آقای نعمتی پور(شوهر خواهر شهید):
* وقتی که مجلس خبرگان اول تشکیل شده بود و آیت الله بهشتی آن جا فعالیت می کردند، در بین دانشجویان حرف هایی راجع به شهید بهشتی مطرح شده بود. جالب این است که پسر شهید بهشتی هم در همان دانشگاه مشغول تحصیل بوده است. شهید سیداحمد رحیمی وقتی این مطالب را می شنود، ناراحت می شود. می گوید: خب این حرف ها را الان دارید پشت سرش می زنید، خوب است که ما اصلا از خود ایشان وقت بگیریم و برویم حرف ها را به خودشان منتقل بکنیم. بعد به وسیله همین پسر آقای بهشتی از شهید بهشتی در خود مجلس خبرگان وقت گرفتند. شهید برای من تعریف می کرد و می گفت: ما با این دانشجوها رفتیم و همه این مطالب را به خود شهید بهشتی مطرح کردیم که آقا پشت سر شما این طوری می گویند. شهید بهشتی نشست و همه را گوش کرد. بعد که همه حرف ها را گوش کرد، شهید رحیمی نقل کرد که دیدم شهید بهشتی دارد گریه می کند و گفت: «خدایا اگر این کارهایی را که می کنم به خاطر تو نباشد، ببین این مردم، این جوانان مسلمان راجع به من چه می گویند، ما هیچ قابلیتی نداریم.» همین جمله این قدر روی دانشجوها تاثیر گذاشت که همه این ها را منقلب کرد.
*یادم هست که ایشان به اتفاق تعدادی از دانشجویان رشته پزشکی می خواستند با امام صحبت کنند. خانه ما آمدند. من گفتم: جریان چیست؟ ایشان گفت: ما دانشجویان مسائلی را می خواهیم با امام مطرح کنیم که وقت هم از حاج احمد آقا گرفتیم که با امام صحبت بکنیم. دلمان به درد آمده که انقلاب پیروز شده و ما هنوز در سالن تشریح دختر و پسر کنار هم باشیم و تشریح بشویم. مسائل دیگری هم راجع به رشته خودش داشت که با یک سری از دانشجویان آمده بودند که این ها را با امام مطرح بکنند. نماینده ای هم که باید مطرح می کرد و سخنگوی این دانشجویان بود خود شهید سیداحمد رحیمی بود. بعد از این که ایشان در آن جلسه شرکت کرد، در برگشت از ایشان پرسیدن که چه کسی صحبت کرد؟ ایشان گفت: خدمت امام رسیدیم و همه آن مسائل و مشکلاتی که مربوط به رشته خودمان بود، مطرح کردیم. می گفت من خیلی با سوز و گداز مطرح کردم و امام خیلی با آرامش و تأمل نشست و همه را گوش کرد و هیچی نگفت تا ما همه مسائلمان را گفتیم. بعد که همه مسائلمان را گفتیم، امام فرمودند که آن چیزهایی که من راجع به انقلاب می دانم اگر شما می دانستید می ترکیدید کنایه از این که باید تأمل کرد درست می شود.
* آخرین سفری که به جبهه رفت؛ به خانه ما در قم آمدند و به من گفتند: فلانی من دارم به جبهه می روم. اگر از این سفر برنگشتم و شهید شدم چه بهتر که راه درستی که باید انتخاب کنم رفتم، ولی اگر خدا خواست که شهید نشوم در مسلک روحانیت می آیم و واقعا به محتوای اسلامی می پردازم. احساس می کنم که نسبت به اسلام کمبود دارم و قصد دارم تعالیم اسلامی و شرح مسائل را عمیقا بررسی کنم.
* دانشجویان پیرو خط امام قرار بود لانه جاسوسی را تسخیر کنند. اتفاقا نماینده ای که باید این خبر را به امام می رساند ایشان بود. یادم می آید که در همان زمان قبل از این که دانشجویان اقدام به عمل بکنند قم منزل ما آمد. گفتم: جریان چیست؟ گفتند که من وقت گرفتم که بروم جریانات را به اطلاع امام برسانم. با این که ما خیلی مسائل را با هم داشتیم ولی ایشان راجع به این مطلب چیزی به من نگفت. چون مسئله، مسئله حساس و امنیتی بود. گفت: یک چیزهایی بعدا پیش می آید. خب ایشان رفتند و با امام صحبت کردند و اجازه گرفتند و انتقال دادند. ما اتفاقا مسافر بودیم و می خواستیم روز بعدش تهران برویم. تهران که رفتیم وقتی لانه جاسوسی تسخیر شد من فهمیدم ایشان برای چی آمده بود و با امام در چه موردی صحبت کرد.
* در مورد زندگی خودش هم یادم هست ایشان در خانه به پدر و مادرش سفارش کرده بود زمانی که در بیرجند مسئول بود به هیچ عنوان کسی را این جا نپذیرد که بیاید توصیه و سفارش او را بکند یا خدای ناکرده چیزی داخل این خانه بیاورد. یادم هست که یک فردی خیلی اصرار کرده بود یک هدیه ای بدهد زعفران و چیزی وارد این خانه بکند که با سفارش قبلی این شهید به هیچ عنوان پدر و مادر ایشان نپذیرفته بودند.
* خانواده ایشان نقل می کردند که ایشان یک روز کتابی را برداشت و گفت: من امروز باید تمام این کتاب را بخوانم. نهصد صفحه را در یک روز ایشان مطالعه کرد.
* من یک جلسه توفیق پیدا کردم در همین بیرجند در یک دعای کمیلی که فکر می کنم دقیقا خانه یکی از دوستان شهید بود، برگزار می شد؛ خدمت ایشان باشم. ایشان دعا را با «الهی قلبی محبوب» شروع کرد این «الهی قلبی محبوب» را که ایشان می خواند انگار تمام ریشه های بدن من را کسی دارد می کند. من نمی دانم با چه خلوصی ایشان ذکر را داشت می گفت، با چه صدای خوش نوایی ایشان داشت می خواند و چه حالی به جلسه می داد. ما «الهی قلبی محبوب» را زمان طلبگی مان خیلی خوانده بودیم ولی نه با آن شکلی که ایشان داشت و با آن نیت خالص که ایشان دعا می خواند.
******
آقای سیدمحمد رضوی(عموی مادر شهید):
* یک روز در خانه بودیم که دیدیم از خانه بیرون آمد و بر سر خود می زند. گفتم چه شده؟ گفت: آقای رجائی شهید شده و ما بی سر و سامان شدیم. به او گفتم، امام هستند و مملکت را اداره می کنند.
*شهید شدنش تاثیر زیادی بر ما گذاشت چون نمی توانیم حق آن ها را (شهدا را) ادا کنیم. الان هر وقت دخترش را می بینم به یادش می افتم. او کسی بود که زبانی و عملا به درد مردم می خورد. همیشه ما را نصیحت می کرد و همان طوری که سخن امام تاثیر می کرد سخن او هم تاثیر می کرد. یادم می آید روزی در مسجد آیتی سخنرانی می کرد و همه شگفت زده شده بودند که این مرد چه سیاستمدار خوبی است.
* یک روز در خانه با تبسمی به من گفت که عمو من دعا می کنم و شما آمین بگوئید. او خدا را قسم داد که در جبهه شهید بشود، من هم آمین گفتم. به او گفتم که تو خیلی آرزو داری که شهید بشوی؟ او هم گفت: بلی دوست دارم گمنام شهید شوم و همان طور هم شد که ما تا مدتی از او بی خبر بودیم.
* در زمان مبارزه به او می گفتم که مواظب خود باش که به درد سر نیفتی. او در جواب می گفت که جایی که خدا هست کس دیگری نمی تواند کاری انجام دهد.
آقای سیدمحمد علی رحیمی(پسرعموی شهید):
* همسرشان می گفت: وقتی می خواست برود جبهه به در منزل که رسید، برگشت تا بچه ۴ ماهه را (تنها فرزند خود) ببوسد. در یک لحظه متوجه شدم که لب خود را گاز گرفت، پشیمان شد و رویش را برگرداند و رفت.
* یادم نمی رود که در مجلس ترحیم، ایشان قرآن می خواند و وقتی من به در منزل رسیدم از صدای زیبای ایشان ناگهان اشک از چشمانم جاری شد و تحت تاثیر قرار گرفتم و مرا وادار به ایستادن کرد و آرزو کردم که ای کاش فرزند من می بود.
***********
دکتر اسلامی:
* بیرجند یک سرباز خانه و پادگان خیلی بزرگ داشت. یادم هست که سیداحمد رحیمی و شهید شهاب یک برنامه ریزی در بیرجند داشتند تا به سربازهایی که زمان انقلاب از پادگان بتوانند فرار کنند برایشان لباس و آذوقه تهیه می کردند و این ها را به اصطلاح به شهرهایشان می فرستادند.
* من چون خویشاوند دور این بزرگوار هستم و اوایل جنگ هم از سن و سال پائینی برخوردار بودم، مادرم با توجه به خویشاوندی که با ایشان داشت پیش مادر ایشان رفته بود و گفته بود به آقای رحیمی که فرمانده سپاه هستند بگوئید که فرزند من را اعزام نکند. من رفتم پیش شهید گفتم که: اگر اجازه بدهید من با این اعزام بروم. درست ساعت ۹ و نیم،۱۰ بود که بلندگو در سطح شهر اعلام کرد که بچه ها آماده هستند می خواهند جبهه بروند و مردم برای استقبال پرسنل سپاه به میادین و خیابان ها بیایند. شهید گفت که آماده هستید؟ گفتم: اگر شما اجازه بدهید، بله. بعد گفت: برو. بعد که من می روم مادرم خواب می بیند در یک جلسه ای که این شهید بزرگوار و یکی از آقایانی که از بزرگان هستند وارد می شود و مادرم می گوید که: آقای رحیمی مگر من توصیه نکردم که بچه مرا جبهه نفرستید، من به مادرت گفتم مگر به تو نگفتند؟ آن بزرگوار قبل از این که شهید رحیمی به سخن بیاید می گوید: ناراحت نباش مادر، فرزندت پیش ماست.
* در خصوص اعدام یکی از منافقین یک روز غروب شهید بزرگوار آمدند پیش من و گفتند که اسلحه ات را بردار (فکر کنم اسلحه دستم بود)، برو سوار ماشین شو که اعدامی داریم و در آن اعدام شرکت کن. گفتم: آقای رحیمی من و اعدام؟! هر موردی که بگوئید انجام می دهم اما این مورد را انجام نمی دهم. گفت: چرا؟ گفتم: دیگه حالا شاید در توان من نباشد. گفت: نه در توانت هست برو. من آن جا اطاعت نکردم. گفتم هر موردی هست روی چشمام اما این مورد را عفو بفرمائید که این بزرگوار با آن که فرمانده بودند و می توانستند برخورد کنند فقط یک نگاهی همراه با خشم و خنده که هیچ وقت آن چهره این بزرگوار از یادم نمی رود به من کردند.
* ایشان یک روز جلوی آینه ایستاده بودند و در حال شانه کردن موهای سر و محاسن شان بودند. به محض این که من وارد آسایشگاه شدم، ایشان بلافاصله از آینه کنار گرفتند و به طرف من آمدند. برداشت من آن موقع این بود فکر کردم که این بزرگوار شاید خجالت کشید که جلوی آینه قرار گرفته و به آراستگی خودش مشغول است.
15 ارديبهشت 1403 / 25 شوال 1445 / 2024-May-04