمام حرف ها و صحبت های پرمحتوای رضا نبود نمی دانم بعد از رفتنش چه بلایی بر سر من می آمد و در پایان باید بگویم که رضا واقعا درجه یک بود و دوست نداشت که هر فعالیتی را که انجام می دهد اسمی از او برده شود حتی زمانی که با شهید حسین علم الهدی فعالیت های زیادی داشتند. طراح برنامه ها بود. برنامهای که از نهج البلاغه از رادیو و تلویزیون پخش می شد همه آن ها را رضا تهیه می کرد اما هیچ وقت نمی خواست اسمش به میان آید.
25 ارديبهشت 1403 / 6 ذيالقعده 1445 / 2024-May-14