Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
موسي اسكندري
نام پدر :
قربانعلي
دانشگاه :
شهيد چمران اهواز
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
الهيات
مكان تولد :
اهواز (خوزستان)
تاريخ تولد :
1337/03/07
تاريخ شهادت :
1365/10/04
سمت :
رئيس ستاد لشكر 7 ولي عصر (عج)
مكان شهادت :
جزيره سهيل
عمليات :
كربلاي 4
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با همسر شهيد موسي اسكندري(خانم مهري رستگار)
راوي :
همسر شهيد
1. لطفا در مورد نحوه آشنايي تان با شهيد توضيح دهيد.
من دوست خواهر ایشان بودم و شهید موسی دوست برادرم احمد رستگار بودند. زمان اوایل جنگ بود و در مقر ستاد مسجد حجازی فعالیت می کردیم. در آن جا همه خواهران پایگاه زیر نظر ایشان بودند و به این طریق آشنایی ما شروع شد.
2. نحوه خواستگاري چگونه بود؟
چون به خصوصیات اخلاقی ایشان آشنا بودن وقتی که مادر ایشان این پیشنهاد را دادند ما راضی شدیم که آن ها بیایند به منزل ما و خواسته خود را مطرح کنند. در آن موقع من ایشان را دیده بودم ولی نه زیاد و چون برای ما اخلاقیات ایشان مشخص شده بود پذیرفتیم. قبلا شخصا صحبتی انجام نگرفته بود ولی به طور مستقیم مادرشان را فرستادند. ایشان به اتفاق مادر و پدر و یکی از دوستان شان به نام آقای اژدر به خانه ما آمدند. ایشان خیلی خودمانی و خیلی مخلصانه برخورد کردند و حتی ندیدند که طرف مقابل شان (همسر آینده شان) چه شخصی است و سرش را پایین انداخته بود و حرفش را می زد. ایشان گفتند که من مالی از خودم ندارم و حالا که من با شما صحبت می کنم کل دارایی من ده تا یک تومانی است و بعد ده تومان را به همه نشان داد و گفتند: ببینید. بعد اضافه کردند که ما هر چه داشته باشیم با خانواده مان می خوریم و تقسیم می کنیم و خورد و خوراک و خواب مان هم با آن هاست. در ضمن من به جبهه می روم و نمی توانم نروم. اگر ایشان (همسرم) قبول می کنند بسم الله. انگار که خداوند قسمت کرده بود که جواب مثبت بدهم، بله را گفتم و جواب مثبت دادم. مهریه هم ۵۰ هزار تومان بود و البته ما چیزی نگفتیم چون اخلاص ایشان را می دیدیم و به مادیات اهمیتی نمی دادیم و فقط ایمان و اخلاص و تقوای ایشان مهم بود.
3.چه ارزش هایی در ايشان دیدید که پاسخ مثبت بدهيد؟
ایشان خیلی مخلص بودند و خالص. بنده خودم را شایسته همسری با ایشان نمی دیدم چون ایشان واقعا خوب بودند. از لحاظ رفتاری ایشان نمونه بودند ولی از لحاظ مادی چیزی نداشتند. برادرم گفت که کار خیر استخاره ندارد مخصوصا این شخص که همه بچه های محل حرف او را گوش می دهند. چون برادرم راضی بود قبول کردم. ایشان وقتی می خواستند به پایگاه سرکشی کنند خودشان مستقیما نمی آمدند و خواهرشان را می فرستادند و اگر کاری بود او انجام می داد که مثلا این کار را انجام دهید یا ندهید و این مسئله را از حجب و حیای ایشان می دیدم.
4. زندگي مشتركتان چگونه شروع شد؟ آیا مشکل خاصی نداشتید؟
چه عرض کنم! زندگی مشترک ما اگر بگویم واقعا خنده دار بود نمی دانم و اگر بگویم طوری دیگر بود باز هم نمی دانم. ایشان خیلی اصرار داشتند که شب ازدواج مان ماه مبارک رمضان باشد چون ماه خداوند است. من هم چیزی نگفتم. تیر ماه سال ۶۰ بود خودشان همراه با یک وسیله نقلیه تک و تنها به اتفاق خواهرشان و یک راننده آمدند و مرا همراه خودشان بردند خانه خودشان. وقتی که وارد خانه شدیم از تعجب مانده بودم. خانه خیلی ساده بود و پر از عکس شهدا. خانه شلوغ بود از جمعیت به غیر از اتاق خودم. تمام اتاق ها را با عکس شهدا تزیین کرده بودند البته گویا اتاق خودمان را هم می خواسته با عکس شهدا تزیین کنه که مادرشان مخالفت کرده بودند و گفته بودند: اگر اتاق خودت را عکس شهدا بزنی من راضی نیستم! وضعیت منزل طوری بود که وقتی کسی وارد می شد می گفت: این جا چه شده است؟ آیا مجلس دعاست یا مجلس روضه یا عروسی؟!! البته من چند شب بعد از عروسی این مسئله را با ایشان در میان گذاشتم و ایشان گفتند: من دوست داشتم در شب ازدواج مان شهدا ناظر ازدواج مان باشند! در شب ازدواج مان تمام فامیل دنبال آقا موسی می گشتند که دیدیم نیست. بعد متوجه شدیم که ایشان رفته اند دعای کمیل. سوال کردیم برای چه؟ گفتند: سالگرد دوست شان عبدالعلی بوده است. آقا موسی آن قدر در آن مجلس گریه کرده بود و دعا خوانده بود که آن شب به ایشان گفتم: آیا امشب شب ازدواج مان است یا شب دعای شما؟ ایشان گفتند: آن شهید از دوستان خیلی نزدیک من بود و من نمی توانستم نروم! اصلا بعد از آن مشکل خاصی نداشتیم و فقط ایشان ناراحت بودند که نمی توانند نزد ما باشند و آن هم به خاطر من.
5. وضعيت مالي و اقتصادي چگونه بود؟
ما آن موقع هر چه داشتیم با خانواده ایشان بود و ایشان هزینه شان کفاف نمی کرد و هر چه داشتیم با خانواده ایشان تقسیم می کردیم. ما دو هزار تومان حقوق می گرفتیم که بعدا سه هزار تومان شد. خود شهید کار می کرد و مسئول شورای هماهنگی مساجد بود و زمانی که ازدواج کردیم به سپاه رفتند و عضو سپاه شدند. البته ما زیاد خرجی نداشتیم. بیشتر پولش را یا می بخشید و یا کتاب خریداری می کرد مثلا به طور مثال ولیمه ازدواج ما (منظور همان رونماست) یادم هست که هشت هزار تومان بود که اقوام دادند و ایشان این پول را صرف خرید کتاب برای مسجد حجازی نمودند در حالی که در آن موقع خیلی راحت می توانستیم یک دستگاه یخچال که قیمتش دو هزار تومان بود خریداری کنیم ولی ایشان هدف شان والاتر بود.
6. مستاجر بودید یا منزل شخصی یا سازمانی داشتید؟
با خانواده ایشان زندگی می کردیم و هر چه داشتیم با هم بود از لحاظ خورد و خوراک و غیره و منزلی که به اسم شوهرم بود را پدر شوهرم به اسم من کرد و من هم آن را به نام فرزندانم نمودم.
7. شهید چه ویژگی های اخلاقی و رفتاری داشت؟
ایشان خیلی خوش اخلاق بودند و نمونه بودند و واقعا مخلصانه رفتار و برخورد می کردند یعنی بعضی مواقع من مانده بودم که اخلاقیات ایشان چه قدر عالی است مثلا در منزل پدری ایشان ما اتاق مان آخرین اتاق ته ساختمان بود وقتی از بیرون وارد منزل می شدند اول می رفت پیش پدر و مادرشان و دستان شان را می بوسید و آخرالامر اجازه می گرفت که آیا می توانم نزد همسرم بروم یا نه. اگر اجازه می دادند که هیچ و الا همان جا نزد آن ها می ماند و حرکت نمی کرد تا اجازه دهند. در رابطه با خودم خیلی مخلص بودند. آرزو داشتم که ایشان بیاید و بگوید یک لیوان آب به من بدهید. حتی اگر خیلی خسته بود خودش همیشه کارهایش را انجام می داد. می گفت: حاضر نیستم که به کسی دستور دهم و کسی کارهایم را انجام دهد.
8. آيا در طول زندگي مشتركتان شاهد تغيير و تحولي در رفتار و شخصیت او نبوديد؟
ایشان از لحاظ روحی خیلی ناراحت بودند. به ایشان خیلی فشار روحی وارد می شد و در فکر ما بود زیرا ایشان اکثر مواقع در خانه نبودند. موقعی که مستقل شدیم ایشان هفته ای یک شب به خانه می آمدند و فردایش برمی گشتند. وقتی می آمدند خیلی عذرخواهی می کردند و خیلی بر این مسئله تأکید داشتند که مسئله اصلی جنگ است و دست آمریکا در کار است. یک شب که منزل بود از جنگ و جبهه حرفی نمی زد و می رفت منزل فامیل ها سر می زد. تغییر و تحولات روحی ایشان موقعی به وضوح دیده می شد که در مورد مسائل جنگ عصبانی و نگران می شدند زیرا پیش آمده بود که در رابطه با بعضی نیروهای رزمی نگران شدند و نسبت به عملکرد آن ها خرده بگیرند.
9. بیش تر اوقات فراغت و بیکاری خود را چگونه می گذراند؟
اوقات بیکاری ایشان خیلی کم بود و یا اصلا دیده نمی شد زیرا همه اش در جبهه بودند و بارها شده بود که ما برای شان پیغام می فرستادیم که لااقل یک ساعت بیایید که ما شما را بینیم! یادم هست یک بار که آمدند منزل خدا شاهد است گفتند: بعد از یک هفته که در مقر لشکر جلسه داشتیم تازه آسمان را دیده ام! ایشان اگر اوقات فراغت داشت پیش خواهرش و دیگران می رفت آن هم نه در روز بلکه در شب که با هم نمی رفتیم و جدا می رفتیم. ایشان معتقد بودند که مبادا خواهر، مادر، همسر و یا پدر شهیدی ایشان را با من در خیابان ببینند و آه حسرتی از دل بیرون بکشند که من جواب او را چه بدهم. اصلا پیاده هم با هم راه نمی رفتیم فقط با ماشین! ایشان محدودیتی برای رفت و آمدهای من نداشتند چون به بنده اطمینان داشتند. اگر پیش می آمد کتاب مطالعه می کردند. خیلی علاقه به کتاب خواندن داشت و کتابخانه ایشان هم جوار اتاق ما بود و هر وقت می خواستیم پیدای شان کنیم در کتابخانه بود. یک دفعه نیمه شب دیدم نیستند. رفتم دیدم در کتابخانه زار زار در حال گریه است.
10. آيا در كار خانه به شما كمك مي كرد؟ در چه کارهائی؟
بله. البته کمک می کرد ولی در صورتی که مادرش نبود زیرا ایشان مخالف این مسئله بودند که مردان در منزل کمک کنند. وقتی که مادرشان نبودند حسابی ظرف می شستند و کار می کردند. ایشان بعضی مواقع مطرح می کردند که مگر من فقط این جا کار می کنم و مثلا ظرف می شویم و یا کارهای دیگر انجام می دهم؟! ما در جبهه کارمان این است. یکی از دوستان ایشان قبل از آشنایی با موسی مطرح می کرد که یک بار که ما فرمانده ستاد لشکر را می خواستیم و کار فوری با او داشتیم هر چه گشتیم ایشان را پیدا نکردیم تا این که دیدیم یک نفر دارد ظرف های بچه های لشکر را می شوید. با اشاره به ما گفتند: او فرمانده است! یکی از دوستانش نقل می کرد که: یک شب که بلند شده بودم دیدم که یک نفر چندین پتو روی شانه اش گذاشته است و در اطراف بچه ها که خواب بودند می گشت و هر کسی را که احساس می کرد سردش شده بود پتویی رویش می انداخت و وقتی که کارش تمام می شد آن موقع خودش استراحت می کرد. وقتی که می آمد منزل به من اصلا کاری نمی گفت که برای او انجام دهم. وقتی می آمد از من نمی خواست که برای او شامی درست کنم بلکه هر چه که در یخچال بود می خورد و برای شستن لباس هایش می گذاشتم از خستگی و بی خوابی جبهه خوابش ببرد بعد آن ها را می شستم زیرا این کار را هم به من نمی گفت.
11. به چه چیزها و چه افرادی خیلی علاقه داشت؟
دوست ایشان علی اژدر که الان استاد دانشگاه است و از ایشان خوششان می آمد زیرا ایشان به بچه ها کمک می کرد از حیث معرفتی و شهید به افراد از حیث اخلاقی و رفتار و مذهبی بودن شان علاقه داشت. بعضی مواقع می شد که می گفت: فلانی عجب آدم خوبی است و آقاست. در خانواده همه را دوست داشتند ولی به برادرش مهدی که شهید شد خیلی علاقه داشت یعنی طوری بود که غذا که می خورد لقمه درست می کرد و به دهان مهدی می گذاشت. ایشان علاقه ای به زندگی نداشت و شهید مهدی ایشان را مجبور کردند که ازدواج کنند. این دو برادر خیلی به هم علاقه داشتند. وقتی موسی می آمد می گفت: می دانی این (مهدی) آخر شهید می شود. وقتی که اول لقمه را به دهان مهدی می گذاشت و بعد دهان خودش، می پرسیدم: مگر کوچک است که خودش نخورد؟! می گفت: نه! شما یک چیز می دانید و من چیز دیگر! ایشان در عملیات بیت المقدس در سن ۱۹ سالگی شهید می شوند.
12. از چه چیزها و چه افرادی خیلی بدش می آمد؟
والله مستقیما نمی گفت و تا حالا نشنیده بودم که از کسی بدش بیاید و یا ابراز کند. ایشان اصلا دوست نداشت در مورد کسی غیبت کنند ولی اگر حرف خوبی در مورد کسی بود صریحا اعلام می کردند که مثلا فلانی خیلی آقاست ولی نشنیدم که بگوید فلانی فرد بدی است. ولی خیلی ناراحت بود از ضد انقلابیون و منافقین و ضد ولایت فقیه و می گفت: چرا این ها این طور هستند؟!
13. در چه مواردي حساس بود و عصباني می شد؟
ایشان اگر خلافی می دیدند از نیروها که کارشان را در مورد جنگ نمی توانستند انجام دهند ناراحت می شد که در این مواقع من دلداریش می دادم. ایشان عصبانی نمی شدند. یادم نمی آید که ایشان در منزل عصبانی شده باشند. بیش ترین ناراحتیش در رابطه با ضدانقلاب بود. زمانی که در حمله ای شکست می خوردند ناراحت می شد و زار زار گریه می کرد که چرا بچه ها شهید شدند. در تمام حمله ها زخمی برمی گشت چه سطحی و چه عمیق. از ناحیه دست، پا، قفسه سینه و چون بنیه نداشت زود از حال می رفت. بدنش عین آبکش شده بود که گاهی با بدنش ور می رفت ترکش در می آورد.
14. وقتی عصبانی می شد چه می گفت و چه کار می کرد؟
خیلی کم عصبانی می شدند. در مواقعی که دعوا و مسائل زن و شوهری پیش می آمد و بگو و مگو می کردم که مثلا چرا کم می آیی، او هیچی نمی گفت و مثلا پرخاشگری نمی کرد و سرش را پایین می انداخت و می رفت مسجد و دوری می زد و برمی گشت. وقتی که ایشان از مسئله ای ناراحت می شدند یک لیوان آب سرد به دست شان می دادم و اگر شدت عصبانیت ایشان اوج می گرفت می رفت بیرون و گشتی می زد و یا به مسجد محل می رفتند تا عصبانیتش برطرف بشود. همیشه و در همه حال سعی می کرد که خیلی کم ناراحت شود و همیشه ذکر می گفت.
15. در برابر مشکلات و گرفتاری های خودتان و دیگران چه کار می کرد؟
آرزو داشتم یک بار بگوید بالای چشمتان ابروست و یک چیزی به من بگوید. یادم می آید خیلی دوست داشتم با هم به مسافرت برویم ولی ایشان به واسطه جبهه نمی توانستند. یک بار ایشان گفتند: بیایید ببرمتان مسافرت که توی دلتان نماند، شاید دیگر به مسافرت نتوانستیم برویم. من هم بار سفر را بستم و عازم مشهد مقدس شدیم. در آن جا یادم هست که برای تفریح به قبرستانی رفتیم که تماما درخت و گل بود و حوضی با فواره در میان آن. به من گفت: ببین چقدر باصفاست! این جا بهشت است. چقدر آدم لذت می برد از این جا. من گفنم: تو ما را آورده ای قبرستان، مگر این جا جای تفریح است که مرا آورده ای؟! او خندید و چیزی نگفت. ناهار را زیر درختان آن جا خوردیم. بعد مرا به دیدن محل زندگی درویش ها برد. گفتم: حالا که مرا به سفر آورده ای اقلا یک جایی ببر که خوب باشد! این جا آدم ناراحت می شود. یادم می آید این سه روزی که در مشهد بودیم یک پیرمردی دم هتل ما بود که نان از نانوایی می خرید و چون محتاج بود به قیمت کمی بیش تر سر کوچه به مردم می فروخت. ایشان تا موقعی که ما در مشهد بودیم از آن پیرمرد نان می خرید. من به ایشان اعتراض کردم که چرا از نانوایی نمی خری؟ ایشان در جواب می گفت: خدا راضی نمی شود ما محتاجی را رها کنیم به خاطر یک ریال یا بیش تر! زیرا او محتاج است. موقعی که رسیدیم قم رفتیم مسجد جمکران. در جمکران قم مرا در قسمت خواهران گذاشت و خودش رفت و گفت: صبح بیا دم در تا همدیگر را ببینیم. دیگر نمی دانم کجا رفت و تمام آن مدت که من تنها بودم ایشان چه کرد را می دانم. حتما یک گوشه ای در مسجد جمکران به عبادت و راز و نیار مشغول شده بود. در حیاط مسجد جمکران یک خانومی بود که روی زمین کتاب می فروخت. موسی آمدن پیش من و گفتند: برو واز این خانوم سوال کن که تمام کتاب های ایشان چقدر است؟ من متعجب شدم زیرا تمام آن کتاب ها در کتابخانه شخصی ایشان موجود بود و در ضمن کتاب های آن خانوم کهنه بودند. وقتی با ایشان این مسئله را مطرح کردم ایشان گفتند: به خاطر خداوند و به خاطر کمکی که به این بنده خدا باشد این کار را می کنم. من رفتم و قیمت کل کتاب ها را سوال کردم که جمعا حدود چهارصد تومان می شد. ایشان همه را خریداری کردند. پرسیدم: خانم برای چه کتاب می فروشی؟ گفت: چه کار کنم؟ شوهرم به رحمت خدا رفته است و درآمدی ندارم. شهید گفت: تمام کتاب ها را بخر و اگر لازم بود پول بیش تری هم به او بده که صد تومان اضافی هم به او دادم. آن زن پول ها را گرفت و بوسید و رفت. از موسی پرسیدم: تو که می خواستی به او کمک کنی چرا به او پول ندادی؟ گفت: می ترسیدم که ناراحت شود چون ایشان مستحق و گدا نبودند. ایشان چیز می فروختند. آقا موسی همه کتاب ها را خرید و همان جا همه را وقف کتابخانه مسجد جمکران نمود و عازم اهواز شدیم. در مسجد جمکران شب چهارشنبه که مراسم است غذای آبگوشت به مردم می دادند و من ظرف آبگوشتی گرفتم و دلم نیامد که سحر آن را تنهایی بخورم و گفتم که موسی آبگوشت دوست دارد و برای او بردم. موسی هم ظرف آبگوشتی گرفته بود و به گمان این که من غذا نخورده ام برای من می آورد که وقتی به هم رسیدیم، در نور همدیگر را دیدیم که هر کدام با یک ظرف آبگوشت ایستاده بودیم. من به او گفتم: من فکر کردم صبحانه گیرت نیامده و من آن را نخوردم. او هم همین حرف را به من زد. از آن طرف که آن طور در جبهه ها بود، این طور هم مهربان بود. این سفر واقعا برایم خاطره انگیز بود. گفت: می دانی برای چه به سفر آوردمت؟ گفتم: نه! گفت: برای این که توی دلت نماند. گفتم: اگر می دانستم به این نیت است نمی آمدم! گفت: ناراحت شدی؟ گفتم: نه.
16. روابطش با دیگر افراد فامیل، دوستان، آشنایان و همسایگان چگونه بود؟
خیلی خوب بود و قطع نمی شد مخصوصا به اقوام نزدیکش. به همه ی آن ها سر می زد و صله رحم را به جا می آورد. یادم هست یکی از اقوام شان خانواده شهید بود و چهار تا بچه داشت و طوری بود که مرتب به آن ها سر می زد و برای آن ها بستنی و چیزهای دیگر می برد و به آن ها می گفت: شرمنده ام! مرا ببخشید که نمی توانم به شما سر بزنم. خاطره ای دیگر دارم که ایشان همیشه خودش را جزء خانواه های شهدا می دانست و طوری بود که همیشه می گفت: من باید بروم به آن ها سر بزنم. هر وقت که می توانست به ما سر بزند می گفت: بلند شو و به منزل فلان همسر شهید سر بزنیم.
17. دیگران چه نظری درباره او داشتند و درباره اش چه می گفتند؟
والله زیاد اتفاق نیفتاده بود که در مورد ایشان صحبتی به میان آید و تا حالا گله ای از ایشان نشنیده بودم که به کسی بگوید که اخلاقش بد بوده. دوستان مخلص شان که در لشکر هستند و یا آن هایی که از سپاه رفته اند با ما رفت و آمد دارند و سر می زند و یادم هست که در مورد اخلاقیات و رفتارهای دوستان شان نواری را پر کرده اند. یکی از دوستانش می گفت: موسی اصلا چی دیگری بود!
18. روابطش با پدر و مادرش و پدر و مادر شما چگونه بود؟
خیلی زیاد به آن ها علاقه داشت و احترام می گذاشت. در تمام وصیت نامه هایش (که در هر عملیات یک وصیت نامه نوشتند) خیلی سفارش کرده است که من تمام خاک پای پدر و مادرم را سرمه چشمم قرار می دهم. در آخرین وصیت نامه اش نوشته بود که: پدر می دانم مسئولیت سنگینی را روی دوش شما گذاشته ام ولی الان که رفتم بچه ها را به شما می سپارم. واقعا به پدر و مادرشان احترام می گذاشتند و اصلا حرفی خلاف حرف پدر و مادرشان نمی زدند و عمل نمی کردند. پدر و مادرش اصلا به او نمی گفتند که به جبهه نرو، فقط یک بار مادرش گفت: مادر امام فرمودند که خوزستان دِین خویش را به اسلام ادا کرده است بنابراین دیگر کافیست، که موسی گفت: مادر مسئله اصلی جنگ است و خوزستان و غیر خوزستان ندارد. درست است که بچه ها دِین خود را ادا کرده اند و بیش از این هم ادا کرده اند ولی تو حاضری که وقتی می بینی اسلام در خطر است من بنشینم!
19. چه صحبت و توصیه هایی به شما می کرد؟
توصیه ایشان همیشه به خاطر علم و معرفت بچه های شان بود زیرا بچه های شان را خیلی دوست داشتند. حتی در وصیت نامه هم این مسئله را ذکر کرده اند ولی در مورد خودم توصیه خاصی نمی کرد. ایشان می گفتند: بگذارید بچه ها حافظ قرآن بشوند و راه علم و معرفت را در پیش بگیرند و بچه های نمونه ای بشوند و ما به آن ها افتخار کنیم. مثل این که کسی از او سوالی کرده بود در مورد خانواده که ایشان گفته بودند: فکر نکنید من خانواده ام را دوست ندارم نه، خیلی علاقه دارم و بیش از اندازه به آن ها علاقه دارم ولی جنگ است و مسئله اسلام است. وقتی خانه می آمد نمی توانست کوچک ترین ناراحتی ما را تحمل کند. نسبت به خودم چیزی نمی گفت چون می دانست اگر بگوید می روم و دیگر نمی آیم و ناراحت می شوم.
20. چه آرزو و خواسته هایی داشت؟ بزرگ ترین آرزویش چه بود؟
آرزوی ایشان پیروزی اسلام و مسلمین بود. دوست داشت اسلام حاکم بر تمام جهان شود و طوری بود که به او می گفتم: موسی چرا درست را ادامه نمی دهی؟ می گفت: تا اسلام پیروز نشود لای کتابی را باز نمی کنم. ایشان دانشجوی رشته الهیات بودند که سه ترم در اهواز خواندند و امتحان دادند و مشهد قبول شدند و یک ترم هم در مشهد خواندند و دیگر درس را رها کردند.
21. با فرزند و فرزندانتان چگونه برخورد می کرد؟
خیلی خوب بود. دخترشان (مهدیه) را خیلی دوست داشتند. چون سال ۶۴ به دنیا آمده بود و برادری به نام مهدی داشتند که شهید شده بودند، نذر کرده بود فرزندشان را اگر پسر بود مهدی و اگر دختر بود نام مهدیه بر او بگذارند. مهدیه یک سال و ۶ ماهش بود و مهدی ۱۹ روزش بود که پدرش رفت. مهدی را فقط یک بار دید ولی علاقه زیادی به او داشت. یادم می آید شب آخر که می خواستند بروند مهدی و مهدیه را ساعت ۵ صبح بیدار کردند و مهدیه گریه می کرد که او را می بوسید. به ایشان گفتم: بچه ها خواب هستند چرا آن ها را بیدار کردی؟ ولی ایشان هیچ چیز نگفت و فقط هی اشک می ریخت و مهدیه را می بوسید. انگار می دانست که روز آخرش است و دیگر آن ها را نمی بیند و دیگر هرگز برنمی گردد. مهدی را همین طور رفت بالای سرش و بوسیدش و مقداری هم برایش دعا خواند و رفت.
22. فعالیت های عبادی و مذهبی اش چگونه بود؟
ایشان خیلی معتقد بود، به طوری که از اول ازدواج مان به یاد ندارم نماز شبش ترک شده باشد و در ضمن عبادت ایشان همیشه در یک جای خلوت بود طوری که نه کسی ببیند و نه بشنود. ایشان در کتابخانه کوچکی که داشتند طوری با خداوند راز و نیاز می کردند که گاهی اوقات احساس می کردم انسانی روبروی وی ایستاده است و بسیار خالصانه برخورد می کردند. نماز اول وقت شان ترک نمی شد. عبادت ایشان طوری بود که اگر بیرون می آمد تا صدای الله اکبر را می شنید هر چند که خیلی خسته بود به طرف مسجد می رفت و هیچ چیز برایش مهم تر از عبادتش نبود. بیش تر نمازهای صبحش را در مسجد می خواند.
23. فعالیت ها و مواضع و نظرات سیاسی اش چگونه بود؟
در زمان انقلاب ایشان را گرفتند و زندان بود به خاطر این که شورای هماهنگی مساجد به عهده ایشان بود و اعلامیه پخش می کرد. در سال ۵۷ بود که فعالیتش زیاد شد و ایشان نیز جزء سربازان فراری بودند و ایشان را پس از دستگیری زندان کردند و طوری شد که تمام اعلامیه هایی که در این جا بود خودشان پخش می کردند چون مسئول شورای هماهنگی مساجد بود و به بچه های مساجد می گفت که چه کار کنند. حتی یک شب پدرشان تعریف می کردند که آقا موسی گفت: اگر امشب بچه ها را گرفتند فاتحه همه ما خوانده است زیرا من امشب با دست خودم اعلامیه ها را نوشتم و زیرشان را امضاء کردم. بچه ها هم عملا آن ها را در خانه های ستوان و سرهنگ ها می انداختند. اگر آن ها را گرفتند که من را می گیرند و اگر نگرفتند که هیچ! ایشان تعریف می کرد تا نزدیکی های صبح من و موسی داخل حیاط قدم می زدیم که بچه ها آمدند و گفتند: هیچ اتفاقی نیفتاده است و آن وقت بود که خیال شان راحت شد و نماز صبح را خواندند.
24. اگر به جبهه می رفت، چرا و با چه انگیزه ای می رفت؟
ایشان می گفت: تا اسلام پیروز نشود لای کتاب را برای رفتن به دانشگاه باز نمی کنم. می گفت: مسئله اصلی جنگ است و جنگ خوزستانی و غیر خوزستانی ندارد. من حاضر نیستم که وقتی می بینم اسلام در خطر است بنشینم.
25. وقتی از جبهه برمی گشت چه می گفت؟
در مورد جبهه که چیزی نمی گفت. فقط جانمازی یا قرآن یا مُهری اگر از جبهه می آوردند می گفتند: تبرکی است این را بگیرید و حتی در یکی از قرآن هایش نوشته بود: تقدیم به تو. بازو بندی داشت که تیر به آن خورده و خونی بود. می گفت: این را بردار یادگاری که من ناراحت شدم. فقط در نامه های شان که به دوستان اسیرشان می نوشتند موقع نوشتن تا صبح گریه می کردند و خطاب به آن ها می گفتند: خوشا به سعادت شما که چیزی نصیب شما شده است که نصیب ما نشده است. شما امام زمان(عج) را ملاقات می کنید که ما از ملاقات آن امام بی نصیب هستیم. به او می گفتم: چه می نویسید؟ می گفت: واقعا همین طور است ما عقب مانده ایم و آن ها پیشتاز هستند. در یکی از حمله ها سه شبانه روز به دنبال وی می گشتم زیرا فهمیده بودم که وی زخمی شده است و او را به عقب جبهه فرستاده اند که آخرالامر او را در بیمارستانی که در زیر زمین بانک ملت نزدیک پل نادری درست شده بود پیدا کردم که زخمی شده بود و بیهوش بود.
26. نحوه شهادت او چگونه بود؟ پیش از شهادتش چه گفت و چه کار کرد؟ شهادتش چه اثری بر شما گذاشت؟
در عملیات کربلای ۴ یک روز آقا موسی می گوید: شیخ محسن (برادر شهید) را بگویید که بیاید کارش دارم که آقا موسی می رود جلو و شیخ محسن به او نمی رسد و او را نگذاشته بودند جلو برود که ناراحت شده بود و ما هر چه از ایشان می پرسیدیم جواب نمی دادند و می گفتند: مثل این که از ناحیه پا تیر خورده بود. پرسیدیم: از کجا می دانید؟ گفت: ظاهرا با دوربین دیده اند. ما با تمام جستجوهای مان در سازمان تعاون (تعاون سپاه) فیلمی را که نسبتا خودش بود را دیدیم. برادرش به تهران برای تشخیص هویت رفت ولی او را نیافت و ما دیگر واقف شدیم که ایشان اسیر هستند حتی فیلمی را دیدیم که تقریبا مشخصات ایشان را داشت ولی واقعا نمی دانستیم که اسیر شده است یا او را شهید کرده اند. حتی فیلمی از ایشان دیدیم که روی برانکارد بود که کاملا خودش بود و فقط دستش را تکان می داد. وقتی خبردار شدیم که آقا موسی را آورده اند (جنازه شهید) ما شوکه شدیم زیرا من که می دانستم از صدام لعنتی همه چیز برمی آید. پیش از آوردن جنازه، من بچه هایم را امیدوار نمی کردم ولی خانواده پدری شان خیلی امیدوار بودند و بچه هایم را هم امیدوار می کردند که بچه ها پدرتان حتما برمی گردد. فلذا بچه ها را چشم انتظار کرده بودند. حتی یک روز مهدی در مدرسه دعوا کرده بود که مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: یکی از بچه ها به مهدی گفته بود که تو فرزند شهید هستی و او قبول نکره بود و با آن بچه دعوا کرده بود. روزی که پدرشان را آوردند مهدی (پسرم) غش کرده بود و در مسجد خودش را بر روی جنازه انداخته بود که به من نگفته بودند و مخصوصا دخترش که وقتی فهمید اصلا به مدت یک هفته با کسی صحبت نمی کرد و حتی با من هم سخنی نمی گفت تا این که او را دلداری دادم و به آن ها گفتم: این مملکت پر از شهید است شما تنها نیستید که پدرتان شهید شده است.
نحوه شهادت ایشان خیلی برای مان تعجب آور بود که انتظار آمدن جسم سالم او را داشتیم ولی در واقع پیکر او را آوردند. این احتمال برای مان خیلی ضعیف بود زیرا بچه های شان خیلی چشم انتظار ایشان بودند مثلا موقعی که سر سفره غذا می نشستند ذکرشان با خداوند و دعای شان فقط در مورد پدرشان بود که ایشان سالم باشند و برگردند. وقتی که به ما گفتند که جنازه ایشان را آوردند من در کوی بودم و ما مستقیما از کسی نشنیدیم که پیکرها را آورده اند. شیخ محسن (برادر شهید) وقتی که در حوزه بودند شنیده بود که پیکر برادرشان را آورده اند که همان جا غش می کند و باورشان نشده بود. وقتی که به هوش می آیند می روند همه جا حتی بنیاد شهید و به خاطر محرز شدن این حرف پیگیری زیاد کردند. آن وقت آمدند دنبال ما و به ما گفتند که جمع و جور کنید که می خواهیم برویم آن حیاط (منزل پدر شهید). گفتم: چه شده است و کجا می خواهیم برویم؟ گفت: چیزی نیست! آماده شوید. وقتی که رفتیم آن جا دیدم همه دارند گریه می کنند که در آن جا همه در بهت فرو رفته بودیم و انتظار اصلا چنین مسئله ای را نداشتیم. مادر ایشان در مصیبت آقا موسی خیلی صابر بودند چون خود ایشان واقعا مصیبت دیده اند زیرا ۱۸ روز پس از مفقودالاثر شدن موسی، دختر و نوه ایشان زیر ماشین رفتند و مهدی فرزند دیگرش هم که شهید شده بود و بعد از چندی داماد ایشان تصادف می کنند لذا ایشان واقعا صابر هستند و همین طور پدر ایشان.
شهید موسی در وصیت نامه اش به پدرش تأکید می کنند که: پدر! من، مهدی و مهدیه و مادرش را به شما می سپارم فلذا ایشان احساس این بار سنگین را کرده و تأکید بر این مسئله را زیاد دارند که تا من زنده هستم بچه های موسی باید با بنده باشند زیرا موسی بار سنگینی بر دوش من گذاشته است و می گوید که من اصلا نمی توانم ناراحتی بچه های موسی را ببینم. می گوید: اگر من زجر بکشم باید بچه های موسی راحت باشند تا دِین خودم را به موسی ادا کرده باشم لذا ایشان با ما زندگی نمی کنند ولی مرتبا سرکشی می کنند و همیشه شب ها پیش ما هستند و ما را تنها نمی گذارند و بچه ها خیلی به ایشان عادت کرده اند و او هم بچه ها را خیلی دوست دارد. ایشان واقعا در حق ما پدری می کنند.
27. دیگران درباره او چه می گفتند؟
دوستی از بسیجیان می گفت: من هر چه دارم از آقا موسی است.
28. به طور کلی کدامیک از خصوصیات شخصیتی شهید را بیش از خصوصیات دیگرش دوست داشتید؟
تقوای ایشان بود. اصلا طوری بود که واقعا گیرا بود. ایشان با حالت خضوع و خشوع در مقابل خداوند می ایستاد.
29. چه خاطرات دیگری از او به یاد دارید؟
یک بار آمده بود منزل دیدم چشم هایش قرمز است. گفتم: چه شده؟ گفت: بر اثر نخوابیدن است و رفت خوابید. من لباس هایش را که می شستم دیدم دست ها و سقف دهانم تاول زد. به او در لشکر که بود زنگ زدم و گفتم که این طور شده ام. گفت: مگر نگفتم که لباس هایم را نشوری، آن ها شیمیایی بودند! گفتم: نمی دانستم اگر می گفتی که آلوده به شیمیایی هستند با دستکش می شستم که گفت: جایی نرو و فقط برو بیمارستان سپاه که رفتم و آن ها دارویی دادند و خوب شدم.
30. هر صحبت دیگری دارید بفرمایید؟
مدت ازدواج و با هم بودن مان شاید جمعا یک سال بیش تر نبود ولی در این یک سال زندگی با هم خیلی درس ها از او گرفتم و چیزهای زیادی از او آموختم که نتوانستم دوریش را تحمل کنم.
خاطرات پراکنده
*** یک روز ایشان آمدند منزل در حالی که خیلی عصبانی و نگران بودند. گفتم: چه شده است؟ گفت: والله ما یک رزم شبانه داشتیم (زمانی که ایشان مسئول آموزش نظامی بودند) ما به بچه ها نگفته بودیم که رزم شبانه است و به آن ها اعلام کرده بودیم که حمله است و آماده باش داده بودیم زیرا می خواستیم نیروهای جاسوس برای مان مشخص شوند. اعلام رمز شده عملیات شروع شد و بحمدالله چند نفری برای ما مشخص شدند و ما آن ها را گرفتیم. ایشان حرص می خورد برای این که می گفتند: چرا باید در بین ما چنین افرادی باشند که روحیه ی بچه ها را بشکنند. این نیروها باید به درد جامعه خودشان بخورند در حالی که به درد بیگانگان می خوردند و به پیکر اسلام ضربه وارد می کنند. ایشان نسبت به این قضایا خیلی حساس بودند.
*** با برادرم رستگار خیلی رابطه خوبی داشتم و وقتی شهید هم نبود هفته ای سه یا چهار بار می آمد و به ما سر می زد و حتی یک شب قبل از عملیاتی که برود و شهید شود پیش من بود که درددل می کرد تا این که رفت و شهید شد. طوری بود که به موسی گفتم: راه جبهه همین است (هر کسی برود شهید می شود) تو دیگر نباید بروی چون من هیچ کس را ندارم. احمد بود که شهید شد و تو نباید بروی. گفت: از تو بعید است که بگویی نباید بروی! گفتم: نه، من دیگر تحمل ندارم. از نظر روحی خیلی به من فشار آمده بود که گفت: باشد حالا که می گویی نرو نمی روم ولی همین طور که در دل و زبانت می گویی نرو، خداوند همان طور به دل و زبانت بیندازد که بگویی برو! خدا شاهد است که بعد از گفتن این کلام که ناراحت بود و رفت بیرون و در را بست در همان حالت دیدم اسب سواری به صورت تکه ای نور با شمشیر پیدا شد به طوری که دو پای عقب اسب بر زمین و دو دستش بالا بودند و شمشیری نورانی دستش بود و تمام اتاق کاملا نور شد، یک دفعه آقا موسی آمد داخل و گفت: چی شده است؟ و برایم شربت درست کرد که در حالت طبیعی نبودم و فقط به او می گفتم: برو برو! که این حرف موسی تا اتفاق دو سه دقیقه بیش تر طول نکشید که دیگر هیچ وقت به او نمی گفتم که به جبهه نرو.
*** روزی به اتفاق هم به خانه شهیدی رفتیم (که صلاح نیست اسم شان را بیاورم) بعد از بازی زیاد با بچه های آن شهید و محبت کردن به آن ها، به ایشان گفتم: آقا موسی حالا که نمی خواهیم به خانه برویم لطف کنید و این بچه را بگیرید تا چادرم را درست کنم. ایشان بچه را نگرفت و ناراحت شد و وقتی من خداحافظی کردم و چادرم را درست کردم و سوار ماشین شدیم، ایشان خطاب به من گفت: واقعا نمی دانم که به شما چه بگویم؟ تو چرا جلوی بچه های شهید و همسر ایشان به من گفتی: بچه ات را بگیر! این را مدنظر داشته باش که وقتی خانه شهیدی می روی اصلا اسم بچه را نیاور چون آن ها احتیاج به یک نفر مثل پدر دارند! ایشان تا صبح ناراحت بودند و به من گفت: کاش برگردیم ببینیم که آن ها ناراحت نیستند. بچه را که نگرفت هیچ، این قدر هم ناراحت شد!
***یک شب قبل از حمله به منزل آمد وقتی که وارد شد نوری پشت سر ایشان وارد اتاق شد و تمام اتاق را روشن کرد. شهید تا صبح آن روز در منزل می گشت و ما را به صبر و استقامت در برابر مشکل راهنمایی می کرد و مرتب کلمه "ان مع العسر یسرا" و نیز "الا بذکر الله تطمئن القلوب" را بر زبان جاری می کرد.
*** یکی از دوستانش نقل می کرد که در یکی از عملیات ها گفتند: آیا کسی حاضر است برود جلو و این مقر گرفته شده را پاک سازی نماید زیرا فقط پاک سازی آن جا مانده بود. یک دفعه دیدیم یک موتور سواری آمد وقتی که دقت کردیم دیدیم موسی می باشد.گفت: منتظر چه چیزی هستید؟ بیایید من همه را پاک سازی کرده ام.
*** دفعه آخر که ایشان آمده بودند منزل ساعت یک شب بود. وقتی وارد اتاق شد با این که تمام لباس هایش بوی بنزین می داد و دم در ایستاده بود نوری از پشت سر ایشان وارد اتاق شد. من رفتم جلو و ایشان به طرف من آمدند. در همان حین تعجب کردم و گفتم: موسی! آن نور پشت سر توست! ولی ایشان توجهی نکردند و چیزی نگفتند و خندیدند و فقط گفتند: رعد و برق است! بلافاصله پنجره را باز کردم و پرده ها را کنار زدم ولی اصلا از رعد و برق خبری نبود. من دیگر چیزی نگفتم زیرا دیدم خودشان مسئله را عوض کردند که این از اخلاص شان بود و از تقوای بسیار زیادشان.
*** از خصوصیت دیگر ایشان که کم صحبت بودند و این که حق همسری را به جا می آورند و هیچ وقت کسی را با کسی مقایسه نمی کردند.
*** خانه ای داشتیم که می خواستیم آن را با این خانه در کوی طلاب عوض کنیم و تبدیل به احسن بود ولی خیلی مردد بودم که آیا این کار را انجام بدم یا نه. در فکر بودم که چه کار بکنم آیا آقا موسی راضی است یا نه. چون بچه صغیر دارد گله از بنده نکنند که چرا خانه پدرمان را عوض کردی و یا در آخرت شهید گردن مان را بگیرد لذا موقع خواب گفتم: آقا موسی تو خودت بگو چه کنم؟ خدا شاهد است یک نفر به خوابم آمد که من او را نمی شناختم. به بنده گفت: آیا می خواهی خانه آقا موسی را ببینی (خانه آخرت ایشان را) البته این خانه ی آقا موسی خانه شما هم هست. گفتم: کجاست؟ گفت: بیا دنبال من. من پشت سر ایشان رفتم بالا. رسیدیم به یک محوطه بزرگی که تمامش سنگ مرمر بود با پله های بزرگ که تمامش برق می زد. طبقه طبقه بالا می رفت و من پشت سرش می رفتم. رسیدیم به جایی که یک چلچراغ بزرگ نمایان شد. گفتم: حاج آقا، موسی که چلچراغ دوست نداشت! شما که می گویید این جا منزل موسی است! زیرا اگر یک چیز تجملی من برای منزل می گرفتم با من دعوا می کرد و می گفت: این اسراف است و حرام. ایشان گفتند: این جا فرق می کند. دوباره باز هم بالاتر رفتیم. دیگر خسته شدم و نتوانستم بالاتر روم. در همان حین از خواب پریدم و فهمیدم که موسی منزل مادی ندارد. منزل ایشان برای من مشخص نشده بود و تصمیم گرفتم که منزل را تبدیل به احسن برای بچه ها بکنم و فهمیدیم که ایشان هم راضی هستند. در ضمن در خواب به آن آقا گفتم: پس این دو خانه قابل مقایسه نیست. ایشان گفتند: پس چی؟ شما نمی توانید آن را با آن جا (دنیوی) مقایسه کنید.
*** چند وقت پیش رفته بودم سر مزار شهید. مادر و دختری آمده بودند سر مزار شهید موسی و قرآن و فاتحه ای خواندند. من آن ها را نمی شناختم. از روی حس کنجکاوی پرسیدم که: حاج خانم من شما را ندیده و نمی شناسم. ایشان گفتند: شما ما را نمی شناسید ولی ما آقا موسی را کاملا می شناسیم. این آقا موسی بود که مرا مراد داد. من ۲ پسر داشتم که یکی از آن ها با آقا موسی رفته بود جبهه و من خیلی بی تابی می کردم که پسرم طوری نشود. رفتم نزد آقا موسی و به ایشان گفتم: من راضی نیستم که بچه ام جبهه برود. ایشان قبول کردند و با پسرم صحبت کردند و به او گفتند که باید حتما رضایت مادرت را بگیری و بیایی جبهه. آن پسرم واقعا ناراحت شد و به خانه برگشت و بلافاصله مریض شد و واقعا غیر قابل علاج بود بیماریش. دکترها دیگر ما را نامید کردند. خلاصه ایشان بر اثر آن بیماری از دنیا رفت و ما بسیار پشیمان شدیم که چرا جلوی جبهه رفتنش را گرفتیم. برادر ایشان از داغ مرگ برادرش مریض شد و خیلی دنبال مداوای او را گرفتیم. حالی روانی پیدا کرده بود و به کسی کاری نداشت و حال و روز خودش را نفهمید. وقتی فهمیدم که جسد آقا موسی را آورده اند آمدم بالای سرش و با جنازه ی ایشان درددل کردم و گفتم: دیدی آقا موسی حرف شما را قبول نکردم و حالا پشیمان هستم و پسرم از دستم رفت و حالا این دومی دارد از دستم می رود. از تو می خواهم پسرم شفا یابد و به سر زندگی برگردد. می گفت: خدا شاهد است رفتم منزل ساعت ۷ صبح که از خواب بیدار شدم دیدم این پسر لباس هایش را پوشیده و می خواهد به سر کار برود. تعجب کردم و گفتم: پسرم تو مریض نیستی؟ گفت: مادر مریض کیه! من سالم هستم و می خواهم دنبال کار بگردم و حالم خوب شده است. ایشان در عرض یک هفته کار پیدا کردند و ازدواج نمودند و این را من از برکت وجود آقا موسی می دانم.
*** یکی از برادران بسیجی که پدر موسی را در خیابان می بیند او را سوار می کند. پدر آقا موسی چشمانش ضعیف است و به تنهایی نمی تواند بیرون برود. گاه گاهی که دلش تنگ می شود سری به مغازه می زند. در ماشین، آن بسیجی درد دل می کند و می گوید: آقای اسکندری من هر چه دارم از آقا موسی دارم. آقای اسکندری می پرسد: یعنی چه؟ گفت: آقای اسکندری احتیاج به پول داشتم و به هر دری زدم که پول تهیه کنم میسر نشد. هزار راه چاره پیش پای من گذاشتند که نتیجه ای نگرفتم. آخرش رفتم سر مزار آقا موسی و با او درد دل کردم که رفتم منزل و خوابیدم و صبح که از خواب بلند شدم کسی در را زد. در را که باز کردم شخصی بود که گفت: بیا این قبض وام تو. گفت: اصلا متعجب مانده بودم و خلاصه من هر چه الان دارم از پسر شما دارم.
*** وقتی که جسد ایشان را آوردند می خواستم تنها با ایشان درد دل کنم ولی به نگهبانان آن جا گفته بودند که کسی را نگذارید وارد شود. به هر ترتیبی که بود آن ها را راضی کردم تا وارد محل شوم. می گفتند: اگر ناراحت شدید تو را برمی گردانیم. گفتم: نه! فقط می خواهم با او حرف بزنم. به آن ها گفتم: بعد از ده سال که ایشان را آوردند نمی گذارید او را ببینم! اصلا از شما نمی گذرم و شما را نمی بخشم و حلال تان نمی کنم. به هر حال وارد آن محل (کانون) شدم. خدا شاهد است وقتی که در اتاق را باز کردم و وارد شدم یک بوی عطری در اتاق وجود داشت که خدا می داند و بس! من بعد از آن از کسانی که آن جا بودند پرسیدم: به جنازه ها عطر زده اید؟ آن ها گفتند: اصلا عطری نزده ایم. جای تعجب بود بعد از ده سال که آن جنازه ها را آوردند بوی عطر داشته باشند. طوری بود که بعد از آن محل که به منزل رفتم هر که رد می شد می گفت: آیا به چادرت عطر زده ای؟ و من می گفتم: نه!
*** به خلاف دیگر جنازه ها، ایشان را توانستند کفن کنند. ایشان یک شهادت نامه داشتند که قبل از جبهه رفتن شان به من داده بودند و گفتند: موقعی که جسد مرا می آورند این شهادت نامه را به امضاء چهل نفر برسان و در کفن من بگذار.
در همان موقع من یادم به آن شهادت نامه افتاد و از لای کتاب های ایشان آن را در آوردم و به امضای چهل نفر یا بیش تر رساندم و در کفن ایشان گذاشتم. من خودم امضاء نکردم و فقط به برادرش دادم و گفتم: به وصیت شهید عمل بکنید. در همان حالت یک چیز عجیبی دیدم. وقتی که جسدش را دیدم، نور عجیبی به چشمم خورد و مثل پرده ای که مانع دیدن جسد شود و فقط کفن ایشان را می دیدم و هر چه تلاش کردم نمی توانستم جسد ایشان را ببینم. شاید مصلحت ایشان نبود و دوست نداشتند که من ایشان را در آن حالت ببینم و شاید راضی نبود که ناراحت شوم زیرا راضی بودم که سالم برگردد و همین طور روی تخت افتاده باشد و من تا آخر عمر به او خدمت کنم.
*** در حمله ای که زخمی شده بود، نشستم و گریه کردم. ایشان گفت: حیف این اشک ها نیست که برای من می ریزی! این اشک ها را برای امام حسین(ع) بریز و برای مصیبت او گریه کن، من کی هستم!
*** وقتی بالای سر جنازه بودم با ایشان صحبت کردم گفتم: آقا موسی این ده سال خیلی زجر کشیدم و مصیبت دیدم. اگر در آن دنیا مرا شفاعت نکنی اصلا تو را نمی بخشم. مادرشان ناراحت شدند و گفتند: چرا این طوری گفتی؟ گفتم: ایشان واقعا بعد از این همه مشکلات نمی خواهد مرا در آن دنیا شفاعت کند؟!
*** آن ها هیچ کدام مال این دنیا نبودند و نمی توانستند در این دنیا بمانند و این دنیا را برای خود تنگ می دیدند و ماندن برای شان خیلی مشکل بود.
*** چند روز قبل از این عملیات (عملیات منجر به شهادت ایشان) خواب دیده بود که در یک قفس شیشه ای زندانی است. می گفت: اطرافم را شیشه احاطه کرده بود. گفتم: چه طور می توانم خود را آزاد کنم. هر کاری که می توانستم برای خروج از این زندان انجام دادم. خلاصه گفت: آخرالامر زدم آن شیشه را با دستم شکستم و رفتن بیرون. وقتی ایشان این خواب را تعریف کردند من بلند شدم و صدقه دادم و نذر کردم که ایشان سالم باشند.
*** در یکی از وصیت نامه های شان خطاب به من نوشته اند: اگر می خواهی من از شما راضی باشم کاری نکن که روح من عذاب بکشد. (آخر بعضی از همسران شهدا بودند که بعد از شهادت همسرشان از خانواده آن ها جدا می شدند و اختلافاتی بین آن ها می افتاد) ایشان از این مسئله ناراحت بودند و تاکید داشتن که اصلا بچه هایم را از خانواده ام مخصوصا پدر و مادرم جدا نکن.
*** شهید به امام خیلی علاقه داشت به طوری که زمان صحبت ایشان در تلویزیون کسی جرأت حرف زدن نداشت تا کلام امام تمام شود. همیشه می گفت: این پیر روشن ضمیر جماران است او را تنها نگذارید. حتی یک روز که خدمت امام رسیده بودند امام پولی به ایشان داده بود که به من گفتند: ناراحت نمی شوید این پول را به مادرم که مادر شهید است بدهم؟ گفتم: نه خوشحال هم می شوم. ایشان آن پول را به عنوان هدیه از طرف امام به مادرشان دادند.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
14 ارديبهشت 1403 / 24 شوال 1445 / 2024-May-03
شهدای امروز
صادق (كميل) عدالت اكبري
حسين شوريده
محمدجواد صالحيان
عيد محمد سبزي
بهرام(محسن) حسامي
سيد محسن معيل
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll