Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
محمود امين پور
نام پدر :
يدالله
دانشگاه :
علم و صنعت تهران
مقطع تحصيلي :
كارشناسي ارشد
رشته تحصيلي :
معماري
مكان تولد :
اصفهان (اصفهان)
تاريخ تولد :
1341/01/01
تاريخ شهادت :
1365/03/20
مكان شهادت :
فاو
عمليات :
والفجر 8
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات پدر شهید محمود امین پور
راوي :
پدر شهيد
* پسر ما خیلی علاقه به امام و رهبر و اسلام داشت. یک بچه ای 24 سالش بود. یک دفترچه یادداشت داشت که در آن تعداد روزه های قضایش را هم معلوم کرده بود که به این دلیل من روزه هایم را نگرفتم. مختصر پولی که در اینک داشت خیلی کم بود به 50 هزار تومان نمی رسید دو سه ماه مانده به شهادتش در آورد از بانک وجوهاتش را داد و برد قرض الحسنه گذاشت.
* صورتش را هیچ وقت تیغ نمی زد. یک روز به من گفت: «بابا نمره من باید 18 باشد به من 16 دادند ولی طوری نیست.» علتش هم این بود که استاد یک بار بدون اینکه ابتدای کلاس آیه ای از قرآن بخواند درس را شروع کرده است، وسط درس محمود بلند می شود و می گوید: «استاد درس را متوقف کن و آیه را بخوان.» استاد می گوید: «دیر شد.» ولی او می گوید: «نه غیر ممکن است، اول آیه قرآن را بخوانید بعد درس را شروع کنید.»
* یک شب منزل یکی از دوستان مهمان بودیم. آخر شب آمدیم. دیدیم از کردستان آمده، خوابیده و متوجه نشد که ما آمدیم که بلند شود و ما را ببوسد. حاج خانم گفت: حالش خوب نیست، کمی مریض است. فردا صبح که بلند شد گفت: «کمی پشت شانه ام خراشیده.» وقتی ازش زیاد سوال کردیم مشخص شد، گفت: «آره گلوله خوردم، درد هم داشتم بیمارستان خوابیده بودم و حالا 35 روز به مرخصی آمده ام.» می خواست برود و روی زخمش را عوض کند بهش گفتم: «من هم می آیم.» وقتی روی زخم را برداشتیم دیدم 10، 20 سانتی متر پشت شانه اش را شکافته و بخیه خورده. گفتم: «بابا این چه زخمیه؟» گفت: «بابا به خدا این گلوله را برای خدا خوردم، رضایت ندارم جایی بگویی.»
* ایشان دوباره رفت کردستان. 3 سال آنجا بود. البته ایشان در کار تبلیغات بود، در واقع یک سرباز بود اما بعد آمدند به ما گفتند کردستان را ایشان می چرخاند. یکی از دوستانش می گفت: «همه کارها دست ایشان بود اما خودش را خیلی کوچک به حساب می آورد.»
* روزی که خرمشهر آزاد شد، دیدم تمام اداره ها پارچه آوردند که ایشان خط بنویسد، کارش نبود ولی یاد گرفته بود.
* خدمتش تمام شد ما رفتیم آن جا، برخورد خوبی کردند. خود همان سپاه هم برخورد خوبی کرد با ما. گفتند: «تبریک میگیم به شما با این فرزندتون.» مخصوصا آقای سلطانی. اتاق شخصی اش را در اختیار من گذاشت، چقدر خوب پذیرایی کرد و گفت: «چه اولادی خدا به شما داده است.» تا یک روز آمدند به ما گفتند: «تبریک عرض می کنیم. پسرتان دانشگاه علم و صنعت قبول شد.» گفتیم: «خب، خدا روشکر.» بعد دیدیم که اخوی ایشان هم در همان دانشگاه هستند. گفتیم: «خداروشکر که دو تا برادر در یک رشته و در یک دانشگاه درس می خوانند. ایشان هم فوق لیسانس می خواندند.»
* ایشان عضو انجمن اسلامی دانشگاه شدند. وقتی که اسم ها را برای جبهه می نوشتند، ایشان بررسی می کردند که اگر خط فکریشان فرق کرده باشد نمی گذاشتند که اسمشان برای جبهه نوشته شود. (مثلا چپی ها) خودشان هم جزء اعزامی ها قرار می گیرند. ایام عید بود. آمد اصفهان و برگشت. گفت: «با اخوی می خواهیم برویم جبهه.» من گفتم: «بابا جان شما که در سنگر قرار گرفته اید. امام مگر نفرمودند که دانشگاه سنگر است؟» گفت: «نه بابا اون سنگر نیست، سنگر جای دیگر است.» گفتم: «من این جا برات خونه ساختم.» گفت: «خونه برای شما باشد، خونه ما جای دیگری است.» (برای خداحافظی آمده بود، نه برای اجازه گرفتن)
به مادرش گفتم: «من چند بار اجازه به ایشان دادم، ولی این دفعه را جور دیگری می بینم. ممکن است دیدارمان به قیامت بیفتد. که ایشان هم پذیرفتند و گفتند: «خوب، هرطور که خدا می داند.» بعد از آن گفت: «برادرم را هم اجازه بدهید.» گفتم: «داداشت که زن و بچه داره. پس من چکار کنم؟ یکه و تنها می شم!» گفت:«نه. اون هم گفته: «من نمیتونستم بیام خداحافظی کنم. اجازه من رو هم از بابا بگیر.» قبول کردم. دامادمان آن جا بود، می گفت: «آن دو دوش به دوش هم، کول پشتی بسته بودند، رفتند راه آهن.» در راه آهن برادر بزرگتر تیرش به سنگ می خورد و بهش می گویند برگردد. چون گفته بودند دانشجویان سال آخر نروند.خیلی ناراحت می شود.
* اهواز که رفت 2، 3 مرتبه تلفن زد. گفت: «هنوز جامون مشخص نشده بابا.» یک بار دیگه تلفن زد گفت: «به آرزوم رسیدم بابا، آرزوم این بود که برم در لشکر امام حسین(علیه السلام)و موفق شدم. این دفعه نمی گم تبلیغاتی هستم یا دانشجو. می خوام برم جلو. می گم من دیده بان هستم.» رفت تو دیده بانی که جلو باشه، یه مدتی نامه می داد و ما هم جواب نامه ها رو می دادیم، تا وقتی که نزدیک مرخصی اش بود. ما آمادگی پیدا کرده بودیم که ان شاالله ایشون که بیاد بریم زیارت امام رضا (علیه السلام). یه چند روزی منتظر بودیم و خبر نداشتیم که چه اتفاقی افتاده رفقاش دو سه تاشون تا اومدند رفتیم و پرسیدیم که زخمی شده یا نه؟ گفتند: ندیدیمش. روزی که ایشون شهید می شد به همسایه ها می گویند که شما خبر بدهید، همسایه ها می گویند ما خبر نمی دهیم. می روند به فامیل می گویند، آنها هم می گویند: «ما با چه دلی خبر بدیم؟» ایشون به من گفتند: «اون بچه که حالا در به در در جبهه هاست، بیا یه سری به احمدآقا که تهران است بزنیم و یه احوالی بپرسیم.» در این احوالات بودیم که نامه رسون یه نامه آورد این جا. این نامه را به خواهرش دادند و او گفت: «این که نامه خودمون است که برگشت خورده!» در حیاط یه خورده سروصدا بلند شد! نوشته بود نامه در محل نبوده و برگشته، نوشته بودند مجروح شده. ما رفتیم این طرف و آن طرف به تقلا افتادیم که از رفقا بپرسیم که جریان چی است خلاصه ظهر که شد، بچه همشیره مان آمد دم در و گفت و خلاصه فهمیدیم که محمود شهید شده. بعد از آن قرار شد که بریم سردخونه، خودمون ببینیم. تا دم در سرد خونه رفتیم، گفتیم: «23 سال بچه مون رو دیدیم، آرزوی دیدنش رو نداریم.» برگشتیم، دوباره آمدند و گفتند: «امروز قرار است غسلش بدهند و بعدازظهر تحویل بدهند که فردا تشییع جنازه باشد. ما بعدازظهر مجددا همه رفتیم غسال خونه. بچه مون رو دیدیم که گلوله خورده تو سرش. شکل دیگه ای پیدا کرده بود...گفتیم: «خدایا رضائیم به رضای تو، هرچی خواست خدا باشد.»
برای مراسمش از کردستان و تهران آمدند، از هر جایی بگویی آمدند برای تبریک و تسلیت و ما بقدری از خداوند راضی بودیم که همچنین فرزندی داشتیم که تقدیم اسلام کردیم. خدا باید قبول کنه. البته خودش که بود می گفت من قابل نیستم من تو اون حدی نیستم که بگم من این کار رو کردم. ولی وقتی اومد گفتم این اجازه نمی خواد بگیره، این اومده خداحافظی کند. ایشان خاطرات خوب زیاد دارد که اگر بخواهیم بگویییم باید 24 سال از خوبی هاش بگوییم. نماز جمعه و نماز جماعت را هروقت می توانست می رفت. با رفقا مهربان بود. با ما خیلی خوب بود. خیلی شجاع بود. خیلی زرنگ بود با یک موتور از کردستان تا این جا آمده بود از این جا هم سوار شد رفت تهران. رشید و قد بلند بود.
* هروقت که مرخصی می آمد محال بود که برروی تشک یا رختخواب بخوابد، عقیده داشت باید روی زمین صاف بخوابد، باید زندگی ساده باشد. خانه ای را که ساختم اومد گفت: «بابا اینجا اشرافیه رفقا به من عیب می گیرند. دو شب در این خانه خوابید. هیچ وقت جلوی برادر بزرگش پایش را دراز نمی کرد، خیلی احترام برادر بزرگتر را داشت.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
25 ارديبهشت 1403 / 6 ذيالقعده 1445 / 2024-May-14
شهدای امروز