آقای سیدمهدی رحیمی:
* مراسم ازدواج شهید رحیمی در مسجد صاحب الزمان خیرآباد بیرجند برگزار شد. یکی از برادرانی که می خواست ازدواج بکند عصر همان روز به نزد شهید رحیمی آمده بود، مثل این که مشکل کت داشته است. شهیدی که خودش مراسم ازدواج دارد کتش را به او می دهد و می گوید شما واجب تر از من هستید.
* ما یک دبیر داشتیم، دبیر ریاضی بود. دبیر ریاضی کلاس دوم یا اول راهنمایی بود. ساعت یک و نیم شب دیدیم در خانه ما به صدا درآمد. وقتی که درب را باز کردم، دیدم دبیر ریاضی من است. خیلی ناراحت بود و احمد را می خواست و ایشان نگرانیش این بود که داروئی را از داروخانه طلب کرده بودند در حالی که بچه اش در تب خیلی شدیدی می سوخت و این داروخانه دارو داشتند و به او نداده است. شهید به عنوان فرمانده سپاه به نظرش می آمد که الان واقعا قضییه حق است و یادم می آید که در همان موقع از رختخواب بلند شد و دنبال کار ایشان رفت و خوب کار احسنی انجام داد.
* من از قول سرتیپ احمدی شنیدم موقعی که رحیمی شهید شده بود، می گفت: شهید رحیمی رفته بود در اطلاعات عملیات و کارهای اطلاعاتی می کرد و خیلی خوب کارش را انجام می داد. می گفت: من در یک عملیات شناسائی بودم که شهید رحیمی ترکش می خورد و مجروح می شود ایشان می گفت من دیدم روی برانکارد شخصی را گذاشتنه اند و می برند، مقداری که نزدیک شدم، دیدم احمد آقا است. گفتم: چی شده؟ چرا این جوری؟ گفت: خیلی خوشحالم، گفتم: چرا؟ گفت: «این ترکش ها به هر کسی نمی خورد، ترکش ها نشان دار شده است، الان خوشحالم و یک خورده حالت آرامش دارم. خدا مرا دوست دارد و این ترکش ها به من امید می دهد که از خدا خیلی دور نیستم.»
* در بیرجند شما می دانید ما مشکلی با منافقین که مثلا کسی را ترور کنند نداشتیم. به دلیل این که من خودم شخصا این را پرسیدم، گفتم که چطور شد که در شهر بیرجند در ظرف ۲۴ساعت نزدیک ۲۰خانه تیمی منافقین کشف شد. چه جوری شد؟! شهید رحیمی گفت: از آن جایی که من پیش بینی می کردم که سازمان مجاهدین و فدائیان خلق اقلیت، یک روزی دست به تشکیلات مسلحانه بزنند، من در همان جا تشکیلات اطلاعات را موظف کرده بودم به خصوص در جریان شهید محمود زنگوئی که همه خوب شناسایی بشوند. نه این که به عنوان کسانی که خدای نکرده با آن ها برخورد شود. ما بساط تشکیلات منافقین را در بیرجند برچیدیم چون تمام آن ها را می شناختیم و خانه آن ها شناسائی شده بود. لذا در ظرف ۲۴ ساعت با یک حرکت همه افرادی را که در این جریان دست داشتند دستگیر کردیم و سازمان مجاهدین (منافقین) به طور کامل در بیرجند خلع سلاح شد.
* شهید رحیمی می گفت: دو نفر از منافقین بودند که این ها کاملا از تشکیلات سازمان بریده بودند و جزء توابین شدند. حتی شبی که قرار بود این ها اعدام بشوند شب جمعه بود. می گفت: من نزد آن ها رفتم و دیدم که هر دو نفر این ها دارند دعای کمیل می خوانند در حالی که معتقد نبودند و خیلی گریه می کردند و من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم، گفتم اگر شما بخواهید من می توانم از حاکم شرع تقاضا کنم به خاطر کمک هایی که شما به ما کردید، (این ها قتلی انجام نداده بودند اما در تشکیلات شان کارهایی انجام داده بودند که حاکم شرع صلاح دیده بود این ها را اعدام شوند) شما را مورد تخفیف قرار بدهد. کار فرهنگی آن قدر روی این ها ریشه دار بود که یکی از آن ها یا هر دو نفرشان گفته بودند نه! ما کارهایی کرده ایم که فقط با اعدام پاک می شود و خدا از ما می گذرد و می گفت: این ها را به محل اعدام بردیم. قبل از اعدام گفتند: اجازه بدهید ما نماز بخوانیم، نماز خواندند.
* یکی از مسئولین منافقین دستگیر شده بود و در سپاه زندانی بود. شهید زنگوئی با یکی از دوستان دیگر مسئول مراقبت از او بودند. در همین زمان بود که به شهید رحیمی مسئولیت اطلاعات خراسان را داده بودن. من با ایشان طبق معمول به مشهد رفتیم و قرار بود که ایشان مسئولیت را بپذیرد و تغییر و تحولی صورت بگیرد و سه چهار روزه برگردیم. صبح بود، دیدم خیلی ناراحت آمدند. یک چیزی را به ایشان گفته بودند که خیلی ناراحت شده بود. گفت بلند شوید به بیرجند برویم. گفتم: دیروز آمدیم! گفت که فلانی که زندانی بوده فرار کرده است حالا ما باید برگردیم بیرجند. پس از رسیدن به سپاه بیرجند بلندگو اعلام کرد که بچه ها داخل مسجد جمع شوند که شهید رحیمی می خواهد صحبت کند. به خاطر آن ابهت خاص و آن مدیریت بالایی که ایشان داشت خیلی بچه ها هراس این را داشتند که حالا چی جواب می خواهند بدهند. من بغل دست شهید زنگوئی، انتهای مسجد نشسته بودیم. ایشان بعد از بسم الله گفت: ما خیلی مغرور شدیم فکر کردیم که فلانی را ما دستگیر کردیم، ما یک کاره ای بودیم! خدا به ما نشان داد که آقای فلانی را خدا دستگیر کرد. خدا خواست که او فرار کند و خدا باز خواهد خواست که او گرفتار شود و هیچ مشکلی نیست. شما به کارتان ادامه بدهید.
* روزی که خبر شهادت شهید رحیمی را به من دادند من سر کلاس بودم. با آن حال سر کلاس رفتم، حالا شما حساب کنید که شنیدن همچین خبری چه حسی به آدم دست می دهد، همان موقع هم دبیر ریاضی از من خواست پای تابلوی درس جواب بدهم، رفتم و اصلا نتوانستم. ایشان یک چیزی به من گفت و بچه ها گفتند که برادرش شهید شده. گفت: کدام برادر؟ گفتم: سیداحمد. این معلم جز توابین سازمان مجاهدین یا آرمان مستضعفین بود و جز آن هایی بود که شهید رحیمی او را دستگیر کرده بود. من که این را گفتم، سر کلاس جلوی جمع گریه کرد و گفت: من به عنوان محکوم در دست او بودم اما خدا را به شهادت می گیرم که الان احساس کردم برادرم شهید شده است. بارها در مراسمش شرکت می کرد و من از او سوال می کردم. می گفت: در اوج محکومیت برخوردی با من می کرد که انگار من یک انسان دارای کرامت و شخصیت و دارای احترام هستم.
* وقتی از ایشان در جبهه می خواهند که مسئولیت قبول کند، گفته بود که من سه ماه در جبهه بودم و با بسیجی ها زندگی کردم. در این سه ماه من فهمیدم که در عین حال که حرفش را می زنم، بند کفش یک بسیجی نیستم! حالا چه جوری من بروم و مسئولیت را قبول کنم، من ترجیح می دهم آر پی چی زدن را به فرمانده بودن.
* نوبت آخر هنگام رفتن به جبهه گفت: مادر سری قبل اگر یادت باشد، گفتم این سری می روم و برمی گردم، اما این سری می گویم که: این سری می روم و برنمی گردم.
* یک فرد ضد انقلابی که توسط شهید رحیمی با او برخورد شده بود، خودش گفت: شب ساعت ۲ بعد از نصف شب دیدم درب خانه مرا زدند، رفتم درب را باز کردم، دیدم شهید رحیمی است. بعد دکمه پیراهنش را باز کرد و گفت: من آماده قصاصم. گفتم: قصاص چی؟ گفت: قصاص آن پرخاش هایی را که کردم یا تو پرخاش کن یا قصاص بدنی کن. من همان جا سینه ایشان را بوسیدم.
* در ورود به دانشگاه ایشان اگر بخواهم سرفصل کارشان را بگویم، سخنرانی بسیار معروفی در سال ۵۶ در دانشگاه تهران در مورد اوج بی بند و باری و فساد و حجاب. این سخنرانی چنان بود که با مداخله گارد شاه و دستگیری عده ای از نفرات به پایان رسیده بود.
* ایشان انشایی نوشته بود و فصل زمستان را ارتباط داده بود به زندگی تجملاتی حاکمین و کوخ نشینی. مثلا توصیفش این بود: در حالی زمستان را پشت سر می گذاریم که یک عده از فقر و گرسنگی در گوشه های خیابان دارند می میرند و یک عده با ماشین های آخرین سیستم و بهترین امکانات زندگی می کنند. من یادم هست که به صورت واسطه ای به پدر من تذکر داده بودند که ایشان انشاء های سیاسی می خواند و اگر به او تذکر ندهید خیلی مشکل می شود.
* دبیر ریاضی شهید رحیمی می گفت: وقتی من به کلاس می رفتم همیشه نگاه می کردم اگر آقای رحیمی سر کلاس بود برای من درس دادن خیلی سخت بود، اگر نبود خیلی راحت درس می دادم. چون می دانستم تنها کسی که می تواند در کلاس اشتباهات مرا تشخیص دهد و تذکر بدهد شهید رحیمی است و می گفت: خدا شاهد است با این که من از لحاظ اعتقادی از نیروهای مخالف او بودم، اما همیشه رعایت احترام مرا می کرد و هیچ موقع نشد که در کلاس برای خودنمائی به من بگوید که اشتباه می کنی. همیشه سرکلاس تایید می کرد و بعد بیرون می آمد و با من بحث می کرد و اشکال مرا می گفت.
یک شب ساعت دوازده زنگ خانه به صدا درآمد. یکی از همکلاسی های احمد برای رفع اشکال درسی آمده بود. احمد او را به اصرار به داخل اتاق راهنمایی کرد، اما دوستش اظهار شرمندگی می کرد. تا اذان صبح که برای نماز بلند شدم چراغ اتاقشان روشن بود و ریاضی کار می کردند. دیدم دوستش در حال خداحافظی است و مدام اظهار پشیمانی و ندامت می کند. قضیه برایم سوال شد. از احمد پرسیدم اگر دوستت این قدر خجالتی است پس چرا برای رفع اشکال به سراغ تو آمده؟ احمد لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت: این بنده خدا یکی از مخالفین حضورم در کلاس بود و می گفت: اگر احمد رحیمی با اختلاط دختر و پسر مخالف است خودش نیاید. چرا ما به آتش او بسوزیم؟ من هم ناچار ادامه درس هایم را در منزل خواندم. حالا هم شرمنده برخورد آن روزش بود .
آقای سیدحسین رحیمی:
* شهید احمد آقا، بعد از این که در بیرجند به سپاه رفته بود؛ مسئولیت مهمی را برای مبارزه با عوامل ضد انقلاب برعهده داشت. یک بار که ایشان می خواستند از سپاه به خانه بیایند، با توجه به این که ایشان یکی از اعضای شورای فرماندهی سپاه خراسان در آن زمان بود، مخصوصا که کروکی خانه اش از خانه های تیمی به دست ضد انقلابیان افتاده بود، خطر ترور، او را تهدید می کرد. ایشان چون ماموریت داشت، از مرکز با ماشین سپاه به بیرجند آمده بود. از آن جا که می خواست به خانه بیاید، می گفت از بچه های موتوری کسی نیست که مرا به خانه برساند؟ آن روز موتور و ماشین شخصی بچه ها آن جا نبود. معمولا هر وقت بچه ها ماشین شخصی داشتند او را می رساندند. ولی آن روز از وسیله شخصی خبری نبود. بعضی ها گفتند: با ماشین سپاه می رسانیم. ایشان با این قضیه شدیدا مخالفت کرد و پیاده به طرف خانه به راه افتاد و حاضر نشد از ماشین بیت المال استفاده کند.
* یکی از خاطرات احمد آقا، مربوط به شبی است که ۱۲ تن در بیرجند شهید شده بودند. ایشان در آن شب غم انگیز، تا نیمه های شب به خانه نمی آید. بالاخره با اصرار مادر و همسرش که مدام به او زنگ می زنند به خانه می آیند و به پشت بام می روند. وقتی علت کار را از او می پرسند؛ می گوید: چگونه من آرام بگیرم در حالی که دوازده تن از فرزندان این ملت به خون خودشان غلطیده اند. ایشان در آن شب در پشت بام تا صبح به عبادت پرداخت. فردای آن شب هم سخنرانی عجیبی را تحت عنوان جاذبه و دافعه شهدا ایراد کرد که انسان هر وقت به یاد می آورد معنویت آن سخنرانی و شب زنده داری در خاطرش مجسم می شود.
* در دوران خدمت شهید احمد آقا، جلسه ای به همراه یکی از مسئولین در خانه ایشان برگزار شد. آن روز ایشان روزه بودند. بعد از افطار با فرماندار وقت، راجع به مسائل سیاسی بحث کردند. این بحث حدودا دو ساعت طول کشید. وقتی جلسه خاتمه یافت، من بیرون آمدم؛ تازه فهمیدم در طول زمانی که بحث می کردیم و دور چراغ نشسته بودیم؛ خانم ایشان و تنها بچه چند ماهه اش در مجاورت ما در اتاق کوچکی که هیچ وسیله گرمایشی نداشت نشسته بودند.
15 ارديبهشت 1403 / 25 شوال 1445 / 2024-May-04