Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
موسي اسكندري
نام پدر :
قربانعلي
دانشگاه :
شهيد چمران اهواز
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
الهيات
مكان تولد :
اهواز (خوزستان)
تاريخ تولد :
1337/03/07
تاريخ شهادت :
1365/10/04
سمت :
رئيس ستاد لشكر 7 ولي عصر (عج)
مكان شهادت :
جزيره سهيل
عمليات :
كربلاي 4
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با خواهر شهيد موسي اسكندري(خانم صديقه اسكندري)
راوي :
خواهر شهيد
1. مختصري راجع به خصوصيات شخصي و رفتاري دوران كودكي شهيد توضيح دهيد؟
از آن دوران خیلی کم خاطره به یاد دارم ولی می دانم که خیلی برای مان عزیز بود و با این که ایشان کوچک بود ولی ما از ایشان فرمانبرداری می کردیم. ایشان هر وقت چیزی می گفت با این که سن کمی داشت و هنوز کوچک بود مادرم به او گوش می داد و آن را انجام می داد. نمی دانم آن زمان چرا من هر چه فکر می کنم نمی توانم دریابم که چرا به روحیات و اخلاقیات ایشان حسادت می کردم و غبطه می خوردم به او که چرا در فامیل از همه بیش تر به او احترام می گذارند و عزیز بود. حالا متوجه می شوم که این حق او بود و او یک فرد آسمانی بود. در دوران کودکی بارها می شد که به پدرم خدمت می کرد. پدرم که از سر کار می آمد به اصرار می خواست که او را همراهی بکند و قبول کرده بود که او را کمک بکند. ما مغازه تره بار داشتیم. ایشان در هر کاری پیش قدم بودند یعنی هیچ احساس نمی کردند که باید تنبلی کنند.
2. آيا شهيد از شما كوچك تر بود يا بزرگ تر؟ چند سال؟
شهید موسی چهار سال از من بزرگ تر بود.
3. مختصری راجع به تحصیلات شهید برای ما صحبت کنید (مدارک و مدارج علمی، محل تحصیل، ترک تحصیل و .... )
از لحاظ تحصیلی متوسط رو به بالا بود. ایشان علاوه بر این که درس می خواند به ما هم کمک می کرد. ایشان میزی گذاشته بود در اتاق و به من و خواهران و برادرانم درس می داد و احساس می کردیم که معلم ما بوده است و توی این چند سال که کوچک بودم او معلم ما بود و به درس های ما رسیدگی می کرد و به درس های خودش هم می رسید. مادر و پدرم از این لحاظ هیچ مشکلی نداشتند. ایشان همیشه قبول می شدند و فقط یادم است که یک سال تجدید شدند ولی از لحاظ درسی خوب بودند. از نظر علمی ایشان رتبه ای کسب نکرده بودند ولی از لحاظ تحصیلات خارج از کتب درسی، ایشان در سطح استاد بودند و تدریس می کردند. حتی به دانشجویان درس اخلاق می دادند و کتب استاد مطهری و علامه طباطبایی و کتب تفسیر قرآن و خیلی کتاب های دیگر که حالا در دانشگاه تدریس می شود ایشان تدریس می کردند.زمانی که می خواستند به جبهه بروند در رشته الهیات دانشگاه اهواز قبول شده بودند که با شروع جنگ درس شان را ادامه ندادند و به دانشگاه نرفتند. من چند بار به او گفتم که: آقا موسی چرا نمی روی دانشگاه؟ که او در جواب می گفت: دانشگاه اصلی ما جبهه است، سنگر ما آن جاست و فعلا باید آن جا را حفظ کنیم تا بعد از پیروزی ان شاء الله به تحصیل خواهیم پرداخت.
4. اگر مطالعه می کرد بیش تر به چه نوع كتاب هايي علاقه داشت؟ (مذهبي، علمي، هنري و....) .
ایشان بیش تر قرآن و نهج البلاغه می خواند و بی شتر کتاب های فلسفی، اعتقادی و اسلامی و انقلابی و دینی می خواند و کتاب های امام، شریعتی و جلال الدین فارسی را اوایل مطالعه می کرد و نیز کتاب های آقای دستغیب و ادیان دیگر را برای آگاهی خودش می خواند. ایشان کتاب ها را همیشه مقایسه می کرد که مثلا اسلام چه می گوید و سرمایه داری و کمونیسم چه می گوید و سپس نتیجه می گرفت که اسلام بالاترین دین است.
کتاب های راسل و داوین را می خواند و حتی درباره خدایان هندو و کتاب ادیان دیگر هم می خواند. بعضی اوقات که می رفتم داخل اتاق او می دیدم کتاب یکی از خدایان هندو را می خواند که خود را خدا دانسته بود. به او گفتم: آقا موسی این را دیگر برای چه می خوانی؟ گفت: اگر این ها را نخوانیم قدر اسلام را نمی دانیم و این که چه دین خوبی داریم ولی آن ها با آن وضع دین شان مردم هم از آن ها طرفداری می کنند.
5. آیا رفتارش با رفتار دیگر برادران شما تفاوتی داشت؟
ما ۵ تا خواهر بودیم که بعدها شهید موسی و شهید مهدی و محسن و محمود را خداوند به ما دادند ممکن است اگر از پدر و مادرم این سوال را بپرسد خواهد گفت: شهید مهدی هم این طور بود و پای پدرم را می شست و تشت آب می آورد و بلند صحبت نمی کرد و ... اما از شهید مهدی شرمنده ام چون آقا موسی چیز دیگری بود و شهید مهدی هم خود می دانسته و استاد خود را موسی می دانست. شاید در کودکی برای این که بچه ها کارهایی می کردند با صدای بلند صحبت می کرد ولی او معلم آن ها بود. وقتی که از حد تکیف گذشت نمونه کامل یک مرد دینی بود. ایشان خیلی بزرگ منشانه رفتار می کردند. مهربان و خوب بودند. همیشه لبخند بر لبانش بود. چه غمگین بود و چه شاد اصلا متوجه نمی شدید.
6. از چه چیزها و افرادی بدش می آمد؟
به طور کلی تا حالا از ایشان نشنیده ایم که از کسی به بدی یاد بکند و غیبت کسی را بکند یا به کسی سخن ناروایی بگوید. حتی من یادم هست به یکی از آشنایان ما که اصلا از او خوش مان نمی آمد موسی مرتبا از او به خوبی یاد می کرد. من و افراد خانواده از این عمل و از آن فرد بسیار بدمان می آمد. یک روز یکی از منافقین آمده بود به منزل مان که مادرم خیلی ناراحت شد. به او گفت: چرا این منافق را به منزل آوردی؟ موسی گفت: میهمان است. مادرم گفت: کسی که این قدر مردم را اذیت می کنند را چرا به منزل آوردی؟ احوالپرسی می کنی و صمیمانه برخورد می نمایی؟ موسی گفت: میهمان است و فعلا که از او چیزی ندیده ام. اگر قرار است سخنرانی کند آن وقت خواهم دید. حتی در مورد یکی از کمونیست ها که آن موقع جر و بحث ها در خانواده ها بر سر مسائل سیاسی بود اگر می گفتیم که فلانی طرفدار این کس است، می گفت: غیبت نکنید و با همین یک کلمه جلوی ما را می گرفت.
7. به چه چيزها و چه افرادي خيلي علاقه داشت؟
به همه علاقه داشت و حتی کسانی که با آن ها اختلاف داشتیم را دوست داشت. یکی از فامیل های مان که با او اختلاف داشتیم را دوست نداشتیم اسمش را هم در منزل بیاوریم اما موسی در منزل از او تعریف می کرد که مادرم ناراحت می شد و من ناراحت می شدم. معلوم نبود چطوری بود! می گفت: خوب نیست، هر کس معایبی دارد و محاسنی. ما که خبر نداریم شاید محاسنش بیش تر باشد. حتی یکی از فامیل های خودمان که با او ناراحتی داشتیم آقا موسی واسطه شد و برای او کاری پیدا کرد که ما از او خیلی ناراحت شدیم. هر کسی را که می خواست اسمش را بیاورد خوبی هایش را هم می گفت. خودش که خوب بود از خوبی همه هم می گفت.
8. در برابر مشکلات خودتان و دیگران چه کار می کردند؟
ما همه برای حل مشکلات مان به ایشان رجوع می کردیم و او مشگل گشایی ما بود. وقتی که سرم درد می کرد به او گفتم: سرم درد می کند ایشان گفتند: هر کسی را که خداوند دوست داشته باشد به او درد می دهد. می گفت: یک نفر رفته بود قبرستان و ناله می کرد که خدایا چرا این قدر گرفتاری به من داده ای؟ خداوند به او می گوید: من تو را دوست دارم. جوری ایشان صحبت می کردند که سر دردم را فراموش می کردم. با این که از بیمارستان آمده بودم و سر دردم باقی بود اما با صحبت های ایشان سر دردم خوب می شد. موسی بیش تر اوقات مشکلات مان را با احادیث و آیه و قرآن و دعا حل می کرد. شخصا مشکل خاصی نداشتیم ولی در دوران جوانی بعضی از مشکلاتی را که داشتیم و احساس می کردیم به بن بست رسیده ایم ایشان ما را نصیحت می کرد و راهنمایی مان می نمود. جایی که ما ناراحت بودیم از این که چرا جبهه نمی رویم آقا موسی برای مان از حضرت زینب و رسالتش می گفت و با این که خودم هم این مطالب را می دانستم اما تا او می گفت آرام می گرفتم.
روزی منزل یکی از اقوام رفته بودیم که در بازگشت گفتم: کاش ما هم می رفتیم جبهه. گفت: دوباره شروع کردی؟ گفتم: آخر سخت است ما این جا بمانیم با این که دوره سلاح هم دیده بودیم. گفت: وظیفه شما زینب وار است که باید آن را انجام دهید که بالاترین کار است.
9. بیش تر اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند؟ بیش تر به مطالعه کتاب ها، رفتن به کلاس، نماز، مسجد، دیدار از آشنایان و خانواده شهدا و دستگیری از فقرا می گذراند که بعد از شهادتش متوجه شدیم و خانواده ها می آمدند و می گفتند: آقا موسی به ما سر می زد.
10. مختصری راجع به فعالیت های مذهبی و اجتماعی شهید توضیح دهید؟
ایشان در زمان انقلاب رابط بعضی از افراد سرشناس بودند و کارهای آن ها را به ما منتقل می کردند و رابط بچه های مسجد حجازی هم بودند. در راهپیمایی های زمان انقلاب نقش فعالی داشت. اعلامیه و متن سخنرانی های امام را در جاهایی که باید نصب شوند در آن جا نصب می کرد.
11. چه آرزوها وخواسته هايي داشت؟ بزرگ ترين آرزويش چه بود؟
خواسته های معمولی داشت. دوست داشت امام زمان(عج) ظهور کند و حکومت ایشان برپا شود. به امور دنیوی اهمیت نمی داد و همیشه دعا می کرد اسلام پیروز شود در جنگ حق علیه باطل به کربلا برود و پرچم اسلام تمام جاهای دنیا را بگیرد. همسرش می گفت: مثلا فلانی خانه دارد می گفت: باشد.
12. از چه زمانی فهمیدید که رفتار و شخصیت شهید در حال تغییر و تحول است؟
دو سال قبل از انقلاب تغییر اساسی در روحیاتش به وجود آمده بود که بعد از دیپلم و قبل از سربازی بود که نمی دانم بر اساس کتاب هایی که ایشان خوانده بود این اتفاق افتاد یا نوری که خداوند به دل ایشان انداخته بود. اولین باری که برای مان کتاب می آورد خودش می خواند و ما هم می خواندیم و کم کم می دیدیم که نوع صحبت و رفتارش فرق کرده است.
13. چه شد که به فکر رفتن به جبهه افتاد؟
بعد از انقلاب در اهواز اولین روزهای جنگ در جبهه بود که یک گروه شدند که هیچ اسلحه ای هم نداشتند. در زمان بنی صدر ایشان ۴۰ روز در خرمشهر ماندند و به ما گفتند: بروید از خانه ها شیشه جمع کنید و ما هم جمع می کردیم و با آن کوکتل مولوتف درست می کردیم. ساعت ۱۲ ظهر می رفتند و ۴ یا ۵ صبح برمی گشتند که در حمله ذوالفقاری مجروح شدند که خودم زخم هایش را پانسمان می کردم. انگیزه ایشان از رفتن به جبهه همان چیزی بود که همه رزمندگان به آن اعتقاد دارند یا به قول خودش یک وظیفه بود و عشق به شهادت و عمل به دستورات امام و رهبری و خیلی چیزهای دیگر که خود عقیده داشت و می گفت: این دنیا چیست که ما بمانیم! هر وقت که از جبهه برمی گشتند مادرم به ایشان می گفتند: دیگر نرو! در جواب مادرم می گفت: تا پیروزی اسلام باید بروم و فکر نکنید اگر جنگ تمام شود در خانه می مانم. من هر کجا در کشورهای دیگر جنگ باشد می روم لبنان یا جاهای دیگر. همیشه در حالی که از جبهه برمی گشت خسته و با چشمانی قرمز بود می گفت: می خواهم پرچم اسلام را برافراشته ببینم.
14. در زمان جنگ چه فعالیت هایی انجام می داد (در جبهه وپشت جبهه)؟
آخرین سمت ایشان رئیس ستاد سپاه کربلا بودند. از همان اول در جنگ های نامنظم بود و بعد در سپاه فعالیت می کرد و کارهای پشت جبهه را به خواهران می سپرد. یادم است اوایل جنگ که کاری نداشتیم و جنگ به عهده برادران بود و پرسنل بیمارستان ها اکثرا فرار کرده بودند ایشان به من گفتند: بیایید بروید مسجد که کسی آن جا نیست. خودش رفت سراغ امام جماعت که یک عده با ما مخالف بودند و لذا پشتیبانی جبهه را به خواهران سپرد که غذا درست می کردیم و دارو تقسیم می کردیم. کلاس هایی نظامی تشکیل داده بودیم و ایشان مرتبا مشوق ما بودند و لباس رزمندگان را می شستیم و در منزل خانواده ام غذا درست می کردند و به جبهه می فرستادند. ایشان در یکی از سخنرانی هایشان می گفتند: ما نباید خودمان بنشینیم و بچه ها در خط مقدم باشند! که در این سخنرانی فرماندهان هم حضور داشتند. ایشان معتقد بود که نباید به این علت که فرماندهان کم هستند خودشان در سنگر بنشینند و جنگ را هدایت کنند بلکه باید همپای بچه ها در جبهه باشند والا دستور دادن کار سهلی است. باید مشکلات بچه ها را احساس کرد. خود آقا موسی با بچه ها می رفتند. می گفتند: اگر بخواهیم پیروز شویم باید با بچه ها باشیم و درد آن ها را احساس کنیم. ایشان با همرزمان خود برخورد صمیمی داشتند و بچه ها را تا لحظه آخر همراهی می کرد. یکی از رزمندگان می گفت: شهید موسی در زمان محاصره به ما می گفت: برگردید و خودشان تا لحظه شهادت مانده بودند که بچه ها را برگردانند. ایشان دلاوری کردند. در تنگه چزابه ایشان و دو نفر دیگر مانده بودند در حالی که بقیه فرار کرده بودند. ایشان مانده بودند و جنگیده بودند.
15. مختصری راجع به فعالیت های شهید در زمان قبل از انقلاب و انقلاب توضیح دهید؟ چه خاطراتی در این خصوص به یاد دارید؟
قبل از انقلاب کتاب های امام خمینی و علامه طباطبایی و آیت الله مطهری را می خواندند. آقا موسی کتاب ها را از دوستان و دیگران می گرفتند و به ما می دادند که ما آن ها را می خواندیم و به دیگران می دادیم. رابط من و مسجد و دیگران و خواهران، آقا موسی بود. بعضی مواقع که ما بالای پشت بام می رفتیم و اذان می گفتیم و شعار می دادیم ایشان در خیابان شعار می دادند و می گفتند: ما در خیابان شعار می دهیم و شما در پشت بام بمانید. بعضی مواقع به ایشان می گفتیم: شما هم بیایید بالای پشت بام. ایشان قبول نمی کردند و در خیابان شعار می دادند و بر روی دیوار شعار می نوشتند که گروهی را هم درست کرده بودند. او از بعضی از علما ناراحت بود که چرا این طور برخورد می کنند و از ما حمایت نمی کنند. در درگیری ها وقتی پلیس ها می آمدند فقط موسی می آمد داخل منزل و در تظاهرات از کسانی بود که صف تظاهرات را درست می کرد. در درگیری که به وجود آمد چند نفر شهید شدند. ایشان خیلی ناراحت شدند و به ما گفتند: بروید و به علما بگویید که فردا اعلام کنند که بازار را تعطیل کنند و اعتراض و اعتصاب کنند. ما رفتیم سراغ علما ولی چند نفر از آن ها به ما جواب منفی دادند. ایشان ناراحت شدند و یک جمله ای گفتند و آن این بود که ما از یک صنفی که انتظار داریم اگر آن ها به ما جواب ندهند برای مان خیلی شکست بزرگی است و ضربه مهلکی به ما وارد می شود. ای کاش همه مثل امام بودند در آن صورت ما وضع مان این طور نبود.
16. مختصری راجع به نحوه رفتار با همسر و فرزندانش توضیح دهید؟ چه خاطراتی در این مورد به یاد دارید؟
برخوردش عالی بود. بعضی مواقع که به همسرشان نگاه می کردند آن نگاه حاکی از محبت بود. از همسرش انتظار خاصی نداشت فقط یک چیز از ایشان می خواستند و آن بیرون نرفتن با ایشان بود. می گفت: اگر می خواهید بیرون برویم تنها برویم به خاطر خانواده شهدا. حتی به میهمانی ها هم جدا جدا می رفتند که همسر شهدا نبینند که ناراحت شوند. خیلی رفتار صمیمانه ای داشتند حتی تحمل یک لحظه ناراحتی همسرش را نداشت. یادم است برادر ایشان (احمد رستگار) شهید شده بود و وقتی که آقا موسی ناراحتی مهری (همسرش) را دید دیگر تحمل نیاورد. مهری از او خواست برود جبهه و جسد برادرش را بیاورد و موسی رفت جبهه و آن قدر ماند تا جسد برادر ایشان را پیدا کردند. حتی جبهه نرفتن را اگر می دید مهری ناراحت است قبول می کرد و رضایت او برایش مهم بود. بچه اولش را خیلی دوست داشت و به او علاقه نشان می داد که در رفتنش به جبهه مهدی خیلی گریه می کرد. یک شب رفته بودم منزل شان که مهدی خیلی گریه می کرد و موسی او را به پشت بام برده بود و برای او عمو زنجیرباف را می خواند. برای ما واقعا تعجب آور بود زیرا که ایشان استاد و معلم اخلاق بود که پدرم می گفت: آقا موسی بیا پایین و این قدر بچه را لوس نکن. می گفت: چه کار کنم ساکت نمی شود! که بلاخره او را ساکت کرد.
17. مختصری راجع به نحوه رفتارش با پدر و مادرتان توضیح دهید؟
خیلی خوب بود و به آن ها خیلی احترام می گذاشت.
18. با کدامیک از (خواهران و برادران) ارتباط بیش تر داشت؟ چرا؟
با من بیش تر بود. حتی از جبهه یک نامه ۱۵ صفحه ای برایم نوشت و می گفت: وقتی من نمی توانم رو در رو با تو صحبت کنم آن را روی برگه می نویسم. وقتی با او صحبت می کردم می گفت: بگو و من به او می گفتم: تو حرف بزن! در نامه هایش خیلی اظهار لطف می کرد.
19. چه صحبت ها و توصیه هایی به شما، خواهران و برادران می کرد؟
مرتب تأکید می کرد که هر کاری می کنید باید برای خدا باشد. مبادا لغزش صورت بگیرد و عینا در صحبت هایش و رفتارش مشهود بود. یک بار گفت: صدیقه اگر من رفتم ناراحتی نشان نده. من به او گفتم: مگر می شود! ما از اول با هم بودیم.
20. به طور كلي كداميك از خصوصيات شخصي شهيد را بيش از ديگر خصوصياتش دوست داشتيد؟
فقط يك خصوصيت ذكر شود. آرامش، معنویتش، نگاهش که همیشه مهربان بود. رفتار خدایی اش که بارز بود. همه چیز را طوری قرار می داد که کدام آن ها خدایی است و آن را انجام می داد که مبادا خلاف خداوند و رسول باشد.
21. چه خاطرات ديگري از شهيد به ياد داريد؟
زمان انقلاب گفتند که آقا موسی زندانی است. کتاب های شریعتی آن موقع ممنوع بود. ما خواستیم کتاب ها را به جای دیگری منتقل کنیم لذا آن ها را در جا رختخوابی گذاشتیم. راننده شخصی که می خواستیم کتاب ها را در منزلش بگذاریم ارتشی بود. همین که خواستیم در ماشین بگذاریم کتاب ها ریخت اما خدا را شکر راننده انقلابی بود و الحمدالله همسایه ها هم چیزی نگفتند.
22. هر صحبت ديگري داريد بفرماييد؟
شهیدان حق شان بود که بروند از جمله آقا موسی. خودشان بزرگ بودند و رفتند. این حق شان بود ولی من دوست داشتم که آقا موسی می ماند. نگاهش می کردم از او نیرو می گرفتم. دینم را کامل می کرد. خودش می گفت: دنیا که رفتنی است و مال ما نیست و اگر خداوند را قبول داشته باشیم باید برویم. او که رفت و خوشا به سعادتش، امیدوارم که ما هم ادامه دهنده راهش باشیم و پیرو راه ایشان باشیم. امیدوارم مقدار کمی از حرف ها و نظریاتی که داشت را عمل نماییم.
23. چقدر از نظری روحی به ایشان نزدیک بودید؟
از نظر روحی به قدری به او نزدیک بودم که بعضی اوقات فقط نگاهش می کردم و نمی دانستم چه بگویم. حالتی به من دست می داد که فقط دوست داشتم روبرویش بنشینم و به او نگاه کنم. بعضی اوقات می شد که می گفتم: آقا موسی من بعد از تو برایم سخت است زندگی کردن. من جبهه و جنگ را قبول دارم و تو هم چند سالی رفته ای جبهه و بس است دیگر. اگر بلایی سر تو بیاید دیگر نمی توانم زندگی کنم که او نامه ای ۱۵ صفحه ای برایم نوشت و در آن گفت که من از تو انتظار این صحبت ها را نداشتم! تو که انقلاب و جنگ و شهادت را باور داری پس قابل قبول نیست که این طور حرف بزنی! من انتظار دارم که تو خواهر چهار تا شهید شوی و مادر شهید شوی! من با حرف هایم و اظهار علاقه ام باعث ناراحتی شهید شده بودم و به او گفتم: باشد آقا موسی پا روی دلم می گذارم و دیگر حرف نمی زنم اما تو را به خدا مواظب خودت باش.
خاطرات پراکنده
*** آقا موسی در نشستنش، حرف زدنش، صحبت هایش با پدر و مادر و خواهر اصلا حرفی از خودش نمی زد و فقط از خدا حرف می زد. لیوان آب که برمی داشت، لقمه غذا که برمی داشت به یاد فلان فقیر می افتاد. بین آشنایان و فامیل اصلا کسی را سراغ نداشتم که مثل او باشد و اصلا چیزی از خودش نمی گفت. فقط از مردم و خدا می گفت ولی من نمی توانستم درکش کنم. ایشان جلسه قرآن و نهج البلاغه داشتند.
*** یادم است اوایل انقلاب بود. او از سربازی فرار کرده بود و همراه من به منزل یکی از دوستان رفتیم. آن یک هفته آن قدر خاطرات شیرین برایم داشت که فراموش نشدنی بود. صبح مرا بیدار می کرد برای نماز صبح می دیدم که نماز شب خودشان را خوانده بودند و نماز صبح را هم خوانده بودند. وقتی من به او اعتراض می کردم که چرا مرا برای نماز شب بیدار نکردی می گفت: نماز شب مستحب است و واجب نیست.
*** یکی از خاطرات ما مربوط به زمان انقلاب است که شهید موسی و مهدی رفته بودند تظاهرات. هر وقت این ها بیرون می رفتن من بیدار می ماندم و منتظر چون آن ها اعلامیه و عکس امام را به دیوار می زدند و پخش می کردند و از آن جایی که دیر کرده بودند پدرم خیلی نگران شده بود. همان شب در حسینیه اعظم درگیری شدیدی شده بود و حدود ساعت ۱۲.۵ شب بود که آقا موسی در زد و من در را باز کردم. پدرم ناراحت و عصبانی بود و با صدای بلند گفت: آخه دیگه شب چرا این قدر بیدار می ماندید و بیرون هستید؟ مگر نه این که علما گفته اند آرام آرام! (چون علمای اعلام کرده بودند که آرام آرام انقلاب باید صورت بگیرد و جنگ مسلحانه نباید شود) در آن موقع پدرم در یکی از اتاق های آخر منزل نشسته بود و شهید موسی با کمال خونسردی رفت و یک لیوان آب داد دست پدرم. انتظار این مسئله را نداشتم زیرا انتظار داشتم شهید صدایش را بلند کند با این که می دانست راهش درست است. دست پدرم را بوسید و پایش را بوسید. پدرم هم دیگر چیزی نگفت و او هی مدام می گفت: آقا باید شما از من راضی باشید. به هر حال پدرم گفت: برو به امان خدا. من شما را به خدا می سپارم و گفت: خدایا همان طور که یوسف را از چاه نجات دادی یوسف مرا هم از چاه نجات بده. همیشه این دعا را می کرد.
*** بعضی اوقات من بلند صحبت می کردم، ناراحت می شدم با خنده جوابم را می داد و می گفت: ناراحت نشو! بعضی اوقات که ناراحت می شدم از ائمه جماعت که مخالف بودند با حضور خواهران، می گفت: ناراحت نشو! شما خودتان باید بروید. به او می گفتم: چرا همه اش به ما می گویند خودتان بروید و اصلا به من گوش نمی دهید. می گفت: من می خواهم خودتان دنبال این کار بروید! جوری برخورد می کرد که من می گفتم: باشد من اشتباه کردم و می پذیرم. اگر می دید که چیزی کم است خودش نمی خورد و به هر چیزی هم قانع بود.
*** یک دفعه با آقا موسی رفته بودیم جایی که ایشان گفت: پیراهن دخترت تنها همین است و پیراهن دیگری ندارد؟ گفتم: نه. وقتی که با هم رفتیم منزل آن شخصی که یکی از اقوام نزدیک ما هستند و ما نمی دانستیم، تعجب کردم و پرسیدم: آقا موسی مگر شما رفت و آمد دارید با این خانواده؟ گفت: خیر. یک روز همین طوری و اتفاقی از این جا عبور می کردم بعد فهمیدم که این خانواده استطاعت مالی نداشتند. می خواست من آن پیراهن را از تن بچه ام دربیاورم که آن ها ناراخت نشوند. وقتی رفتیم ایشان مقداری جوراب برای بچه ها خریدند و قدری پول هم به آن ها دادند و بچه ها از سر و کول ایشان بالا می رفتند و عمو عمو می کردند. بعد از برگشتن به منزل فهمیدم چرا آن سوال را درباره لباس دخترم پرسید زیرا آن بچه ها نبینند چون وضع مالی خوبی نداشتند. من همین یک مورد را برخورد کردم اما همسرش می گفت که بیش تر وقت ها پولی اگر داشت می بخشید به دوستان و آشنایانش.
*** در دوران انقلاب پس از به خطر افتادن آقا موسی وقتی که مجبور بودیم اعلامیه ها را پاره کنیم پدرم به موسی گفت: موسی اعلامیه ها را بیاور و موسی مرتبا اشک می ریخت که چرا ما داریم اعلامیه ها را از بین می بریم. در آن دوران منازل را می گشتند و ممکن بود چیزی پیدا کنند که ما مجبور شدیم این کار را انجام دهیم.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
13 ارديبهشت 1403 / 23 شوال 1445 / 2024-May-02
شهدای امروز
علي رضا(سيدمجيد) شمسي پور
سيدمحمد هاشمي ثالثي
جمشيد شفيعي ليالستاني
عبدالمتين مسعودي
ابراهيم وارثيان
ابوالفضل نبئي قهرودي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll