درد من این است که بعد از این همه مدت باید به بعضی ها فهماند که این کشور در حال جنگ است و بدتر از آن باید گفت که انقلابی شده ... و حالا در زمانی واقع شده ایم که جوان های از خود گذشته اش هر لحظه در خون می غلتند تا از کیان اسلامی خویش دفاع کنند ....
درد این جاست که چرا هنوز که هنوز است همه سرگرم مسائل حزبی هستیم؟! هر کسی دیگری را آماج تهمت و افترا قرار می دهد و خود را مبری و مطهر می داند! گویی قلب ها همه قیر اندود شده و چشم ها را پرده ای سیاه فرا گرفته و زبان ها سرخ و زهرآگین است و قدم ها همه سست و لرزان هم چون اراده های شان ... چون موش، هر کسی به سوراخ خودش خزیده و شکم ها انباشته از مالی است که در حلالی آن باید شک کرد.
حرف ها دو پهلوست. صداقت کلام و شیوایی بیان گویی به گور سپرده شده. بازار قسم های دروغ به اوج رسیده و انصاف و مروت و مردانگی به پایان ... انقلاب به مانعی بزرگ (هواهای نفسانی) رسیده و برای عبور از آن خیلی ها در گِل گیر کرده اند ...
خرمشهر - اول محرم 64/6/26
*************
... جنگ به پیش می رود و نق زن های حرفه ای در جا می زنند. جنگ به پیش می رود و راحت طلبان عافیت جو خودشان را به صندلی حب و جاه طناب پیچ کرده اند و در عزای از دست رفتن آزادی های دمکراتیک سینه می زنند.
جنگ به پیش می رود و کاروان سلحشوران و حماسه آفرینان با گام های محکم کرم های ریشه خوار را زیر پا له می کنند و دل های ضعیف را درون سینه به لرزه وا می دارند ... کرکس ها و لاشخورها در انتظارند تا روزی بر این انقلاب فرود آیند و هر کدام تکه ای را به یغما ببرند و این ما هستیم که با مبارزه ی خود آرزوهای آن ها را به گور خواهیم فرستاد.
و ان شاء الله همه ی این سختی ها، سپری خواهد شد و خدا کند همه از این آزمایش بزرگ الهی سربلند و پیروز به در آییم و به جای پرداختن به منافع خود به منافع انقلاب بپردازیم. به جای دعوت به رخوت و سستی دعوت به استقامت و پایداری کنیم و به جای رندی و تهمت و افترا و دروغ و تقلب و خودخواهی، فداکاری و مردانگی و انصاف و مروت و مبارزه پیشه کنیم تا به یاری خدا نصرت و پیروزی حاصل شود ...
***************
راستش را بخواهی چیزی برای نوشتن ندارم. بنابراین مجبورم گاهی از پرندگان روی آسمان برایت بنویسم و گاهی از ماهی های ته رودخانه!
نامه قبلی را که نوشتم سخت پریشان بودم و دلم می خواست یک بنده خدایی یک سیلی محکم توی گوشم می زد تا لااقل بهانه ای برای گریستن پیدا می کردم اما خوب چه کنیم که خیلی از بغض ها در گلو خفه می شود. هنوز اشک در چشم مان نخشکیده، یک اتفاق دیگر می افتد و این جا مجالی برای اندیشیدن و تفکر بر حادثه ها و لحظه ها و صحنه ها کمتر حاصل می شود ...
آن روز توی کوچه ها دنبال یک فرغون می گشتی که مجروح تیر خورده ای را با آن به مسجد جامع برسانی. دیروز توی کوچه های پشت گل فروشی جنازه سامی و محمود به حالت سجده بر زمین بود و امروز تصویر آن ها بر در و دیوار نمازخانه. آن روزها فریاد بر سینه آسمان خط سرخ می کشید که آی به داد ما برسید، بچه ها دارند قتل عام می شوند! و کسی پاسخ گو نبود به جز خدا ...
خدایا کجا بودیم؟ چه بر ما گذشت؟ آیا کسی از مظلومیت فرزندان روح خدا چیزی می داند؟ آی شما که روسری تان شل و ول است، مثل اراده تان! آی شما که وقتی سگ تان می میرد عزا می گیرید اما وقتی جنازه ی یک شهید را می بینید خوشحال می شوید .... کجای کارید؟
بعد از مرخصی شهریور ماه ۱۳۶۱
آبادان - هتل پرشین - اتاق ۲۲۳ - بهروز مرادی
آن چه می نویسم و شما می شنوید ادراکاتی است که در اثر مجاورت و زندگی با بعضی انسان هایی به دست آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوتران خونین بالی را مانند که از بام هستی سر به آسمان، در بی نهایت، در پروازند.
روزهای اول توی کوچه پس کوچه ها به بازی گوشی و علافی عمر می گذراندند و مزاحمت و شکستن شیشه در و همسایه و یا احیانا در شب دهه عاشورا چسباندن چسب روی زنگ یهودی ها و یا مسیحی ها از جمله افتخاراتی بود که به آن می نازیدند و عقیده داشتند که باید تا صبح عاشورا بیدار ماند ...
تا زنده بودند، در عالم کودکی کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچه ها کردن بود و وقتی بزرگ شدند، هنوز در اوان نوجوانی بودند که چون شمع پای انقلاب اسلامی آب شدند و حالا تصاویر چهره ای نورانی و دوست داشتنی آن ها زینت بخش نمازخانه سیاه شده.
بهروز مرادی
63/10/7
******************
وظیفه معلمی ام ایجاب می کرد از همان بدو ورود به شهر، دِینی را که به گردنم بود ادا کنم. با دست خالی و بدون اسلحه خودم را به جبهه و خط مقدم رساندم. دیدم تعدادی از تانک های دشمن در اطراف سد انحرافی خرمشهر و نزدیک پادگان دژ موضع گرفته اند. خیلی ها مثل من اسلحه نداشتند. در میان بچه ها تعدادی از آنان دانش آموزان خودم بودند. خوشحال بودم که دوش به دوش دانش آموزانم از خاک و ایمانم دفاع می کنم. عده ای نیز غریبه بودند که تا آن وقت آنان را ندیده بودم.
... یکی دو روز بدین منوال گذشت. در این مدت همه ی کسانی که می جنگیدند و از شهر دفاع می کردند بچه های خود خرمشهر بودند. راستش را بخواهید نظامی ها و ارتشی ها خیلی کم بودند. با پادگان دژ که در دست ارتش بود، تماس گرفتیم و از آنان پرسیدیم: مگر جنگ نشده؟ وظیفه شما چیست؟ کی باید از شهر دفاع بکند؟ به ما پاسخ دادند: ما دژبان هستیم سرباز جنگی نیستیم!
عراقی ها وقتی یکی از ما ایرانیان را اسیر می کردند به شدت شکنجه اش می کردند. یکی از پاسداران تعریف می کرد که خودش دیده بود عراقی ها مغز اسرای ایرانی را درآورده بودند و در جمجمه خالی او ... در عوض ما با اسیران رفتاری کاملا اسلامی و انسانی می کردیم. اسیران عراقی می گفتند: به ما گفته اند اگر ایرانی ها شما را اسیر کردند بلافاصله سرتان را می برند! اما وقتی رفتار اسلامی ما را می دیدند به پایمان می افتادند و پای مان را می بوسیدند.
ما در خرمشهر می جنگیدیم تا عدالت را اجرا کنیم. هدف ما اسلام و اجرای برنامه های آن است. ما می خواهیم ثابت کنیم که اسلام در حالی که نهایت شدت را به کفار دارد ولی بلافاصله پس از اسارت دشمن، آن نهایت شدت به نهایت ترحم تغییر می کند و عدالت یعنی این!
(آن ها) برای شخصی دارند می جنگند که ادعا می کند اسلام یعنی عربیت و اگر عرب نباشد اسلام نیز نیست اما وقتی اسیر ما می شدند و رفتار انسانی ما را با خودشان می دیدند و با چشمان شان می دیدند که ما هم مسلمانیم و برای اسلام می جنگیم دچار شک روانی می شدند و چنان تغییری در آنان صورت می گرفت که برخی از آن ها دیگر حاضر نبودند به عراق بازگردند.
*****************
شب یازدهم مهر ماه تانک ها و نیروهای پیاده ی دشمن وارد منطقه ای در کشتارگاه شده بودند و هر لحظه فاصله شان با ما کم تر می شد ... آن شب تمام شهر در زیر آتش توپ های دشمن لرزید. با روشن شدن هوا، عراقی ها حمله ی گسترده ی خود را آغاز کردند ...
مدتی بعد نیروهای پیاده ی دشمن وارد کوی طالقانی شدند. اعصاب مان خرد شده بود و در حسرت بودیم که چرا نیروهای کمکی نمی رسد ...
اوضاع هر لحظه وخیم تر می شد و فریاد ما به جایی نمی رسید. نیروهای مخصوص صدام از قبیل نیروهای گارد وارد شهر شده بودند. نه آب داشتیم و نه ممهات و نه تجهیزاتی ... در شرایطی که بیش تر از پنجاه متر با دشمن فاصله نداشتیم و در تیررس گلوله ی مستقیم توپ های دشمن قرار گرفته بودیم ... عراقی ها دیگر فهمیده بودند که اگر تنها با نیروی زرهی وارد شهر بشوند شکست خواهند خورد ... به همین دلیل نیروهای پیاده پیش می آمدند و نیروی زرهی آن ها را پشتیبانی می کرد.
با استفاده از این تاکتیک عراقی ها در نقاط حساس مستقر شده بودند و از روی ساختمان های بلند، پشت پنجره ها و حتی سوراخ ها ما را زیر آتش خود داشتند. نیروهای معدود ارتشی با دیدن این وضع عقب نشینی کردند و ما را تنها گذاشتند.
... عطش شدیدی داشتیم و تشنگی بیش از حد، بچه ها را از رمق انداخته بود ... آن روز خیلی از بچه ها زخمی شدند ... فقط بیست نفر باقی مانده بودیم. بیست نفر در مقابل آن همه تانک و نیروی پیاده! نزدیک غروب آخرین گلوله های مان به سمت دشمن روانه شد ... حالا دیگر دشمن به تلافی روز گذشته نیروهایش را وارد شهر کرده بود.
**************
(در همان روز یازدهم مهر) زیر سقف یکی از خانه ها مخفی شده بودیم که صدای عراقی ها را شنیدیم. آن ها از دیواری که صبح در دست ما بود عبور می کردند. ترجیح دادیم که برگردیم چرا که از پنج نفر تنها سه نفرمان باقی مانده بود و ما در برابر آن همه نیرو و تک تیرانداز قادر به انجام کاری نبودیم و بغض گلوی مان را گرفته بود. پس از آن همه جنگ و گریز حالا باید عقب نشینی می کردیم. چرا؟ فقط به این دلیل که نیروی کمکی نرسید!
ما داخل سوپر مارکتی در کوی بندر پناه گرفته بودیم. با شدیدترین شدن آتش دشمن مجبور شدیم پنجاه متر عقب نشینی کنیم. در این گیر و دار تعدادی کبوتر دیدیم که از گرسنگی در حال مردن بودند. با عجله مقداری نان خشک را زیر پوتینم خرد کرده و با کمی برنج که در اطراف ریخته بود مخلوط کرده و جلوی کبوترها پاشیدم. بعد قمقمه ام را درآوردم و مقداری آب در ظرف شان ریختم ...
************
لحظات سختی بود و شاید سخت ترین لحظات زندگی مان. باید از شهر و دیارمان دل می کندیم و آن را مثل برده ای مظلوم به کام مرگ می سپردیم. هر سه عصبانی بودیم و می دانستم که قادر به مقاومت نیستم.
محمدیان به گریه افتاده بود و با التماس می گفت: خیلی زحمت کشیدیم تا خونه ها رو پس گرفتیم. اگر برگردیم شهر رو می گیرن! اما دیگر جای گریه و التماس نبود. حقیقتی بود که می بایست با آن روبرو می شدیم و می پذیرفتیم اگر چه بر خلاف میل مان بود.
***********
بعد از درگیری یازدهم مهر به مسجد جامع رفتیم. بچه ها آن جا بودند. من به دنبال مسئولی می کشتم تا وضعیت را برایش شرح دهم و از او تقاضا کمک کنم. بچه ها پیشنهاد کردند که نزد حاج آقا شریف بروم. ابتدا فکر کردم که باید تیمسار یا سرهنگی باشد اما تصورم غلط بود. وقتی او را پیدا کردم که در گوشه ای از مسجد ایستاده بود و عده ای دورش را احاطه کرده بودند، دیدم که او یک روحانی بود با سر و وضعی به هم ریخته و پیراهن و کفش هایی آغشته به گل و خاک.
حاج آقا شریف شما هستید؟
بله امری دارید؟
حاج آقا شهر داره سقوط می کنه ... یه فکری بکنید. نیروهای دشمن اومدن توی شهر ... از نگاهش تأسف و حسرت می بارید. پس از کمی مکث، با لحن دلسوزانه ای گفت: هر جا بگید با شما می آیم ...
شیخ شریف مرد شجاع و با جرأتی بود. روزی در حین درگیری با عراقی ها، نیروهای دشمن او را هدف قرار داده و به شهادت رساندند. پس از شهادت، نیروهای دشمن عمامه اش را بلند کردند و دور سر چرخاندند و فریاد زدند: یک خمینی کشتم!!!
عراقی ها الان آمده اند و شهر ما را گرفته اند. گویی آن که شهر در دست ما بود و ما در قلب دشمن داشتیم با او می جنگیدیم. در ساعت یک و نیم نصف شب روز چهارم آبان ماه ۱۳۵۹ به ما دستور رسید که هر چه زودتر و سریع تر شهر را تخلیه کنیم!
شنیدن این خبر برای ما غیر قابل باور بود. ما هنوز داشتیم علیه دشمن مقاومت می کردیم به جای آن که کمک مان کنند دستور تخلیه شهر و عقب نشینی به این طرف پل را به ما دادند!
هنوز شب چهارم آبان را به یاد دارم. شبی مهتابی که خرمشهر آخرین نفس های آزادی را می کشید ... هر مقام مملکتی که چنین دستوری را صادر کرده، مسئول است! در قبال تاریخ و خون ریخته بچه های شهر ما مسئول است!
الان شهر ما را گفته اند. چند روزی است در انتظار آنیم که فرمان بدهند و طبق یک نظم خاص برویم و شهر را آزاد کنیم. مطمئنا ما شهر را آزاد می کنیم! دشمن در خانه ماست و این حق ماست که دشمن را از خانه مان بیرون کنیم. هدف ما آزادی خرمشهر که اکنون در اشغال دشمن است نیست، ما با جهان اسلام کار داریم و هدف مان این است که دنیا را آزاد کنیم!
اگر ما عرضه این را نداشته باشیم که یک شهر را آزاد کنیم، شهری که خانه و زندگی ما در آن است و سال ها در آن جا رشد کرده و بزرگ شده ایم و مردم با هم پیوندها داشته و زندگی ها کرده اند، مطمئنا نمی توانیم بیت المقدس را آزاد کنیم. هدف اصلی ما آزادسازی بیت المقدس است!
... قسم به خون سرخ شهدای شهرمان، ما بالاخره روزی خرمشهر را آزاد خواهیم کرد؛ روزی که همین روزهاست و زیاد دور نیست!!
خرمشهر! آغوش باز کن! فرزندانت در راهند
اردیبهشت ماه ۶۱
ای شهید، امروز در ساحل شط سرخ بر جنازه تو نشسته ام و دست های گرمم را در میان انگشتان سرد و استخوانیت می گذارم و با تو حرف می زنم.
ای شهید! فراموش نکن که ما تا آخرین گلوله مان مقاومت کردیم در حالی که می دانستیم هیچ کدام از این معرکه جان سالم به در نمی بریم!
ای شهید! سکوت سخت و سنگین آخرین لحظات مقاومت را فراموش نمی کنم که چون پرنده ای در قفس پر پر می زدیم ...
ای شهید! آیا به یاد داری که با هم پیمان بستیم در مقابل غداره بندان تاریخ سر خم نکنیم؟ ...
ای شهید! ما بعد از شهادت تو بسیار زجر کشیدیم ولی باز هم مقاومت کردیم. به ما گفته بودند به زودی نیروی کمکی خواهد رسید اما ثابت شد که دروغ می گفتند.
ای شهید! ما قربانی خوش باوری مان نشدیم. ما خودمان با پای خودمان به قربانگاه ابراهیم آمدیم. دیدی که به وعده های بی خود اعتنایی نکردیم ...
ای شهید! در میان سیاهی شب، فضای مسجد جامع را خالی یافتیم در حالی که بغض گلوی مان را می فشرد. ما به ناچار آجرهای سرد مسجد جامع را بوسیدیم و برای آخرین بار از شهر خداحافظی کردیم. در حالی که هر کدام یک نارنجک دستی برای آخرین ضربه به همراه داشتیم. ما به ساحل رودخانه آمدیم و تن خسته مان را به امواج کارون سپردیم ...
ای شهید! در این کوچه ها باز هم شهید هست، همرزمان تو ... ما به پاس خون شما، بر دروازه نوشته ایم: کوچه های این شهر به خون مطهر است، با وضو وارد شوید. ما مسجد جامع را آزاد کردیم؛ بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد ...
۳ خرداد ۱۳۶۱ (در روز آزادسازی خرمشهر)
29 خرداد 1403 / 11 ذيالحجه 1445 / 2024-Jun-18