عبدالمجید سومین فرزند خانواده از همان کودکی باهوش و کنجکاو و مقاوم و سخت کوش بود، او تحصیل را در مدرسه ای آغاز کرد و به پایان برد که در هنگامه فجر میزبان خورشید بود، عبدالمجید از ابتدای ورود امام عزیز جزء کمیته استقبال قرار گرفت و در خدمت ایشان در مدرسه علوی بود.
او در دو محیط خانه و مدرسه از یک فضای کاملا مذهبی بهره برد و جان خود را تکامل بخشید و چون فساد رژیم را می دید در نبرد با آن همراه امت شد و در جنگ مسلحانه 21-22 بهمن نیز شرکت نمود. به فرمان امامش به مراحل خودسازی گردن نهاد که از آن جمله ورزش و امور فنی بود. او شناگر ماهری بود و در رشته بسکتبال نیز مهارت داشت. در کارهای فنی به ساخت موشک علاقه زیادی داشت. در همین راستا برای این که به معلومات خود بیفزاید وارد دانشگاه صنعتی شریف شد و تا زمان انقلاب فرهنگی سنگر تحصیل را رها نکرد و با کوششی بسیار سعی در بالا بردن سطح علمی خویش داشت طوری که شب ها را با کتاب هایش خصوصا کتب خارجی سر می کرد و سطح علمی اش از نمرات درخشان کارنامه اش نیز عیان است. او آن قدر به فکر ساخت موشک بود که حتی در دوره تحصیل بیش تر مطالعاتش حول این محور بود، پس از انقلاب فرهنگی به سربازی امام زمان در سپاه درآمد و چه ایمانی به سپاه داشت، او آن قدر برای سپاه ارزش قائل بود که در مواقع معمولی لباس سپاه را نمی پوشید و علت آن را چنین بیان می کرد: «این لباس محترم است و من هم که معصوم نیستم؛ ممکن است خطائی هرچند کوچک از من سر بزند و این لباس و قداست آن در نظر عامه خدشه دار شود.»
تا زمانی که گروهک های ضد انقلاب فعالیت داشتند حتی کوچکترین فرصت برای بحث و مناظره به خیابان انقلاب و میدان انقلاب و بلوار کشاورز و سایر اماکنی که منافقین و ضد انقلاب جمع می شدند می رفت. مجید به واسطه معلومات وسیع مذهبی و مطالعه دقیق کتاب های گروهک ها و داشتن شناخت کافی از مواضع آن ها خصوصا نقاط ضعفشان در بحث و محاوره چیره دست بود.
او از ابتدای حرکت انقلابی مردم فعال بود و دستاورد خون شهیدان را قدر می نهاد و به حفظ و پاسداری آن کمر همت بسته بود چه در لباس سپاه و چه با لباس معمولی، پاسدار انقلاب بود هر گاه که لازم بود با زبان نبرد می کرد و آن گاه که لازم شد با سلاح جنگید.
او از آن دسته جوانان بود که امام سربازیشان را از دامن مادر در سال 42 تایید کرده بود. آن هایی که از زمانی که شیر مادرشان را می خوردند و به بازی های کودکانه مشغول بودند سرباز رهبر دور از وطنشان بودند و همین که فرمان صادر شد حمله کردند و کاخ ستم را ویران کردند. مادرش می گفت که هیچ گاه بدون وضو به این سرباز کوچک شیر نداده و سعی می کرد او را شایسته چنان فرمانده ای به بار آورد. او چنان کودکی بود و دوران تحصیل را در چنان فضای معنوی و انقلابی طی کرد و زمانی دیپلم گرفت که امت مسلمان دیپلم افتخار پیروزی را کسب کرد، بنابراین وقتی وارد دانشگاه شد این محیط جدید نمی توانست اثری بر او بگذارد و بیش تر او بود که اثر می گذاشت.
او سرباز خمینی بود بنابراین به فرمان خمینی به جبهه رفت، اولین بار مدت 2 ماه و اندی در سرپل ذهاب جنگید و مجروح شد. ابتدا به طور مقدماتی در باختران بستری شد و از آن جایی که نمی خواست خانواده اش را نگران کند درباره ی این مسئله اطلاعی به آنان نداد و زمانی که به تهران اعزام شد از رفتن به بیمارستان خودداری کرد زیرا معتقد بود که: «تخت های بیمارستان را برای مجروحین سخت جبهه ها باید خالی نگه داشت.» و معالجه جراحاتش را در خانه به وسیله یکی از اقوام انجام می داد..
آن چه از او دیده می شد لبی خندان و شوق شهادت بود. بیش تر در خود بود و از خودش اعمالش با کسی صحبت نمی کرد چون سعی در بی ریائی داشت و دوست نداشت کارهایش را به رخ دیگران بکشد او حتی خود را به رخ قلم و کاغذ نیز نکشید و اثری از خود به جای نگذاشت.
آخرین باری که به جبهه رفت برادرش نیز همراه او بود و جالب این که هرموقع این ها را به خواب دیده اند این دو باهم بوده اند و جالب تر این که دو برادر در یک زمان در جبهه شلمچه در کنار یکدیگر و با یک گلوله به شهادت رسیده اند. پدر در مورد شهادت فرزندانش چنین می گوید: «برای سرکشی به یکی از کارخانجات تحت مسئولیتم عازم اهواز شدم با خود اندیشیدم برای رزمندگان نیز هدیه ای ببرم، در نتیجه با یک کامیون کمک های مردمی عازم اهواز شدم تا عزیزانم را نیز ببینم. در دو مقصود اول موفق شدم اما هنگامی به دیدار عزیزانم نائل شدم که خود به دیدار یار موفق شده بودند، شکرکش را به جای آورده و جهت مراسم آنان عازم تهران شدم.»