Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
موسي اسكندري
نام پدر :
قربانعلي
دانشگاه :
شهيد چمران اهواز
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
الهيات
مكان تولد :
اهواز (خوزستان)
تاريخ تولد :
1337/03/07
تاريخ شهادت :
1365/10/04
سمت :
رئيس ستاد لشكر 7 ولي عصر (عج)
مكان شهادت :
جزيره سهيل
عمليات :
كربلاي 4
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطراتي درباره ي شهيد موسي اسكندري
راوي :
اطرافيان شهيد
حضرت آیت الله موسوی جزایری امام جمعه اهواز:
هر کسی لحظاتی را با آقا موسی طی می کرد ممکن نبود که تحت تأثیر شخصیت تقوایی آقا موسی و روح تقوای الهی ایشان قرار نگیرد و اگر قرار نمی گرفت، دیگر حجت بر او تمام بود. آقا موسی در مسائل معنوی به کم قانع نبود. "طوبی له".
*******************
حاج قربانعلی اسکندری (پدر شهید):
*** سال ۵۲ بود. پرده چشمم پاره شده بود. با موسی برای معالجه به تهران رفته بودیم. پزشک معالج گفت: باید یک ماه در بیمارستان بمانی. هفته اول در حالی که زیر سرت چیزی نباشد باید تماما بخوابی و هفته دوم زیر سرت بالش می گذاریم و هفته سوم فقط می نشینی و هفته چهارم کمی قد می زنی! اگر تحمل داری به بیمارستان برو و اگر تحمل نداری فقط پولت را خرج می کنی!
بلاخره تصمیم گرفتم که به بیمارستان بروم. در این مدت موسی بالای سرم بود. شب دستش را به تخت می بست و می گفت: آقا اگر نمی توانی حرف بزنی دستم را بگیر تا متوجه بشوم. هر چه پرستارها به او گفتند که برو استراحت کن ما به فکر پدرت هستیم و وظیفه داریم که به مریض ها برسیم می گفت: نه! من خودم می خواهم بالای سر پدرم باشم.
آن قدر محبت داشت که پرستارها به من گفتند: خوش به حالت که این چنین فرزندی داری، ما در این مدت که در بیمارستان کار می کنیم این طور فرزندی ندیدیم که به پدرش خدمت کند.
*** آقا موسی برای من معلم و استاد بود. پیش از انقلاب بر علیه رژیم فعالیت می کرد و من ناراحت بودم. یک شب در نیمه های شب وارد خانه شد و من با ناراحتی خواستم او را بزنم اما او فرار کرد و با یک لیوان آب سرد نزد من آمد و خواست دست و پایم را ببوسد و این کار را کرد و من خیلی ناراحت و پشیمان شدم. بعد گفت: پدر! اسلام در خطر است، چه کنیم؟ بنشینیم؟ کلامی گفت که دیگر نتوانستم به او چیزی بگویم و گفتم: نه! نمی شود نشست. سپس گفت: اعلامیه هایی نوشته ایم که اکثرا با دست خط خود من است و قرار است در خانه مسئولان انداخته شود. بحمدالله بچه ها نزدیک ساعت ۲ نیمه شب آمدند و من خیالم راحت شد و بعد خوابیدیم.
*** آقا موسی هیچ وقت از ماشینی که سپاه به او داده بود استفاده شخصی نمی کرد. حتی یک بار هم خانواده اش را سوار ماشین نکرد. یک روز که دختر کوچکش خیلی مریض بود و نوبت دکتر او نیز دیر شده بود از بردن دختر کوچکش اکراه داشت لذا به اصرار ما اول مقداری پول به عنوان کرایه جدا گذاشت و بعد به جهت اضطرار دخترش را به دکتر رساند.
*** بانک سکه طلا می داد. با اصرار از آقا موسی خواستیم تا شناسنامه را به همسرش بدهد و سکه بگیرد. ایشان با اکراه شناسنامه اش را داد. همسر آقا موسی به وسیله یکی از آشنایان بدون نوبت سکه می گیرد. وقتی آقا موسی از جبهه برگشت برای این که آقا موسی از شخصی که در کار گرفتن سکه کمک کرده بود تشکر کند همسرش ماجرا را به او گفت که آقا موسی خیلی ناراحت شد و گفت: فکر نکردید که این سکه ها شاید متعلق به آخرین نفر باشد؟! اگر در صف بودید و آن را می گفتید ناراحت نمی شدم! این کار پارتی بازی است و باید سکه ها برگردانده شوند. همسرش نیز مطیع او بود و آن ها را برگرداند و پول خود را پس گرفت.
***************
برادر منصور نصاری:
ایشان (پیش از انقلاب در کتابخانه مسجد حجازی اهواز) به خاطر این که روحیه مسئولیت پذیری را در بچه های مسجد ایجاد کند، سرپرستی کارهای مختلف کتابخانه مسجد را به خود بچه ها واگذار می کرد.
در آن موقع بنده را سرپرست گروه تئاتر و سرود انتخاب کردند. قرار بود که اولین جلسه تمرین تئاتر در ساعت ۹ صبح روز جمعه شروع شود. به خاطر یک پیشامد، ساعت ۴۵/۹ به کتابخانه آمدم و دیدم همه بچه هایی که قرار بود در نمایش بازی کنند حاضرند.
آقا موسی و شهید احمد رستگار نیز در جمع آنان حضور داشتند. پس از سلام و احوالپرسی با نگاهی به من گفتند: ما درست رأس ساعت ۹ صبح این جا بودیم و با وجود داشتن متن نمایش، منتظر آمدن شما شدیم زیرا شما مسئول این نمایشنامه هستید و اگر یک ساعت دیگر هم نمی آمدید شروع نمی کردیم.
آقا موسی با این جملات درس بزرگی به من دادند زیرا هم متذکر مسئولیت و اهمیت آن شدند و هم با رویی خوش بر نظم و انضباط تأکید کردند. با جدیت می توان بگویم که موفقیت در دانشگاه و دیگر پیشرفت های تحصیلی خود را مدیون آن شهید بزرگوار می دانم.
*************
محمدتقی صباغیان:
*** در جهت رساندن پیغام امام خمینی(ره) از پاریس به ایران، آقا موسی شب ها بعضا تا سحر به طور مخفیانه با تعداد معدودی از دوستان صمیمی و مطمئن جهت تکثیر سخنان و پیام های امام(ره) تلاش زیادی می کرد به طوری که باعث تعجب بنده شد که او چقدر پر شور و خستگی ناپذیر است.
*** در کلاس هایی که در کتابخانه ی مسجد حجازی برگزار می کرد به این جانب تذکر می داد که از تاریخ اسلام و قرآن برای بچه ها بیشتر بگویم. هم چنین در جلساتی که نیمه شب ها درباره آیات موضوعی قرآن وجود داشت بسیار سر حال و با نشاط بود و اغلب جلسات مخاطره آمیز در زمان طاغوت را در منزل خودشان برگزار می کردند.
*****************
حاج حمید اسکندری:
*** در زمان طاغوت مدتی که در دوران سربازی خرم آباد بودیم با آن سرمای شدید لرستان ایشان اول وقت بلند می شد و می رفت مسجد (نماز خانه) آن جا نماز می خواندند. معمولا افراد دیگر مانند آقا موسی مقید نبودند ولی ایشان مقید بودند که نماز صحبش را سر وقت در مسجد بخواند. نماز را بر کارهای دیگر مقدم و به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد.
*** یکی از پرسنل به من گفت: من آقا موسی را نمی شناختم و او را ندیده بودم ولی می دانستم که رئیس ستاد لشکر ۷ ولی عصر (عج) است. شنیده بودم در هر فرصت کمی که به دست می آورد قرآن می خواند.
یک روز در ایستگاه راه آهن تهران موقع سوار شدن مشاهده کردم یک نفر با لباس بسیجی گوشه ای نشسته است و قرآن می خواند. زمانی که باید سوار قطار می شدیم من پیش خودم گفتم: این مثل آقا موسی است که از کم ترین فرصت استفاده کرده و قرآن می خواند. این در دلم بود تا این که رفتم سوار قطار شدم. بعد ایشان در همان کوپه ای آمد که من بودم. نامش را پرسیدم گفت: من موسی اسکندری هستم.
*************
علی محمد صباغیان:
*** گاهی از در مسجد تا منزلش با او قدم می زدیم. در مسیر آدم هایی بودند که نبش کوچه ها می ایستادند. باور کنید زمانی که با آقا موسی بودیم یا وقتی که از آن جا می گذشت این افراد خودشان را از آقا موسی پنهان می کردند. من یک لحظه فکر می کردم چرا از آقا موسی می ترسند؟ آقا موسی که کاری با آن ها نداشت؟ بعد احساس کردم آن ها از وجود آقا موسی شرم و حیاء داشتند که خودشان را پنهان می کردند.
اصلا به خودم می گفتم که: الله اکبر! چی در وجود این بشر است؟ ... آری، اگر کسی با خدا مرتبط باشد خداوند محبت آن شخص را در دل تمام دوستان و دشمنان او قرار می دهد. این ویژگی را در وجود نماز شب خوان ها دیده ام و شهید موسی اسکندری از همین افراد بود.
*** پیش از عملیات والفجر مقدماتی، یک ساعت پیش از اذان صبح دیدم که موسی نیست؛ نگران شدم. پس از مدتی جست و جو، آقا موسی را مشاهده کردم که نماز شب می خواند. برگشتم اما خوابم نمی برد و مدام در این فکر بودم که چرا ما نمی توانیم از وجود آقا موسی بیش تر فیض ببریم.
*** یک ساعت پیش از ظهر بودکه ماشین غذا آمد. گفتم: شهردار امروز چه کسی است؟ برود ظرف ها را بشوید. رفتیم دیدیم ظرف ها شسته است. گفتم: ظرف ها را چه کسی شسته که ما نفهمیدیم؟ شهردار آن روز هم گفت: من نشسته ام! بعدا فهمیدیم آقا موسی بعد از خوابیدن بچه ها بلند شده و ظرف ها را شسته است. با خودم گفتم: عظمت این شخص را ببین! مسئولیت را بنگر و ساده زیستی و تواضعش را درک کن. او بنده خوب خداست.
*** آقا موسی از فرماندهانی بود که جلوتر از نیروها می رفت؛ نه عقب تر از نیروها و با آن مسئولیت بالایی که داشت باز خودش را به جلو می رساند برای همین بعضی ها می گفتند: آقا موسی! شما عقب بایستید که دل مان خوش باشد که شما هستید. آقا موسی جواب داد: دل مان خوش است که خدا هست!
**********************
حاج جعفر اسفرجانی:
اوایل جنگ بود که گفتند: آقا موسی مجروح شده و در بیمارستان ماهشهر است. وسیله نبود که بروند و آقا موسی را بیاورند. با ماشین خودم به همراه دو نفر از بچه ها رفتیم و آقا موسی را از اهواز آوردیم. نزدیک در منزل که رسیدیم خواستم خوشحالی کنم و دست بزنم که آقا موسی گفتند: تو را به خدا شادی نکن! بعدها مردم برای من غصه دار می شوند. مثل این که به آقا موسی الهام شده بود که بعدها چه می شود.
*******************
مادر شهید:
آقا موسی به من سفارش می کرد که به کلاس نهضت سوادآموزی بروم. روزی معلم نهضت به من گفت: من دیگر به کلاس نمی آیم و قصد استعفا دارم چون این خانم ها که جای مادر من هستند بعضی از آن ها از یکدیگر تقلب می کنند و من نمی توانم به آن ها چیزی بگویم بنابراین می خواهم دیگر به کلاس نیایم. من این مطلب را به فرزندم آقا موسی گفتم. آقا موسی گفت: مادر! به معلم تان بگو: معلمان به اندازه موهای خود و موهای شاگردان خود ثواب نصیب شان می شود. من گفتم: پس شاگردان چی؟ آقا موسی گفت: شاگردان به اندازه موهای خودشان ثواب نصیب شان می شود. من این مطلب را به خانم معلم گفتم و ایشان گفت: چشم، استعفا نمی دهم و به کلاس برگشت.
****************
محمدعلی صباغیان:
با آقا موسی به اهواز آمدیم. به او گفتم: ماشین را ببر. او گفت: ماشین را نمی خواهم. من هم ماشین را بردم. بعد دیدم آقا موسی همراه با خانواده اش به طرف مرکز شهر پیاده می روند. گفتم: آقا موسی سوار شو تا شما را برسانم. گفت: دست شما درد نکند. بعد ماشین را شناخت که دولتی و مال سپاه است سوار نشد و گفت: نه، ما داریم قدم می زنیم و بعد از اصرار من گفت: نه، اگر ماشین مال خودت بود می آمدم. وقتی بچه ها فهمیدند که آقا موسی این طوری است آن ها هم ماشین نمی بردند و با سرویس عمومی به شهر می آمدند و اگر مجبور می شدند که با وسیله اداری (سپاه) بیایند یکی دو روزی که در اهواز بودند وسیله را در خانه نگه می داشتند.
*******************
مهدی توکلی:
*** هنگام عملیات ذوالفقار آبادان بود. یکی از نیروهای عراقی در سنگر خودش مقاومت می کرد و به طرف برادران بسیجی تیراندازی می کرد. آقا موسی عراقی را دید و به دنبال او داخل نخلستان رفت. عراقی به طرف آقا موسی یک رگبار خالی کرد. ایشان خوابیدند و تیرها به بالای سنگر او اصابت کرد. شهید موسی نقل می کرد: وقتی آمدم جواب رگبار او را بدهم متوجه شدم تیر نمی زند. خشاب را نگاه کردم دیدم داخل خشاب گلوله نیست. گفتم: خدایا! چه کار کنم؟ به زبان عربی به آن عراقی گفتم: بیا بیرون کاری با تو ندارم! و او پس از چند دقیقه بیرون آمد و اسلحه اش را برداشتم و متوجه شدم که او افسر است و او را به عقب آوردم!
*** در عملیات والفجر ۸ وقتی شهید احمد رستگار (فیلمبردار صدا و سیما و از شهدای مسجد حجازی اهواز) به شهادت رسید، پیکر مطهرش در یک منطقه باتلاقی میان خاکریز و عراقی ها مانده بود. آقا موسی خواست برود و شهید احمد را بیاورد همه مخالفت کردند که نمی شود و شهید می شوند ولی آقا موسی گفت: من باید شهید را بیاورم و رفتند. همه شگفت زده شدند. اصلا یک چیز محالی بود که کسی برود و شهید نشود ولی آقا موسی با توکل بر خدا رفتند و شهید احمد رستگار را آوردند.
******************
یکی از بستگان:
یک روز آقا موسی به ما گفتند: می خواهم از سپاه بیرون بیایم! ما به گمان این که آقا موسی می خواهد برای ادامه تحصیل از سپاه بیرون بیاید اظهار خوشحالی کردیم ولی آقا موسی گفت: برای این می خواهم از سپاه بیرون بیایم که به عنوان یک بسیجی به جبهه بروم چون با داشتن این مسئولیت برای رفتن به عملیات مشکل دارم.
*******************
حجة الاسلام والمسلمین مسعود بهرام پور:
*** آقا موسی به ظاهر یک نیروی ستادی در لشکر بود اما هیچ وقت خودش را یک نیروی ستادی ندید بلکه به اقرار فرمانده لشکر در عملیات ها فرمانده ی لشکر بود. این آقا موسی بود که وقتی عملیات می شد با پیش قراولان مبارزه وارد صحنه شده و اسلحه به دست در عملیات شرکت می کرد. مثلا در عملیات بدر، با رسیدن دستور عقب نشینی آخرین نفری که از پل شناور عبور کرد و به عقب برگشت و پل را منهدم کرد تا دشمن نتواند از آن عبور کند، آقا موسی بود.
*** بارها می شد که می دیدم در زمستان سرد آقا موسی اورکت به تن ندارد و هنگام صحبت کردن می لرزید. گاهی اوقات اورکت خودم را به ایشان می دادم که بپوشد ولی آقا موسی قبول نمی کرد. می گفت: نه، من می خواهم مثل همان بچه هایی که در خط مقدم جبهه هستند و از سرما می لرزید، از سرما بلرزم تا نشستن در دفتر ستاد و روحیه ی ستادی بر من غلبه نکند.
*** وقتی شهدا را می آوردند، آقا موسی بر مزار شهدا می رفت. آدم با تمام وجود احساس می کرد که آقا موسی محزون است؛ نه محزون برای این که آن شخص شهید شده بلکه محزون برای این که دیگران از او جلو هستند و او عقب مانده است و دیگران فیض شهادت نصیب شان شده اما او هنوز قسمتش نشده است.
*** شبی در منزل یک شهید صحبت مفصلی کرد و این را گفت: آن چیزی که ما را تسلی می دهد این است که خداوند فرمود: "... فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا" این است که باعث امیدواری ما می شود که شاید خداوند این فیض را نصیب ما هم بکند.
********************
عبدالحسین اسکندری:
یکی از ماشین های مهندسی در خط مقدم کار می کرد. هوا گرم و سوزان بود و راننده در حال کار بود که ترکش خورد. به آقا موسی اطلاع دادند که راننده ماشین ترکش خورده است و ماشین مهندسی بدون راننده مانده است. مسئول مهندسی می رود و رانندگی را به عهده می گیرد و کمپرسی مشغول خاکبرداری می شود. آقا موسی با استیشن فرماندهی می آید و کنار مسئول مهندسی جریان را پیگیری می کند. آقا موسی به راننده ی همراهش می گوید: شما بروید، من می مانم. مسئول مهندسی گفت: آقا موسی! این جا هوا گرم و پر از باد و خاک است و نمی شود این جا بمانید. آقا موسی جواب می دهد: نه! من می خواهم نزدتان بمانم و با شما باشم. به هر حال او ایستاد و به همراه مسئول مهندسی سرویس خاک می بردند.
*** یک شب به بهشت شهدا رفتیم و زیارت عاشورا می خواندیم. صدای ناله ای دردناک می آمد. محیط بهشت شهدا تاریک بود. صدای ناله ای در تاریکی بلند بود و گریه می کرد. آرام آرام به طرف صدا رفتیم. به محل نزدیک شدیم صدا از درون یکی از قبرها می آمد. نزدیک قبر رفتیم دیدیم آقا موسی در قبر خوابیده و دارد گریه می کند. ما ابتدا چیزی نگفتیم ولی بعد همه بچه ها آقا موسی را از قبر بالا آوردند و در آغوش گرفتند و با هم برگشتند.
*****************
حجة الاسلام محمدرضا اسدی مومنی:
وقتی عملیات می شد، آقا موسی یک روحیه خاص داشت و گویا دنبال این بود که وقتی جنگ تمام می شود ایشان زنده نباشد. من یادم است که مراسم چهارم یا هفتم شهید مهدی اسکندری بود که ایشان از صمیم قلب دعا کرد که: خدایا! نشود جنگ تمام بشود و ما زنده باشیم. خدا دعایش را مستجاب کرد.
*** در لحظات آخر، پیش از کربلای ۴، آقا موسی را کنار اسکله دیدم. چون خودم از گردان عقب افتاده بودم نگران بودم اما در چهره آقا موسی یک اطمینان و آرامش خاطر و نورانیت عجیبی بود و با لبخندی مرا آرام کرد. من همان جا به یاد آخرین لحظات امام حسین علیه السلام افتادم که ذکر کرده اند. امام در لحظات آخر چهره اش بشاش تر می شد. با خودم گفتم: آقا موسی تجلی و مصداق راستین مولایش حسین علیه السلام است. او نیز به لقاء الله خواهد پیوست.
*** غروب پیش از عملیات کربلای ۴ بود. نزدیک اذان مغرب بود. آقا موسی را کنار جاده دیدم که ایستاده و با حرارتی وصف ناشدنی مشغول کار کردن و تهیه مقدمات عملیات است.
یکی دو تا از راننده های لشکر به من گفتند: ما از آقا موسی تعجب می کنیم؛ ایشان یک هفته است که نخوابیده و یقین داریم که یک هفته شبانه روز نخوابیده و دنبال مهیا کردن مقدمات عملیات است و می گفتند: آقا موسی آدم عجیبی است و مانند این است که از فولاد ساخته شده است.
*******************
برادر شهید سیامک هرمزی:
سردار شهید آقا موسی اسکندری از دوستان نزدیک اینجانب بود. پیش از اعزام رزمندگان به منطقه عملیاتی کربلای ۴ خدمت ایشان رسیدم و گفتم: آقا موسی! مواظب برادرم سیامک باش. او فرمود: خیالت راحت باشد من او را با خودم می آورم. عجبا! که هر دو در یک عملیات مفقود شدند و اینک پس از ده سال، شهید آقا موسی برادرم شهید سیامک هرمزی را نیز با خود به میهن اسلامی آورد و با یکدیگر تشییع شدند.
******************
از یاران شهید:
سه سال پیش از این که پیکر پاک آقا موسی را پس از مدت ها بیاورند، او را در خواب دیدم. من حاجتی داشتم و نزدیک به ده سال بود که من صاحب فرزند نمی شدم. آقا موسی در خواب به من گفت: راستی آن دعای شما مستجاب شده یا نه؟ گفتم: نه و ادامه دادم: آقا موسی! چه کنم؟ آقا موسی با اطمینان گفت: شما فقط توسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بکن؛ اگر توسل کنی مشکلت حل می شود. مدت ها گذشت و من هم به نسخه شهید عمل کردم و توسل کردیم و دعا کردیم و دعای مان مستجاب شد و خدا پسری به ما عطا کرد.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
14 ارديبهشت 1403 / 24 شوال 1445 / 2024-May-03
شهدای امروز
صادق (كميل) عدالت اكبري
حسين شوريده
محمدجواد صالحيان
عيد محمد سبزي
بهرام(محسن) حسامي
سيد محسن معيل
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll