Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
رضا مير
نام پدر :
مالك
دانشگاه :
دانشگاه سيستان و بلوچستان
مقطع تحصيلي :
------------------
رشته تحصيلي :
مديريت
مكان تولد :
زاهدان (سيستان و بلوچستان)
تاريخ تولد :
1365/01/29
تاريخ شهادت :
1389/04/24
مكان شهادت :
مسجد جامع زاهدان
عمليات :
حادثه تروريستي
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطره ي دوست شهيد رضا مير
راوي :
همرزم شهيد
رضا خیلی پر تلاش بود و من همیشه دوست داشتم مثل او جنب و جوش داشته باشم. در اوقاتی که کلاس داشتیم همواره نفر اولی بود که در کلاس درس حاضر می شد و همه اساتید با او رابطه خوبی داشتند. پس از اتمام کلاس همه بچه هایی که با او هم مسیر بودند را سوار ماشین خود می کرد و به مقصدشان می رساند.
اوایل گمان می کردم خانواده اش برای رفاه حال او خودرو در اختیارش گذارده اند اما وقتی بیش تر با هم آشنا شدیم متوجه شدم رضا با خودرو در سطح شهر کار می کند تا در تأمین مخارج خانه به پدرش که نظامی بازنشسته بود کمکی کرده باشد.
در طول مدت تابستان دلم حسابی برایش تنگ شده بود و با این که تقریبا هر شب با او تماس تلفنی برقرار می کردم اما مشتاق بودم هر چه زودتر او را از نزدیک ببینم و حسابی برایش حرف بزنم. شبی که قرار بود فردایش به زاهدان بروم حسابی ذوق زده بودم و یک مکالمه طولانی با او داشتم.
نمی دانم چگونه شب را به صبح رساندم و در تمام طول راه چشمم به جاده بود تا بالاخره به شهر زاهدان رسیدیم. باور کردنی نبود رضا که همیشه جزء اولین نفراتی بود که پا به کلاس می گذارد و آخرین نفر از آن خارج می گردید تبدیل به دانشجویی شده بود که معمولا چند دقیقه بعد از اساتید به کلاس می آمد و زودتر از همه هم از درب کلاس و دانشگاه خارج می گردید.
با این که می دانستم هیچ کاری را بدون علت انجام نمی دهد، اما نمی توانستم این مسئله را هضم کنم که رضا این قدر بی تفاوت از کنار همه چیز رد شود و حتی وقتی با هم صحبت می کردیم تلگرافی حرف می زد و خلاصه از کنار همه مسائل دانشگاه عبور می کرد.
کم کم و علی رغم آن همه علاقه ای که به رضا داشتم فاصله ای بین ما ایجاد شد و این شکاف عاطفی هر روز عمیق و عمیق تر گردید تا این که در ابتدای ترم بهمن دیگر من و رضا تنها با هم سلام و علیکی مختصر داشتیم که آن هم از طرف رضا بود.
البته رضا چند مرحله به سراغم آمد و جویای علت تغییر رفتارم شد ولی هر بار به نوعی جواب های پراکنده و مختلف به او دادم که احساس کرد نمی خواهم به او حقیقت را بگویم. راستش نمی خواستم مستقیما به او بگویم که تو پول را به رفاقت ترجیح دادی و من دوست ندارم با چنین فردی ارتباط داشته باشم!
من پس از این رفتارهای رضا علت را از بچه های زاهدان که همشهری او بودند جویا شدم و جواب های گوناگونی از آنان شنیدم. در واقع هیچ کس به درستی نمی دانست که رضا چه می کند اما بعضی از بچه ها رضا را دیده بودند که در ساعات باز شدن مدارس و هنگام تعطیلی آن ها چند بچه را به مدرسه می آورد و باز هنگام تعطیل شدن شان آن ها را تا خانه می رساند.
انگار رضا در این سال سرویس مدرسه شده بود و به همین دلیل در کلاس های صبح دیرتر حاضر می شد و پس از پایان کلاس هم زودتر می رفت برای همین از او رنحیده بودم که چه طور شد کسی که هیچ وقت برای مادیات ارزش قائل نبود به یک باره این همه مادی گرا شده و حتی از ساعاتی که با من و دیگر دوستانش بوده، می کاهد و تنها به فکر پول بیشتر است!
روزها همین طور از پی هم می گذشت و رضا روز به روز بیش تر از ذهن من خارج می گردید و در نظرم کم رنگ تر می شد. در یکی از روزهای بعد عید سال نو بود که تازه به شهر زاهدان آمده بودیم و هوای بهاری فضا را درنوردیده بود و همه دانشجویان در حال و هوای تعطیلات نوروز بودند و هر جا که همدیگر را می یافتند از نحوه ی گذراندن ایام تعطیلات با هم صحبت می کردند. در اولین کلاس هایی که پس از ایام نوروز تشکیل شد یکی از اساتید از ما خواست تا با انجام کارهای پژوهشی نیمی از نمره پایان ترم خود را دریافت کنیم. من هم برای این که در امتحان پایان ترم راحت تر باشم به این کار پژوهشی پرداختم و در هفته دو یا سه روز را به مناطق محروم و فقیرنشین شهر می رفتم تا این تحقیقات و پژوهش را به بهترین شکل انجام بدهم.
در یکی از روزها که مشغول مصاحبه با یکی از اهالی آن منطقه بودم ناگهان متوجه رضا شدم که یکی از بچه ها را در آن جا از ماشین پیاده کرد و به سرعت رفت. چون فاصله ی ما نسبتا زیاد بود نتوانستم به او برسم و او هم متوجه حضورم نشد. من کارم را در آن روز به انجام رساندم و به خوابگاه برگشتم اما این مسئله سوال بزرگی را در ذهنم به وجود آورده بود.
چند روز بعد با یکی از همکلاسی ها در سالن دانشکده قدم می زدیم که اتفاقی حرف رضا پیش آمد و او گفت: رضا که همیشه در امتحانات کمک ما بود این روزها سخت کار می کند و کم تر در کسب نمرات میان ترم موفق بوده و دل به امتحانات آخر ترم بسته است. در جوابش گفتم: ای بابا پس کی پول دربیاورد؟! نگاهی به من کرد و گفت: نه آن طور که تو فکر می کنی هم نیست! چند روز پیش در حال حساب و کتاب بود که چطور برای ماشین لاستیک بخرد. با لبخند گفتم: این هم از زرنگی اش است که کسی از بچه ها از او تقاضای پول یا وامی نکند. اما باز هم با تعجب گفت: من فکر نمی کنم رضا این جور پسری باشد، او هر کاری بتواند برای دوستانش و حتی افرادی که نمی شناسد انجام می دهد.
در ظهر یک روز بارانی که رگبارهای پراکنده بهاری می بارید رضا را دوباره در همان محله دیدم که در حال کمک کردن به بچه ای بود که از ماشین پیاده می شد. برای لحظه ای می خواستم او را صدا بزنم تا من را هم به مرکز شهر یا دانشگاه برساند و بیش تر از این در زیر باران خیس نشوم اما مکث کردم و با خودم گفتم: بهتر است این کار را نکنم!
در حالی که راهم را به سوی دیگری کج کرده بودم متوجه شدم ماشینی در کنارم ایستاد و کسی مرا صدا می زند. وقتی به سمت صدا برگشتم رضا بود که با لبخندی می گفت: پسر تو بارون خیس شدی، این جا چه می کنی؟ در خودرو را باز کرد و خواست تا سوار شدم. در طول راه به او توضیح دادم که برای کار درسی ام به این منطقه آمده ام. او هم کمی از خودش و اوضاع درسی اش گفت و من اما تنها به او نگاه می کردم چون فکرم در جای دیگری بود و به این می اندیشیدم که مردم این منطقه آن چنان درآمدی ندارند که بخواهند برای فرزندشان سرویس مدرسه بگیرند، آن هم خصوصی! به همین دلیل رو به او کردم و گفتم: رضا تو مگر چقدر از خانواده این بچه ها می گیری که این همه وقت می گذاری و تازه به این گوشه از شهر می آیی؟ رضا لبخندی زد و گفت: اجرتش خوب است نگران نباش ارزشش را دارد! برای لحظه ای احساس کردم حتما در پس این خنده چیزی نهفته است و برای همین با کنجکاوی تمام رضا را به امام رضا (ع) قسم دادم تا بگوید چقدر می گیرد؟ آخر این مردم توانایی پرداخت این گونه هزینه ها را ندارند. رضا که انگار ناراحت به نظر می رسید به سختی گفت: تو هم سوگند بخورکه هیچ کجا این مسئله را عنوان نکنی! وقتی خیالش را از این بابت راحت نمودم رو به من کرد و گفت: دوست خوب من راستش هیچ پولی دریافت نمی کنم و تنها برای عاقبت به خیری و ثوابش این کار را انجام می دهم! آخر این بچه های طفل معصوم در زمستان سرد و تابستان گرم، راه خانه تا مدرسه شان را هر روز طی می کنند و من خواستم تا کمکی هر چند ناچیز به آن ها کرده باشم و این تنها کاری بود که از عهده ام برمی آمد.
انگار دیگر حرف هایش را نمی شنیدم و سرمایی سخت در وجودم رخنه کرده بود به طوری که دلم به حال خودم و افکار پوچم سوخت!
هنوز سه ماه از این جریان نگذشته بود که رضا همان طور که می خواست عاقبت به خیر شد و در حادثه تروریستی مسجد جامع به شهادت رسید و حسرت از دست دادن این چنین الگویی را برای همیشه در جان من گذارد.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
11 آبان 1403 / 28 ربيعالثاني 1446 / 2024-Nov-01
شهدای امروز
داور محمداميني
حميدرضا مظلومي
محمود آبيار فيروز آبادي
قاسم علي راستگو وسطي كلايي
علي اصغر اولادي قاديكلائي
علي رضا شهريناني
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll