شهید فریبرز ترابی در سيزده شهريور سال 1343 در سواد جان روستايي کوچک از توابع شهرستان سامان استان چهارمحال و بختياري به دنيا آمد. کودکي بسيار زيبا و شيرين زبان که با شيرين زباني هاي خود در دل ديگران جا بازکرده بود. فريبرز با تربيت صحيح و شايسته ي پدر و مادر بزرگ شد و وارد مقطع دبستان در شهرستان شهرکرد شد. او نوجواني14ساله بود که بانگ الله اکبر ملت غيور ايران عليه رژيم طاغوت بلند شد. فريبرز هم همانند ديگر مردم ايران دل به موج انقلاب سپرد و مبارزات خود را در کنار تحصيلاتش در دبيرستان شهيد بهشتي ادامه داد. با پيروزي انقلاب اسلامي شوق و اشتياق زيادي در چشمان فريبرز به چشم مي خورد. انقلابي بزرگ که تعجب همه ي جهانيان را برانگيخته بود و باعث شد فتنه اي ديگر براي ملت ايران در سر بپروراند و حاصل آن جنگ تحميلي و نابرابرانه ي عراق عليه ايران بود. فريبرز هم که دفاع از دين و ناموس را تکليف شرعي خود مي دانست از همان دوران نوجواني براي دوره هاي آموزشي به يزد رفت و پس از آن عازم کردستان شد و در اين مدت بعد از اخذ مدرک ديپلم در سال1363وارد تربيت معلم شهيد چمران تهران در رشته ي تربيت بدني شد. از علايق فريبرز هديه دادن به ديگران از جمله کتاب هاي شهيد مطهري بود. او در عمليات هاي زيادي شرکت کرد و در عمليات خيبر ترکش به چشمانش می خورد و مجروح مي شود و او را به عقب باز مي گردانند ولي بعد از مدتي دوباره عازم جبهه شد. بعد از چندين بار اعزام به جبهه در سال1363 تصميم به ازدواج گرفت. روز ازدواج فريبرز مصادف بود با تشييع شهداي زيادي در استان. فريبرز هم لباس مقدس سپاه را به تن پوشيد و به تشييع شهدا رفت و گفت من امروز هم همين لباس را به تن خواهم داشت دوستانم امروز به شهادت رسيده اند و من لباس دامادي به تن کنم!! بعد از ازدواج هم دست از دفاع از آرمان هاي انقلاب برنداشت و مي گفت: «جبهه دانشگاهي است که هيج جاي ديگر وجود ندارد.» بعد از به جا آوردن سنت حسنه پيامبر اکرم(ص) مي گفت: «من ديگر در اين دنيا کاري ندارم فقط دعا کنيد که شهيد شوم.» هر زماني که دوستي از فريبرز به شهادت مي رسيد او در سنگر اشک مي ريخت و مي گفت: «همه رفته اند و من جا مانده ام.» حال و هواي روزهاي آخرش عجيب بود همه مي گفتند که او هم رفتني است. يک بار که براي تشييع يکي از دوستان شهيدش رفته بود وقتي به خانه آمد گفت: «پدرجان، پدر دوستم وقتي مي خواست فرزندش را تشييع کند، لبخند رضايتي بر لبانش بود.» اين را گفت و سرش را پايين انداخت. انگار مي خواست چيزي بگويد و حرفش را ادامه دهد ولي سکوت کرد. فريبرز هميشه به مادر مي گفت: «مادر جان آن هايي که به جبهه مي روند و شهيد مي شوند روزهاي آخر عمر يک برق خاصي در چشمانشان هست، خيلي متفاوتند.» روز آخر هم که مي خواست اعزام شود وقتي با مادر خداحافظي کرد و برايش دست تکان داد، نگاهش با هميشه متفاوت بود. چشمانش به مادر گفت که ديگر فريبرزت را نخواهي ديد. سرانجام بعد از22 سال عاشقانه زندگي کردن در تاريخ 21\10\1365 در عمليات کربلاي 5 در شلمچه با تير مستقيم دشمن به پيشاني بال پرواز گشود و به سوي معشوقش پرکشيد. روز تشييع پيکر پاکش، پدر وقتي مي خواست فرزندش را به آغوش خاک بسپارد لبخندي حاکي از رضايت بر لبانش ترسيم شده بود و فريبرز به آخرين آرزوي خود هم رسيد.
15 ارديبهشت 1403 / 25 شوال 1445 / 2024-May-04