Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
اكبر آقابابايي
نام پدر :
حسينعلي
دانشگاه :
دانشگاه اصفهان
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
علوم سياسي
مكان تولد :
اصفهان (اصفهان)
تاريخ تولد :
1339/04/01
تاريخ شهادت :
1375/06/03
سمت :
جانشين لشكر امام حسين ع
مكان شهادت :
بيمارستان مهرتهران
عمليات :
كربلاي 5
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات خانواده شهید اکبرآقابابایی
راوي :
خانواده شهيد
* اگر دیر می رسید دلش شور می زد که مبادا کس دیگری قرآن مخصوص او را برداشته باشد. از دوران دبستان نیز عاشق جلسات قرآن بود، مسجد محل و منزل شهید نمازی زاده را همیشه به خاطر می سپرد. سوره نور برای او نورانیت خاصی داشت.
* همیشه مادر دستهایش را پنهان میکرد اما اکبر پاهایش را می بوسید و مادر البته چاره ای جز تسلیم نداشت.
* ورزش برایش واژه ای آشنا بود. در کودکی دروازه بان تیم فوتبال محله اش بود. در ایام حضور در کردستان هر روز صبح 10 کیلومتر در جاده مهاباد با همرزمانش می دوید و به نیروهای اعزامی به کردستان آموزش اسب سواری می داد. مسابقه والیبال بعضی از خانواده ها را متحول ساخته بود. به همراه دوستانش با توابین و زندانیان ضد انقلاب در سنندج و با حضور خانواده آنها مسابقه والیبال برگزار کرد. اما عجب والیبالی شده بود!!
* سال 67 در جمع پذیرفته شدگان کنکور سراسری نام او هم جزو دانشجویان رشته مهندسی پذیرفته ثبت شد. بار دیگر در سال70، اما این بار در رشته علوم سیاسی دانشگاه اصفهان قبول شد.
* حالا دیگه به راحتی می شد پالایشگاه کرکوک را دید. 150 کیلومتر پیاده روی تو خاک دشمن، اون هم با تسلیحات سنگین و عبور از این همه کوه و تنگه، بیشتر شبیه یک افسانه بود. اکبر اولین کسی بود که به سوی پالایشگاه آتش گشود. جهنمی از آتش درست شده بود. دشمن هاج و واج که از کجا ضربه خورده؟! فکر می کرد حمله هوایی شده، برای همین آسمان را مورد حمله قرار داد.
* تا صبح خوابش نبرد، خیلی هم گریه کرد. همه اش خودش را ملامت می کرد. آخر معتقد بود او نباید از احوال نیروهای تحت امرش غافل باشد داشت برای یکی از دوستانش تعریف میکرد: منطقه ای دور افتاده و اون هم خانه ای بدون بخاری و با شکافی بزرگ روی دیوار. حتما باید کاری کرد و راه حلی را پیدا کرده بود. از همان دوستش خواست تا از بازار مبلغی جفت و جور کند تا مقداری اسباب، اثاثیه منزل برای اون بنده خدا بخرد.
* اول برج بود اما از من قرض می خواست. همراهم ده هزار تومان بود که دادم. بعد، برای ناهار من را دعوت کرد. به مغازه میوه فروشی که رسیدیم دوباره از من پول خواست. می خواست میوه بخرد. گفتم: حاجی پس ده هزار تومان را چه کردی؟ گفت: یک مستحق تر از من پیدا شد، دادم به اون.
مطمئن باشید اگر نیاز نداشت دستش را دراز نمی کرد. به همین دلیل بود که هرگز دست کسی را که به سویش دراز می شد نا امید نمی ساخت.
* با خودم فکر میکردم که کار خدا چه حکمتی دارد. توی همین کردستان، هلیکوپتر حامل اکبر سقوط کرد. 400 متر سراشیبی کوه را پیمود و با انبوهی از بار مهمات شش بار غلتید. هر کس آن حادثه را دیده بود، نجات اکبر و همراهانش را یک معجزه می دانست اکبر باید زنده می ماند!!!!!
* بعد از گذر از اون دره ترسناک رسیدیم به یک روستا. بچه ها رفتند داخل روستا. وقتی برگشتند با خودشون یه مقدار دوغ آورده بودن. حاج اکبر گفت: که یا دوغ را برگردونین یا پولش رو بدین! بچه ها رفتند و برگشتند و به حاجی گفتند: که اهالی محل می گن که ما رضایت داریم. گفت: نه! باید پولش را بدین که اینها فکر نکنند ما نظامی محضیم! ما باید کار فرهنگی بکنیم. بچه ها چاره ای نداشتند جز اینکه مردم روستا را راضی کنند که پول دوغ را بگیرن!!
* سرم توی دستش بود اما با اون چهره نورانیش دم در وایستاده و خیر مقدم می گفت. خونشون روضه بود. هیات ها آمده بودند. وقتی بلند شدیم سینه بزنیم یه دفعه دیدیم حاجی در وسط میدون با یه دست سرم را گرفته و با دست دیگه سینه می زند. همه عزادارها بعد از دیدن اون صحنه اشکشون سرازیر شد.
* وقتی ازش سوال می کردی حاجی حالت چطور است؟ می گفت: خدا را شکر. یک بار نگفت درد دارم. حسرت یک آه و ناله را به دل درد گذاشت. دکترها می گفتند: الان که کبد ز کار افتاده، وضعیتش جوری است که اگر دست به او بزنی فریادش به آسمان می رود فوق العاده درد دارد. اما اون .....
* " اللهم ارزقنا توفیقق شهاده فی سبیلک " دعای قنوتش بود. با اصرار از او خواستم در قنوتش، شفایش را طلب کند. وعده داد فردا دعایش را عوض می کند: "الهی رضا برضاک " .
" من راضی ام به رضای خدا. اگر خدا راضیه که من زجر بکشم و درد رو تحمل کنم و آهسته آهسته شمع وجودم آب بشه ف پس منم راضی ام. اصلا دارم کیف می کنم. خوشم میاد از درد. لذت می برم از تخت بیمارستان "
* " زینبم بیا تا تو را ببوسم ". اما دریغ که توانی برای بوسیدن دخترش هم نداشت و در حسرت آخرین بوسه بر فرزندش ماند.
* همه می گریستند. یکی از اطرافیان روی اکبر را کنار زد. همه دیدند که دست راستش را مشت کرده و انگشت اشاره اش را به نقطه ای نشانه رفته است. این حالت دست های اکبر برای همه تنها یک معنا داشت و آن هم چیزی نبود جز نماد و نشانه سلام بر سالار شهیدان. معلوم بود که اکبر به آرزوی دیرینه خود که همان دیدار با امام حسین(ع) بود رسید.
* بچه ها بارها او را در خواب دیده بودند. پس از شهادتش کسی در خواب از او پرسیده بود چگونه جان دادی؟ اکبر سه بار انگشترش را به راحتی بیرون می آورد و دوباره در انگشت می کند. کنایه از آنکه به سادگی همین انگشتر در آوردن بود.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
11 آبان 1403 / 28 ربيعالثاني 1446 / 2024-Nov-01
شهدای امروز
داور محمداميني
حميدرضا مظلومي
محمود آبيار فيروز آبادي
قاسم علي راستگو وسطي كلايي
علي اصغر اولادي قاديكلائي
علي رضا شهريناني
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll