Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
غلامعلي پيچك
نام پدر :
اسماعيل
دانشگاه :
دانشكده انرژي اتمي
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
انرژي اتمي
مكان تولد :
تهران (تهران بزرگ)
تاريخ تولد :
1338/07/08
تاريخ شهادت :
1360/09/20
سمت :
فرمانده
مكان شهادت :
قاسم آباد- كرمانشاه
عمليات :
مطلع الفجر
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با مادر شهید غلامعلی پیچک
راوي :
مادر شهيد
* اصلاً چي شد كه اسم بچه اولتان را غلام علي گذاشتيد؟
- علاقه ي عجيبي به اسم « علي » داشتم . من يك شب قبل از به دنيا آمدن غلام علي خواب ديدم در يك سالن بزرگي كه پر از ميت بود ، آقايي فوق العاده نوراني كليد و تسبيحي به من داد و گفت : اين كليد و تسبيح را به هيچ كس نده و هميشه پيش خودت نگه دار . هر كس هم خواست اين ها را از تو بگيرد ، بگو ؛ اين ها را حضرت علي (ع) به من داده. اين شد كه من بعد از آن خواب به جاي علي، اسم بچه ام را گذاشتم غلامعلي. قربانش بروم. وقتي هم كه به دنيا آمد خيلي روزي خانه زياد شد.
زندگي ما اصلاً از اين رو به آن رو شد. هيچ وقت، خدا را شكر ما لنگ چيزي نشديم. در نوزادي اش هم اصلاً شبيه بچه هاي ديگر نبود. نه گريه مي كرد، نه مريض مي شد. من كه نفهميدم غلامعلي چطور بزرگ شد!
* در دوران كودكي چطور بود؟
- به آن چيزهايي كه بچه هاي كوچك، علاقه داشتند هيچ علاقه نداشت. يك بار فكر كنم 6 يا 7 ساله بود. در همين خيابان جمهوري من و غلامعلي داشتيم جايي مي رفتيم. من از يك مغازه برايش بستني خريدم ولي غلامعلي لب به بستني نزد گفتم: چرا مادر بستني ات را نمي خوري ؟ گفت: شايد بچه اي بستني را دست من ببيند و خودش پول نداشته باشد بستني بخرد، دلش بشكند. حالا همه اش 7 سال داشت. خيلي از سنش جلوتر بود. در همان زمان هاي بچگي، مهمان كه مي آمد همه ي كارها را خودش مي كرد يعني مي خواهم بگويم كودكي نكرده، بزرگ شده بود. اصلاً آزار و اذيت هاي دوران بچگي را نداشت. عجيب راست گو بود. خيلي از غيبت بدش مي آمد تا مي ديد ما داريم پشت كسي حرف مي زنيم پا مي شد مي رفت. آن وقت هايي كه در مدرسه « اديب » درس مي خواند، با آقاي «شرافت» در مسجد الحسين آشنا شده بود.
* شهيد شرافت كه در انفجار 7 تير شهيد شد؟
- بله. خيلي به آقاي شرافت علاقه داشت. دم خور شدنش با آقاي شرافت او را در مسائل ديني خيلي پخته كرده بود و اين طور نبود كه خام باشد. يك بار من نذر كرده بودم محرم ها روضه بگيريم و غذا بدهم. ما 5 تا روضه خوان داشتيم. يك روز روضه خوان داشت بالاي منبر سخنراني مي كرد وقتي رفت، غلام علي آمد گفت: مامان! ديگر اين آقا را دعوت نكن. پرسيدم چرا ؟ گفت: مگر امام حسن(ع) مظلوم بود؟ مگر حضرت عباس (س) مظلوم بود؟ اين مي آيد بزرگان دين را مظلوم مي كند و مي كشد كه پنج تومان بگيرد و برود! در حالي كه چيزي از شجاعت هاي سيدالشهداء و اصحابش نمي گويد. يك كلام از ظلم ستيزي قيام كربلا نمي گويد. يك كلام از يزيد زمان، شاه ملعون نمي گويد اگر مي ترسد بگويد، نبايد!
* دراين مقطع چند سالشان بود ؟
- 14، 15 سال بيشتر نداشت. از جمله خصوصيات ديگر غلام علي دوستان خوبي بود كه داشت در همين مسجد پرواز، كتابخانه درست كرده بودند. جلسات قرآن تشكيل داده بودند. در مسجد پرواز شخصي بود به اسم آقاي نامي. آن موقع غلام علي يك انشايي نوشته بود عليه شاه ولي قبل از خواندن در مدرسه آنجا كه آقاي نامي را خيلي قبول داشت، اول براي ايشان خواند. آقاي نامي وقتي انشاي غلام علي را خواند گفت: اگر اين را در مدرسه بخواني، حداقل 6 ماه بايد بروي زندان!
* بالاخره غلام علي انشايش را خواند؟
- ظاهراً در زنگ تفريح براي هم شاگردي هايش خوانده بود كه هم تأثيرش را داشته باشد و هم مأموران رژيم اذيتش نكنند.
* پيچك بعد از گرفتن ديپلم وارد دانشگاه شد ؟
- بله، رفت دانشگاه انرژي اتمي. غلام علي من از همان دوره دنبال استفاده صلح آميز از انرژي هسته اي بود! در اين دوره غلام علي خيلي با آقاي شرافت رابطه داشت و به قول معروف از ايشان خط مي گرفت. چند سال پيش كه يك بار خواب غلام علي را ديده بودم در همان عالم خواب به من گفت: مادر، هر وقت بهشت زهرا(س) مي آيي، اول برو سر مزار شهيد شرافت، بعد بيا مزار من! جالب اينكه تنها چند ماه بعد از حادثه هفتم تير به شهادت رسيد.
* از فعاليت هاي شهيد پيچك، قبل از انقلاب خاطره اي داريد؟
- با اطمينان عجيبي مي گفت كه انقلاب حتماً پيروز مي شود. در اين باره ترديد نداشت. ما، چون شكست هاي سياسي زيادي را تجربه كرده بوديم يك وقت هايي مردد مي شديم كه آيا اين انقلاب به سرانجام خواهد رسيد يا نه ولي غلام علي انگار آينده را مي ديد، آنقدر مطمئن از پيروزي امام حرف مي زد كه آدم تعجب مي كرد. خانه را كرده بود انبار اعلاميه هاي حضرت امام (ره). در روزهايي كه خيلي ها از ساواك مي ترسيدند غلام علي انگار نه انگار. هيچ از ساواك ترس نداشت. حمام كه مي رفت هميشه با آب سرد دوش مي گرفت. مي گفت: اگر يك وقت ساواكي ها من را گرفتند مي خواهم بدنم زير شكنجه قوي باشد. يك وقت هايي كه در خانه بود به من مي گفت: مادر، به من مشت بزن، مي خواهم بدنم را ورزيده كنم! البته خيلي كم در خانه بند مي شد.
* در اين دوره نوجواني و جواني هيچ شده بود يك بار شما را به خاطر كاري ناراحت كند؟
- ابداً هميشه مي گفت: شب جمعه مي روم براي پدر و مادرت قرآن مي خوانم. يك طوري بود كه من نمي توانم ادعا كنم كه او را بزرگ كرده ام. خدايي اش بزرگ شده، به دنيا آمده بود.
* از فعاليت هاي ايشان بعد از انقلاب بگوييد؟
- غلام علي از جمله كساني بود كه در تأسيس سپاه خيلي نقش داشت. در مقطعي محافظت از بزرگاني نظير شهيد مطهري يا حفاظت از بيت حضرت امام (ره) با غلام علي بود. در «سپاه خيابان سميه» هم زير نظر رهبر انقلاب حضرت آيت الله خامنه اي كار مي كرد تا اينكه بحث كردستان پيش آمد. يك شب آمد گفت: مادر، مي خواهم بروم كردستان.
* شما منعش نكرديد؟
- چرا بايد مانعش مي شدم. چرا بايد مي ترسيدم. اتفاقاً الان كه شهيد شده، روزي هزار مرتبه خدا را شكر مي كنم كه اين شهيد، فرزند من بوده است. البته خود به خدايي، قبل از انقلاب يك خورده ترس داشتم كه مبادا غلام علي دست ساواكي ها بيافتد اما بعد از انقلاب، ترسم به كل ريخت. باعثش هم خود غلام علي بود. نترسي اين بچه به من سرايت كرد و هيچ وقت سر راهش نمي شدم. الان هم هيچوقت درباره ي او اصطلاحاتي مثل « خدا بيامرز » را به كار نمي برم. « خدا بيامرز » براي خودم است، براي ماست كه خيال مي كنيم در قيد حيات هستيم، حال اينكه اين شهدا هستند كه حقيقتاً در قيد حيات هستند.
* اول انقلاب حرف و حديث پشت سر سرداران سپاه زياد بود. واكنش شهيد پيچك در مقابل تهمت هايي كه به ايشان مي زدند چه بود؟
- هيچ وقت فراموش نمي كنم يك شب كه آمد خانه، در همين راه پله ها ايستاد و شروع كرد قش قش خنديدند. پرسيدم: چرا همچين مي خندي؟ جواب داد: آن قدر ترقي كرده ام كه به من تهمت زده اند پيچك مزدور است! قاچاق فروش است!
* از اين سفري كه به قصد جنگ عازم كردستان شده بود، خاطره اي داريد؟
- هر وقت مي خواست برود منطقه، از زير قرآن ردش مي كردم. غلام علي هم سلامي مي داد به آقا امام حسين (ع) و مي رفت. چندين بار هم به شدت مجروح شده بود. يك بار تير به ابروهايش خورده بود، يك بار دستش نزديك بود قطع شود. همه اش از اين مي ترسيد كه مبادا يك وقت به شهادت نرسد.
* در مرخصي هايي كه مي آمد، از جبهه چه چيزي براي شما نقل مي كرد؟
مرخصي كه مي آمد، اول مي رفت ديدن امام (ره). خانه هم كه مي آمد من از او زياد چيزي نمي پرسيدم، غلام علي هم خيلي چيزي نمي گفت. البته يك وقت هايي از غلام علي سؤال مي كردم؛ موقع فلان حمله، سنگرتان كجا بود؟مي گفت: سنگر ما زير آسمان خداست. يك عادتي هم كه داشت اين بود كه هر وقت مرخصي مي آمد، برخي احتياجات غذايي رزمندگان مثل نبات و كنسرو و... را از من مي گرفت و در جبهه ميان بچه ها تقسيم مي كرد. يك بار به شوخي به غلام علي گفتم؛ تومگر مادر رزمندگان هستي؟ يكي از دوستانش بعد از شهادت غلام علي، آمد به من گفت: غلام علي در جبهه، اول سفره را مي انداخت، بعد شروع مي كرد به تقسيم كردن غذاي بچه ها خودش آخر سر غذا مي خورد. حالا آيا غذا به غلام علي مي رسيد، آيا نمي رسيد ! بعد هم مصر بود كه سفره را خودش جمع كند و ظرف ها را خودش بشويد. همين دوستش مي گفت: ما در جبهه تا غلام بود، از مادر بهتر را داشتيم. اين قدر به بچه ها رسيدگي مي كرد با اين همه كار و فعاليت هيچ وقت خنده از لبش محو نمي شد. هميشه در صورتش تبسم داشت. گشاده رو بود. در يك دست، پنج تا تير، شوخي نيست ولي دوستانش مي گفتند آنجا هم مي خنديد! حالا عجيب اينكه اغلب اين مجروحيت ها را ما بعد از شهادتش متوجه مي شديم. يعني ناز نازي نبود كه تا تيري بخورد، فوراً برگردد تهران. يك وقت هايي مي شد به شدت مجروح مي شد، بعد خوب مي شد و لام تا كام حرفي به ما نمي زد. يك بار كه مجروحيتش خيلي زياد بود ما اين را به واسطه ي يكي از همرزمانش فهميديم كه غلام علي بدجوري مجروح شده ! ما حالا چند روزي مي شد كه هيچ خبري از غلام علي نداشتيم كه شهيد شده، مجروح شده، تا اينكه يك شب، دير وقت، صداي زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم در را باز كنم، ديدم غلام علي است فوري به برادرش رضا گفتم: بيا پايين علي آمده! گفت: مادر، كجاي كاري، علي شهيد شده! يعني همه مان جدي جدي باور كرده بوديم غلام علي پر كشيده. منتهي برگشته بود...
* معروف است كه پيچك را اهل محل خيلي دوست داشتند ؟
- همين طور بود در يكي از مجروحيت هايش وقتي بقال سر كوچه متوجه شد غلام علي در بيمارستان 503 ارتش است. همين طور مغازه اش را ول كرد به امان خدا و رفت عيادت غلام علي. پسر يكي از خانواده هاي محل كه يك خرده چپي بود، يك بار سر ماجرايي با علي حرفش شده بود و علي هم حسابي زده بودش. همين فرد بعد از آن رفته بود مسجد محل و گفته بود من افتخار مي كنم كه غلام علي در گوش من چك زده! يعني جاذبه و جذبه را با هم داشت. اوقاتي كه وقت بيشتري داشت مي رفت بنايي مي كرد، پولش را مي داد بچه ها كه براي كلاس هاي قرآن، كمبود بودجه نداشته باشند. يا مثلاً ياد ندارم كه يك بار به او پول تو جيبي داده باشم. هميشه مي گفت: مادر، پول داري يا بدهم؟ پول ها را هم مستقيماً به خود من نمي داد. مي گذاشت اين ور و آن ور. بارها شده بود كه ناغافل مي ديدم در جيب فلان لباسم پول گذاشته. زير فرش پول گذاشته. روي يخچال پول گذاشته. اين طور بچه اي بود.
* از رفتارش اين استنباط را مي كرديد كه خودش نسبت به شهادتش آگاهي داشته باشد؟
- زياد، خيلي زياد. مثلاً يك بار بعد از ازدواجش با پول هاي خودش كه خواستم يك يخچال برايش بگيرم. وقتي فهميد به من گفت: مادر، تو هيچ ميداني من چند روز ديگر در اين دنيا هستم؟! يا مي گفت: من اگر ازدواج كردم به وظيفه ام عمل كردم. اصلاً خودش مي دانست چه ساعتي شهيد مي شود. من يك بار كه گفتم: برو خانمت را بردار بياور، برو سر زندگي ات. رفت آورد ولي هميشه مي گفت كه من ماندني نيستم. يك شب هم بيشتر سر زندگي اش نبود. بعد رفت جبهه، 15 روز آنجا بود برگشت. دوباره رفت كه به آرزويش رسيد و شهيد شد. غلام علي يك اخلاقي هم كه داشت اين بود كه اصلاً در بند ماديات نبود يك بلوزي من برايش بافته بودم. همان را براي عقدش پوشيده بود. يا مثلاً رفقايش ماشين گرفته بودند و گل زده بودند. وقتي كه ديد همه ي گل ها را پاره كرد گفت: تا وقتي همه ي گل ها ي من در بهشت زهرا(س) خوابيده اند، وقت اين جور كارها نيست.
* ظاهراً خطبه ي عقد ايشان را امام (ره) خوانده بود؟
- بله و بعد از خواندن خطبه ي عقد خانمش را گذاشت خانه شان، من را هم رساند خانه و رفت منطقه. اين جور وقت ها اعتراض كه مي كردم مي گفت: زندگي من وقف انقلاب است. خودش را خيلي به امام (ره) و انقلاب بدهكار مي دانست.
* از آن عكس معروفش كه دست حضرت امام (ره) را بوسيده و در خيابان 17 شهريور هست، خاطره اي داريد؟
- اين عكس را قبل از شهادتش هم ديده بودم. مثل اينكه عكس را « علي خوش پر » گرفته. بعد از شهادتش « امير سليماني» عكس را آمد داد به من. چند وقت بعدش خود همين امير سليماني شهيد شد. يعني اكثر دوستان نزديكش به شهادت رسيدند؛ علي موحد، محسن وزوايي و .................
* دوستاني كه الان هستند، به شما سر مي زنند؟
- يكي « ابراهيم شفيعي » است فرمانده ي جبهه ي بازي دراز در اوايل جنگ كه البته الان خارج است. ولي مرتب سر مي زند. ايران هم نباشد هر چند وقت يك بار زنگ مي زند و احوالپرسي مي كند. از ديگر دوستانش هم راضي ام.
* مزارش كدام قطعه ي بهشت زهرا(س) است؟
- قطعه ي 24. تقريباً هر پنج شنبه يا جمعه مي روم. گاهي هم خانم هاي بسيجي را جمع مي كنم و ميبرم بهشت زهرا(س).
* از آخرين بار كه او را ديديد، خاطره اي داريد؟
- اصرار داشت من را شاه عبدالعظيم ببرد. چون قرار بود خانمش بيايد خانه ي ما، نمي شد بروم. آن اواخر يك آكواريومي درست كرده بود و هفت، هشت تا ماهي در انداخت. شايد مي خواست بعد از شهادتش يك جوري من را سرگرم كند. خيلي هم با من شوخي مي كرد. مثلاً مي ايستاد كنار ديوار و تكان نمي خورد، مي گفت: فرض كن من شهيد شده ام و در قاب ايستاده ام!
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
14 ارديبهشت 1403 / 24 شوال 1445 / 2024-May-03
شهدای امروز
صادق (كميل) عدالت اكبري
حسين شوريده
محمدجواد صالحيان
عيد محمد سبزي
بهرام(محسن) حسامي
سيد محسن معيل
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll