Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
اكبر آقابابايي
نام پدر :
حسينعلي
دانشگاه :
دانشگاه اصفهان
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
علوم سياسي
مكان تولد :
اصفهان (اصفهان)
تاريخ تولد :
1339/04/01
تاريخ شهادت :
1375/06/03
سمت :
جانشين لشكر امام حسين ع
مكان شهادت :
بيمارستان مهرتهران
عمليات :
كربلاي 5
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات همسرشهید اکبر آقابابایی
راوي :
همسر شهيد
* تازه از جبهه برگشته بود. به اصرار دوستانش با همان سر و وضع خاکی آمده بود خواستگاری. آن موقع 18 سال بیشتر نداشتم. وقتی قرار شد دو نفری صحبت کنیم، اول اجازه گرفت برود وضو بگیرد. بعد با حالت عجیبی چند آیه از قرآن را تلاوت کرد. وقتی قرآنش تمام شد، شروع کرد به صحبت درباره تمام شرایطی که ممکن بود در زندگی اتفاق بیفتد. آن شب مثل اینکه مهری بر دهان من خورده باشد، نمی توانستم هیچ حرفی بزنم: پرسید: " پس چرا صحبت نمی کنید؟ نکند ناراضی هستید؟ "
* با پافشاری ای که کردم پدرم مجبور شد قرار مهربرون قبلی را به هم بزند. قرار مجددی با خانواده شان گذاشتیم. این بار کمی واضح تر صحبت کرد و گفت که " ممکن است یک هفته بعد از عقد خبر شهادت من را بیاورند. شما مسیر سختی را در پیش دارید. حاضرید با من ازدواج کنید؟ "
یادم هست این جمله را چند بار تکرار کرد. گفتم: "من همیشه آرزو داشتم با کسی ازدواج کنم که مثل برادرم باشد، اخلاقش، روحیاتش. با شرایط شما موافقم "
* در محضر حضرت امام عقد کردیم. مادرم خواب دیده بود که امام آمده اند خانه مان و خطبه عقد مرا خوانده اند و حالا این رویا تحقق پیدا کرده بود. بعد از اینکه امام خطبه را خواندند از ایشان خواست که ما را نصیحت کنند.
امام دستانشان را روی شانه اکبر گذاشتند و فرمودند: "بروید و با هم مهربان باشید، با هم مهربان باشید " سالها از آن روز می گذرد ولی هنوز آن لحن گرم و صمیمی را در گوشم احساس می کنم.
* بعد از عقد رفتیم سفر، حدود 6-5 روز در آنجا بودیم. به حاجی گفته بودم هر جا شما بروید من هم می آیم. هنوز هم باورم نمی شد که این روزهای سخت را گذرانده باشم.
* همه اش مثل یک خواب بود. یک خواب شیرین. آن موقع تماس تلفنی مشکل بود. بیسیم را وصل می کرد روی خط تلفن و فقط می گفت: " سلام من خوبم، هنوز زنده ام و خداحافظ " دیر به دیر به خانه می آمد. اما بعد از 20-10 شبی هم که می آمد خانه، وقتی نگاه توی چهره ایشان می کردم یا صدای بوق ماشین ایشان را می شنیدم تمام غم این چند شب تنهایی از دلم بیرون می رفت.
* بعضی از مواقع که می آمد خانه از بس خسته بود با لباس خوابش می برد. می گفت: " چایی درست کن، چایی که می آوردم هر چه صدایش می زدم: "حاج اکبر چایی آوردم، فقط چشمش را باز می کرد و می گفت: دستتان درد نکند و دوباره خوابش می برد. "
* وقتی که می فهمیدم می خواهد برود از دو روز قبلش غمزده بودم. موقع رفتن سرش را می گذاشت در گوش من و سوره والعصر را می خواند می گفت: " هر وقت دلت گرفت سوره والعصر را بخوان. حالا هم هر موقع دلم می گیرد می خوانم ".
* ده سال زندگی کردیم، اما شاید دو سال بیشتر، با هم نبودیم. ولی من طعم واقعی خوشبختی را در همان سالها چشیدم. وقتی می دید که من ناراحتم قرآن برایم می خواند. از حماسه عاشورا می گفت و من هم غم و غصه ام را فراموش می کردم. یادم می آید دفعه اولی که رفتیم سقز مرا گذاشت خانه دوستش، آقای رادان و رفت. وقت رفتن گفت: " 25 روز دیگر برمی گردم " من در طبقه پایین بودم. اتاق پرده نداشت. وقتی به بیرون نگاه می کردم و حیاط پر از برف را می دیدم وحشت می کردم.
هنوز شب نشده تمام درها را قفل می کردم و چراغ های ساختمان را هم خاموش می کردم. کلت حاجی را می گذاشتم روی شکمم و می خوابیدم. 20 – 10 شب که گذشت، یک شب همین طور که اسلحه توی دستم بود، خوابم برد. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم یک نفر با آجر به در می کوبد و نور چراغی هم روی برف ها افتاده است. دلهره عجیبی پیدا کردم. خشاب اسلحه را جا زدم، از راه پله بالا رفتم و گفتم : " آقای رادان بیایید ببینید کی در می زند. " آقای رادان هم یک آجر برداشت و آمد توی بالکن. یکدفعه دیدم صدای خنده حاجی از پشت در می آید. همان جا خشکم زد. اسلحه از دستم ول شد. همانطور از پشت در گفت که " حالا دیگه برای من اسلحه می کشی، مامور می آری. "
و تا چند وقت بعد هر وقت تماس می گرفت می گفت: " اگر بیایم برایم اسلحه نمی کشی؟ " از آن به بعد برای اینکه دیگر نترسم هر وقت می آمد سر پیچ که می رسید، شروع می کرد به بوق زدن تا پشت در. می گفتم: " حاجی مردم بیدار می شوند". می گفت: "میخواهم دیگر نترسی ".
توی محله پیچیده بود وقتی حاج اکبر می آید خانمش را ببیند از اول کوچه بوق می زند. همه برایمان دست گرفته بودند.
یک بار نزدیک عملیات گفت: "نمی شود شما اینجا بمانید. باید بروید اصفهان. زیر بار نرفتم. گفت: "حاضری بری تو کمین ؟" گفتم: هر طور صلاح بدانید. گفت: فقط باید دلش را داشته باشی. خانم یکی از دوستان هم با ما بود. خیلی هم می ترسید. یک اسلحه دست حاجی بود، یکی هم دست من. با سرعت زیاد و چراغ خاموش حرکت می کردیم. یک دفعه یک بنز با چراغ روشن از جلوی ما رد شد. حاجی گفت: محکم بنشینید، پشت سر بنز حرکت میکنیم.
گفتم: با این پیکان چطوری آخ؟!
پایش را گذاشت روی گاز و تا آخره محدوده کمین همین طوری رفتیم. آنجا که رسیدیم، بنز رفت، ما هم کنار جاده ایستادیم. عرق از صورتش می ریخت دستش رو بالا برد و گفت: " خدایا شکرت، خودم و خانمم که هیچ، امانتی دوستم سلامت از کمین رد شد.
* دوران بعد از جنگ
این سه ماهی که برای معالجه به لندن رفته بودیم، با بچه های دانشجو و خبرنگار شب های جمعه جلسه قرآن داشتیم. یک شب حاجی از خاطرات جنگ و جبهه گفت و همه را به گریه انداخت. دلش خیلی گرفته بود. بعد از جلسه گفتم: چرا این خاطرات را تعریف کردی؟ آهی کشید و گفت: من از شهدا عقب مانده ام. بعد دست گذاشت روی شانه من و گفت: تو دعا میکنی که من از این بیماری جان سالم به در ببرم. تو دلت میخواهد بعد از این همه زجری که من کشیده ام در رختخواب بمیرم؟ دلت می خواهد من تا چند سال زنده باشم؟ دعا کن مرگ من شهادت باشد.
گریه کردم و گفتم: نگوئید این حرف ها را.
* زیارت عاشورا که می خواند با سوز دل بود. وقتی می دید اولین قطره اشک من جاری می شود می گفت: برای سلامتی من دعا نکن. برای من شهادت را آرزو کن. دیگر خسته شده ام.
عصر جمعه بود که میخواستند حاجی را به اتاق عمل ببرند. آقای عبادی (مترجم) گفت: شما نمی خواهد بیایید. حاجی گفت: بگذارید بیاید اگر در خانه بنشیند بدتر است. وقتی رسیدیم بیمارستان پرستار گفت: تا آقای دکتر بیاید طول می کشد. حاجی پرسید: مفاتیح باهات هست. گفتم: برای چه می خواهید؟ گفت: می آیی مثل جمعه های قبل، دعای سمات بخوانیم. شروع کرد به دعا خواندن. پرستار ها آمده بودند و به آقای عبادی گفته بودند این دو نفر چه می کنند. بعد از تمام شدن دعا حاجی را از زیر قرآن رد کردیم. زهرا ، دختر کوچکمان، حالت عجیبی داشت. دکتر گفت: نگران نباشید، 10 دقیقه بیشتر طول نمی کشد. مثل همیشه گفت: والعصر بخوان تا گریه نکنی.
وقتی حاجی را با لباس سبز به اتاق عمل بردند، زهرا پشت در اتاق عمل ایستاده بود، مشت می زد توی شیشه و می گفت: بابام رو کجا می برید؟
اشک تمام پرستارها را در آورده بود. برای دکترهای آنجا عجیب بود که همراهان بیمار گریه می کردند. بعد از یک ساعت آقای عبادی گفت: عمل موفقیت آمیز بوده و حاجی در حال به هوش آمدن است. وقتی از اتاق عمل بیرون آمد صورتش خونی بود. وقتی زهرا این صحنه را دید دوباره شروع به گریه کرد و گفت: " بابا، بابا " .
به حاجی قرص خواب آور قوی داده بودند. ولی به طور عجیبی چشمش را باز کرد و گفت: جانم بابا عزیزم بابا، و دوباره خوابش برد. دو بار این اتفاق افتاد. تمام پرستارهای حاجی که وضعش را می دانستند گریه می کردند. چون دکترها قبلش گفته بودند که 7 – 6 ماه بیشتر زنده نیست. بعضی مواقع می گفت: حساب کن چند روز از شش ماه گذشته. لحظه شماری می کرد. می گفت: من عاشق شهادتم. برای عزاداری تاسوعا و عاشورا می خواستیم برگردیم ایران. گفت: من باید بیایم. باید شفایم را از اباعبدالله(ع) بگیرم. دیگر چیزی نگفتم. وقتی می خواستیم برگردیم گفت: سه ماهش که در لندن گذشت، سه ماهش هم در ایران می گذرد. انگار خودش خبر داشت. حالا هم وقتی خسته می شوم می روم جلوی عکسش می ایستم و می گویم: تو را به خدا کاری کن این خاطرات آتشم می زند. اما بعد فکر می کنم این که خیلی بد می شود که خاطرات حاجی از یادم برود. خلاصه همین طور اشک می ریزم و با حاجی حرف می زنم.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
11 آبان 1403 / 28 ربيعالثاني 1446 / 2024-Nov-01
شهدای امروز
داور محمداميني
حميدرضا مظلومي
محمود آبيار فيروز آبادي
قاسم علي راستگو وسطي كلايي
علي اصغر اولادي قاديكلائي
علي رضا شهريناني
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll