شهید حسین عباسی در اول فروردین سال 1345 در روستای زیبای قرنآبادِ گرگان به دنیا آمد. حسین در دامان طبیعت بکر شمال رشد میکرد و با هوش سرشاری که داشت در تمام دورانِ تحصیل شاگرد ممتاز بود. حسین از همان دوران ابتدایی بیش تر از همسالانش به نماز و امور معنوی اهمیت میداد. بعد از گذراندن دوران ابتدایی در روستایشان، برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی و دبیرستان به گرگان رفت. خانواده هم همان ایام به گرگان مهاجرت کردند. این ایام مصادف با روزهای شروع انقلاب بر علیه نظام شاهنشاهی بود. حسین در همه راهپیماییها شرکت میکرد و خودش را به آب و آتش میزد تا کاری برای انقلاب بکند. مسجد، خانه دوم او شده بود و به قدری به شرکت در نماز اول وقت مسجد اهمیت میداد که مثل آدمهای بزرگ به نظر میرسید.
از نوجوانی مطالعه کاری مهم و لذتبخش برای حسین بود. به همین خاطر هم نسبت به سنش خیلی باسواد و فهمیده به نظر میرسید. قلم و بیان خیلی خوبی داشت. او رفته رفته به سمت کتابهای استاد مطهری کشیده شد. از نوجوانی دوست داشت زبان انگلیسی یاد بگیرد و در این راه میکوشید و پیشرفت خیلی خوبی هم داشت. کوهپیمایی ورزش مورد علاقه ی حسین بود. گاهی سراغ والیبال و فوتبال هم میرفت، خیلی بانشاط بود.
در کلاس سوم دبیرستان بود که آموزش نظامی دید و با گروهی از بسیجیان راهی جبهه شد. این اعزام حسین را وارد دنیای دیگری کرد. از وقتی پایش به جبهه باز شد، تبدیل به آدم دیگری شد. گویی چیزهایی از عوالم غیب میدید. تغییرات معنویِ حسین برای همه ی اطرافیانش ملموس بود.
حضور در جبهه مانع ادامه تحصیلِ حسین نبود. او بعد از اخذ دیپلم ریاضی، با انگیزه ی عالی و تلاش زیاد، خودش دروس اختصاصیِ رشته ی تجربی را هم خواند و با شرکت در امتحانات، دیپلم تجربی هم گرفت. با رتبه 100 در رشته ی فیزیک محض در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد و یک سال در تهران به تحصیل پرداخت اما مدام فکر میکرد که علاقهای به ادامه تحصیل در این رشته ندارد به همین خاطر انصراف داد و دوباره در کنکور سال 1363 شرکت کرد. این بار با مشورت برادرش علی، رشته ی داروسازی را انتخاب کرد و در دانشگاه تبریز پذیرفته شد. بار سفر بست و راهی تبریز شد. در تبریز هم دانشجوی فعالی بود. علاوه بر درس، عضو انجمن اسلامی دانشگاه بود و همیشه در حال فعالیتهای دینی و انقلابی.
خانواده به دوری حسین عادت کرده بودند. او در اعزامهای 45روزهای که گاهی تمدید میشد و به سه ماه متوالی میرسید به جبهه میرفت. کتابهای درسیاش را هم میبرد تا از درس جدا نشود. نزدیک امتحانات به دانشگاه برمیگشت و از همکلاسیهایش جا نمیماند. حتی یک بار از دانشگاه تبریز اعزام شد و از جبهه خانوادهاش را مطلع کرد.
هر بار که به گرگان بر میگشت دوستانش برای او جلسات سخنرانی ترتیب میدادند. هم فن بیانش خوب بود و هم به واسطه ی مطالعات فراوانش، اطلاعات زیادی داشت و مهم تر از همه این که مرد عمل بود نه حرف. به همین دلیل سخنانش به دلها مینشست. بارها در مساجد روستاهای گرگان سخنرانیهای شورآفرین کرده بود.
حسین عباسی زندگی را در درس یا مطالعه یا فعالیتهای فرهنگی محدود نمیکرد. برای او مهمتر از هر چیز، شناختن وظیفه و درست عمل کردن به آن بود. در شرایطی که کشور درگیر جنگ بود کلاسهای درس او را پایبند نمیکرد و او باز هم به جبهه اعزام شد. در پنجم اردیبهشت ۱۳۶۶ در جبهه غرب در منطقه ی بانه، بر اثر اصابت ترکش گلوله ی تانک به سرش شهید شد. پیکر پاکش به زادگاهش برگشت و در گلزار شهدای امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.