Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
سيدعبدالرضا مجتبائي
نام پدر :
سيدمرتضي
دانشگاه :
صنعتي خواجه نصير
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي برق
مكان تولد :
تهران (تهران بزرگ)
تاريخ تولد :
1333/03/07
تاريخ شهادت :
1360/09/16
مكان شهادت :
دانشگاه علم و صنعت
عمليات :
ترور توسط منافقين
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با خانواده شهید سیدعبدالرضا مجتبائی
راوي :
خانواده شهيد
مادر شهید: سیدعبدالرضا فرزند سوم خانواده بود و در محله نازی آباد بدنیا آمد. بسیار با محبت و دلسوز و مودب بود. بچه ساکت و خوب و صبوری بود.
نحوه شهادت: در 16 آذر سال 60 ساعت 6 صبح از خانه بیرون رفت. با دوستانش از کنار خیابان داشته رد می شده که یکی صدایش می کند. به دوستانش می گوید: شما بروید من ببینم برادرها چکارم دارند. آن ها می آیند جلو و به او دست می دهند (مثل این که 3 نفر بودند با موتور هم بودند) بعد به او می گویند: تو پاسدار مجتبایی هستی؟ می گوید: بله و یک دفعه می زنند توی گردنش.
عجیب آدمی بود (با گریه) هیچ چیز دنیایی نداشت. فقط پی آخرت بود. یک روز آمد دیدم کت تنش نیست. گفتم: کتت کجاست؟ گفت: یکی لخت بود کتم را دادم به او. گفتم: آخر تو خودت همین یه کت را داشتی. گفت: اشکال نداره.
عمو: ایشان در دوران نوجوانی از اول دبیرستان حتی ورود به دانشگاهش را هم قبل از انقلاب رفته بود. آن دوره ای که شاید جوان ها به راه هایی کشیده می شدند. کسی به فکر این حرف ها نبود، این جوان واقعا کارهایی می کرد که حتی ما از انجام آن ها عاجز بودیم. می رفت پای درد دل کارگرها می نشست. کفش و لباسش را می داد. خوب دانشجو بود چیزی که نداشت. این ها را وقتی تحت تأثیر قرار می گرفت به آن ها اهدا می کرد. وقتی می آمد ما از او می پرسیدیم: چرا این کار را کردی؟ می دیدم که از روی دل رحمی و رقت قلبی که داشت، دلش طاقت نمی آورد. اهل مطالعه بود. گاهی ما با او شوخی می کردیم که حالا تو مذهبی هستی مثلا چرا این کتاب ها را می خوانی؟ گفت: من این کتاب ها را می خوانم که اگر دانشگاه رفتم آمادگی داشته باشم که فلسفه را بدانم. ما فکر می کردیم که این کتاب ها را می خواند تحت تأثیر قرار بگیرد ولی دیدیم که نه برای آمادگی خودش می خواند و واقعا اهل مطالعه بود. الان می بینم که تظاهر نمی کرد و وقتی پیدا می کرد هر کتابی که می توانست مطالعه می کرد و شاید من خودم چندین سفر اروپایی داشتم و می دیدم که یاد او می افتادم که ایشان آن جا نرفته بود. ولی فکر رشد و تعالی بود. فکر این نبود که حالا یک کاری برای خودش پیدا کند یا حالا این را خواندیم، آن را کنار بگذاریم. دلش می خواست در همه زمینه ها مطالعه کند. وقتی اول انقلاب خیلی از جوان ها می رفتند و برای کشاورزی ها گندم می چیدند، ایشان بیش تر در زمینه تخصص خودش کار می کرد که در همان دانشگاه علم و صنعت بود.
ما در آن موقع اگر سفره می گذاشتیم و غذایی می کشیدیم برایش می گفتیم بیا بخور، می گفت: نه حالا شما بدهید به بچه ها حالا من بعدا می خورم. اهمیتی به غذا و به چیزهای دنیایی نمی داد.. بیش تر روزها روزه بود و وقتی به او می گفتم: حقوقت را بگیر، می گفت: نه حالا از من واجب تر هستند.
هیچ وقت تظاهر نمی کرد. از نظر نماز و این چیزها خوب بود. خیلی بچه با تقوایی بود. در تفسیر قرآن شرکت می کرد. جمعه صبح بلند می شد می رفت حضرت عبدالعظیم آن جا جلسه تفسیری بود مثلا ساعت 6 که من خودم حاضر نبودم که آن ساعت از خانه بزنم بیرون. یا خیلی از آقایان آن موقع منبرهایی که می رفتند ایشان می رفت پای صحبت هایشان. یکنواخت نبود. ایشان از میدان خراسان دیر وقت می آمدند می گفتیم: کجا بودید؟ می گفتند: آقای مکارم شیرازی منبر می روند من آن جا بودم. غالبا این نوع فعالیت ها را داشت و این تکالیف را می کرد و دنبال این جور مسائل می رفت، آن هم توی آن جو. توی آن زمان داشتن این فعالیت ها خیلی مشکل بود. خوب یک جوان در آن زمان و آن جو تحت تأثیر قرار می گیرد فکر می کنم خیلی اراده قوی داشته که تحت جو قرار نگرفته. البته ایشان فعالیتش بیش تر در محیط دانشگاهیش بود که ما واقعا هیچ اطلاعی نداریم. ولی خب بعضی ها به خاطر این که ما از روی دلسوزی مانعش نشویم پنهان می کرد ولی در هر صورت فعال بوده. بیش تر در دانشگاه بود. ایشان منزلشان در نازی آباد بود. فعالیت ایشان بیش تر در مسجد امام حسین(ع) بود و آن منطقه بوده. از نظر محبوبیت واقعا محبوب بود. چون آدم به روزی بود. گاهی من بعضی از مسائل را از ایشان می پرسیدم. همه به او علاقه داشتند. همه دوستش داشتند، حتی آن موقع شاید آن هایی که تو خط نبودند هم به او به عنوان یک آدم صادق، راستگو و بی ریا واقعا علاقه داشتند. هر چه داشت حتی لباس تنش را ایثار می کرد. این خیلی ارزش داشت.
مادر: با یک دست لباس زندگی کرد. یعنی لباس دیگری نداشت. دو تا نداشت همان لباس هایی که تنش بود داشت چیز دیگری نداشت.
عمو: یکی از حسن های ایشان این بود که بیش تر علاقه داشت بین خانواده های متوسط و مستضعف باشد. کما این که با همسرش که عقد کرده بودند، داشت دنبال دو اطاق اجارهای می گشت با اینکه خانه خودشان خالی بود. خانه هم پیدا کرد و قرار بود دو روز دیگر برود اجاره نامه را بنویسد که این اتفاق برایش افتاد و شهید شد. او برای ازدواج بیش تر دنبال افرادی بود که هم فکر و هم عقیده خودش باشند که توی فامیل نبود. خانمش هنوز هم هست و ازدواج نکردند (با وجودی که فقط عقد کرده بودند). هم فکر خودش بود. الان هم شاید یک مقداری کارهایش به او بخورد. خانمش خواهر خانم من است. ازدواج کردند و عقدشان را آقای خامنه ای خواندند. مهریه شان یک جلد کلام الله مجید و یک سکه بهار آزادی بود.
مادر: بیش تر با کسانی می گشت که اهل نماز و طاعت باشند، با ایمان باشند. این ها 6 تا خواهر و برادرند. اگر می آمدند آن وقت ها تلویزیون را روشن کنند، او با آن ها دعوا می کرد که تلویزیون را حق ندارید روشن کنید. آن زمان از لحاظ حجاب و این ها همیشه با خواهرانش دعوا می کردند که همیشه با حجاب باشید. نکند بی حجاب بیرون بروید مرد نامحرم شما را ببیند.
عمو: از لحاظ مذهبی بودن که عرض کردم همیشه نوارهای مختلف سخنرانی ها را گوش می داد و حتی همراهش داشت و خیلی موقع ها شده بود که کیفش را گشته بودند و نوارهایش و ضبطش را از او گرفته بودند ولی او سریع تهیه می کرد.
مادر: آن موقع که کرمانشاه بود سربازیش بود آن موقع که امام خمینی فرموده بودند سربازها نباید بروند او آمده بود بیرون. بعدا مثل اینکه 1 ماه او را زندانی کردند و وقتی انقلاب شد آزاد شد. کرمانشاه سرباز بود. رفتارش خوب بود بد اخلاق نبود. بی احترامی هیچ وقت نمی کرد.
پدر: خودش متقی و اهل قرآن بود.
عمو: با بچه های ما هیچ تفاوتی نداشت. درک محبت خاصی نسبت به ما که عومیش بودیم داشت.
پدر: خانواده مذهبی هستیم، تقریبا تفرشی هستیم. پدر بزرگ ما مقدس تفرشی بود که توی تفرش اراک درج شده خودش صاحب اسم و رسم بوده و روحانی بوده و کتاب دارند. 24. 25 پشت به فرزند یکی از فرزندان امام زین العابدین(ع) می رسید که شهرت مجتبایی از آن جا به ما رسید. اتفاقا خانم ایشان هم دختر روحانی است، از بستگان ماست و فامیل حاج خانم است. این ها اصلا ریشه مذهبی داشتند و علاقه مند بودند به مذهب. ولی خب ایشان یک صفا و صداقت خاصی داشت که بیش تر ایشان را دوست داشتنی می کرد. ایشان صله رحم انجام می داد. مثلا یکی از دختر عمه هایش در جاده ساوه (سالور) بود. بعد از این که خانمش را عقد کردند برد خانه دخترعمه اش. این بنده خدا هیچ وقت آن خاطره یادش نمی رود که عبدالرضا با خانمش رفته و سر زده بودند به ایشان.
مادر: در سن قانونی مدرسه رفت دبیرستان مروی.
عمو: بغلش مدرسه علّمیّۀ مروی بود. یک سری به آن جا می زد، توی ناصر خسرو. در صورتی که آن موقع منزل آن ها در نازی آباد بود ولی بیش تر اصرار داشت مروی برود. یک سری کتاب هایی مثل جامع المقدمات و این ها را آن جا می خواند.
مادر: ایشان همیشه اوقات فراغتش فقط همین پی درس خواندن و کتاب های علمی بود، این طور نبود که بی خودی کوچه برود و با کسی باشد. اصلا این اخلاق را نداشت. بیشتر مطالعه می کرد.
عمو: البته دوران دبیرستان می رفت و بازی می کرد و شیطونی خاص دوران بچگی را داشت ولی از دبیرستان سرش توی مطالعه رفت. چون این بچه از بچگی شیطان فامیل بود نه این که مردم آزاری کند ولی از لحاظ تحرک پر جنب و جوش بود. برای ما تعجب نداشت چون توقع داشتیم شیطانی بچگی را داشته باشد تا کلاس پنجم.
پدر: بچه خوبی بود. اهل عبادت بود. اهل فرقه و چیزی نبود. نماز جماعت می رفت و جلسه قرآن شرکت می کرد. کارهای خیر می کرد. هر چه ما می گفتیم درسِت را بخوان واجب تر است که مسجد بروی می گفت: نه اول می روم مسجد نماز می خوانم بعدا می آیم درسم را می خوانم. می گفتم: بابا جلسه قرآن نرو. برو درسِت را بخوان. می گفت: نه قرآن هم از واجبات است. می گفت: من قرآن بخوانم جلسه هم بروم به درسم هم می رسم. کارهای این بچه تو کار خیر و این چیزها بود نه هیچ. من کاسب بودم مغازه داشتم کمک نمی کرد. چون شاگرد داشتیم. مشغول درس و قرآن و جلسه و دعای ندبه و کمیل و کارش این بود. گفتیم: شب بلند می شوی می روی دعای کمیل و این ها ساعت 10 شب می آیی. پس درست چی؟ می گفت: من درسم را می خوانم شما از درسم خاطر جمع باشید. مثلا کمکی بکند که از دستش بر بیاید کمک می کرد. بارها بود که توی خیابان یک پیرمرد باری داشت نمی توانست بیاورد. می گفت: این را بده برایت بیاورم تا دم در خانه تان. می گفت: نه بابا جوان برای چی شما بیاورید. می گفت: نه من می آورم. دستش را می گرفت و می رساند و می رفت. این قدر دلسوز بود. ایشان توی همان دانشگاه هم که بود پی همین فعالیت ها بود و در خلال همین برنامه ها شناسایی و ترورش کردند. توی دانشگاه فکر و ذکرش این بود که به بچه ها می گفت بیایید برویم جلسه قرآن و دعای ندبه و دعای کمیل فلان جاست و آن ها را می برد. بنابراین به همین صورت در دانشگاه شناسایی شد. در دانشگاه می گفتند که سید عبدالرضا مجتبایی صبح تا شام پی تبلیغات و پی کارها هست و بچه ها را تحریک به نماز و روزه می کند. و برای همین او را ترور کردند. آن هایی که ترورش کردند ابتدا اسمش را پرسیدند. او هم که آدم با صداقت و ساده ای بود گفته بود من اسمم عبدالرضا مجتبایی است که آنها هم می شناختند چه کسی بوده بعدا جلوی در دانشگاه او را زدند.
عمو: آن ها در دوره ای بودند که نمی خواستند جمهوری اسلامی اوج بگیرد. به همین دلیل خوب کارهایی که این ها می کردند کار بودجه ای نبود که حالا بگویند این قدر به برق کردستان اختصاص یافته. آن ها با دست خالی با یک حلقه سیم و فلان می رفتند فلان استان را برقرار می کردند. آن ها نمی خواستند این کار بشود. اصلا سیاست این بود که اصلا این کار نشود. ایشان انتخاب شده بود و روز شهادتش روز سمبلیکی بود. روز 16 آذر انتخاب شده بود. جلوی در دانشگاه. خوب آن ها می توانستند بیایند خانه شان را شناسایی کنند این ها حساب شده بود. از فروتنی و افتادگی این جوان همین بس که آن آقایی که صدایش کرده طوری این با آن ها برخورد کرده بود که آن بنده خدایی که همراه مجتبی بوده گفت: من فکر کردم با آن ها آشناست و آن ها را می شناسد و با آن ها شروع کرد به صحبت کردن و به محض این که دور شد او را زدند و فرار کردند. چیزی نداشته جبهه گیری کند و فرار کند.
عمو: عوامل ترور دستگیر شدند و اعتراف کردند.
مادر: مثل این که سر دسته تروریست ها دو تا بودند که او را گرفتند. یک مجله که آورده بودند در آن نوشته بود.
عمو: من که ندیدم ولی خوب می گفتند دستگیر شدند نه بعدا اقرار کرده بودند. ایشان واقعا گاهی غبطه می خورد. خوب شاید گاهی تحت تأثیر قرار می گیریم. خوب آن زمان که کشمکش بنی صدر شهید بهشتی را که ملت صد در صد نمی دانستند که این طرفی باشند یا آن طرفی. ما هم به قول معروف ته دلمان شک داشتیم گفتیم ببینیم چه می شود. امام چه می گوید. امام هنوز نگفته بود بنی صدر بد است که صبر کنیم. ایشان واقعا قطعی می گفت که بنی صدر خائن است و عامل نفوذی که انقلاب کرده. ما می گفتیم نه بابا این حرفها چیست. هنوز معلوم نیست که پسرش هم که با امام همراه آمده. خوب ما نمی دانستیم که خوب الان قضاوتش خیلی آسان است ولی آن موقع در آن جو می دیدیم که پیش امام هستند و خود امام ریاست جمهوریش را قبول کردند و تو به این صراحت چه جوری حرف می زنی؟ خوب انسان می بیند که اینها واقعا یک بینشی داشتند که ما نداشتیم.
مادر: آخر آن نیست تفسیر قرآن هم می کرد.
عمو: با این اعتقادات انحرافی که آن زمان بود، گیرنده اش تیز بود و سریع مسائل را می گرفت(قبل از انقلاب فرهنگی بود). ورود به دانشگاهش قبل از انقلاب بود. ایشان از همان اول جزء فعالین بود. حتی همین دانشگاه خواجه نصیر خب یکی از فعالیت های ایشان بود. مدرسه آمریکایی بود که ایشان جزء آن هایی بودند که رفتند و گرفتند. دانشگاه خواجه نصیر سر پل سید خندان. منتهی جزء نهاد خاصی نبود که من بگویم جزء کمیته بود یا جزء ... ولی جهاد دانشگاهی بود که چون تخصصش در رشته برق بود و آن جا هم مسئول برق کردستان. دیگر رفت به طرف جهاد دانشگاهی.
پدر: با مهندس طیبی در کردستان بودند و خیلی تعریف می کردند که جوانی هست و فعال با او بودند که الان رئیس آن جا هستند.
مادر: من ساعت 10 الی 11 صبح بود که دیدم در زدند. پسرم رفت در را باز کرد و گفت: مامان دو تا پاسدارند. گفتم: پاسدار چیه؟ برای چه آمدند؟ بعد من رفتم دیدم از دانشگاه علم وصنعت هستند. نگفتند چه شده. گفتند: شما با ما می آیید؟ گفتم: بله می آیم ولی چه شده؟ گفتند: پسرتون حالش به هم خورده. اول به من نگفته بودند، من دست بچه ام را گرفتم و در را بسته و با آن ها رفتم. به آن ها گفتم: اگر او بیمارستان است چرا مرا به بیمارستان نمی برید؟ من تا آن موقع دانشگاه علم و صنعت نرفته بودم. گفتند: نه حالا بیایید برویم دانشگاه. مرا به دانشگاه بردند و بعد از پله ها بردند بالا و به سالن خیاط خانه بردند و یک خانمی آمد و گفت: خانم راستش پسر شما تیر خورده. حالا شما هم مثل همه مادرها. گفتم: حالا کجاست؟ گفتند: الان بیمارستان. بالاخره یا خوب می شود یا دیگر نه. ما گفتیم: راضی هستیم به رضای خدا. دیگر از علی اکبر امام حسین(ع) که بچه من بالاتر نیست. ما را آوردند برای تشییع جنازه که فردا بود. بعد فردایش تشییع جنازه کردند. البته یک چیز عجیبی بود این بچه مثل یک پروانه انگار که می پرید و می رفت و موقعی که ما رفتیم تشییع جنازه مردم کرکره مغازه ها را می کشیدند پایین و برای بچه من 5 تا 6 ماشین پر شده بود تا بهشت زهرا. اول انقلاب بود.
عمو: واقعا خوب در مرحله اول شاید به قول بنده بیشترشان آن موقع ها جوی بود، تبلیغاتی بود که منافق ها می زدند که این ها همه شان جاسوسند و یا فلانند. شاید این بنده خدا را می شناختند که از آن هاست که پی به ماهیت پلید منافقین بردند که آن ها چه آدم های پستی هستند. یک همچین جوانی که فقط در راه خداست و هیچ وابستگی شاید نداشته و حتی حاضر نبود مورچه زیر پایش را اذیت کند به خاطر این که می آید دانشگاه یا خدمتی به مردم می کند شهید کردند. ما تاثیر او را نه در خانواده بلکه در شهر ما که تفرش است(ما رفتیم آن جا و مجلس ختمی برایش گرفتیم) دیدیم که واقعا همه مردم می گفتند حالا پی بردیم که این ها واقعا چه آدم های پلیدی هستند. تا حالا ما فکر می کردیم یک جنگ خیابانی بین این دو گروه است، حالا می فهمیم که این ها واقعا فقط به خاطر این که خودشان بیایند روی کار از هیچ جنایتی فرو گذار نمی کنند. این نه تنها روی فامیل ما بلکه روی تمام افرادی که این جوان را می شناختند اثر گذاشت و آن ماهیت کثیف منافقین را مشخص کرد.
پدر: پسر خوبی بود مشکلی نداشتیم و شکی نداریم که توی کار خیر بود. هر چه می گفت از راه خیر و نصیحت و کارهای خوب بود. در این مدت که بزرگ شد ما ندیدیم یک راه کجی برود یا کار بدی بکند یا هیچ نبود. فقط کارش کار خیر بود. نماز و روزه و عبادت و یا کار به حساب تبلیغات خوب و ... و من خیلی دوستش داشتم.
عمو: خوبی و محبت به نظر من از آن خداست که باید در دل بیندازد و کسی نیست که بگوییم خودش محبت دارد. بچه های کوچکم خدا شاهد است آن ها اصلا عبدالرضا را ندیدند فقط از او اسمش را شنیده اند و عکس های توی آلبوم را دیده اند ولی دختر کوچکم هر که را بخواهد بگوید خوب است یا فلان است می گوید: بابا به خوبی عبدالرضا هست؟ جدی می گویم برایشان سمبل شده، الگو شده. چون همیشه مادرش از خوبی و صداقت و راحت برخورد کردنش با مسائل می گوید.
مادر: الهی شما ها زنده باشید. به امام زمان (عج) هر چه خاک اوست عمر شما باشد. انشاءالله شما هم راه او را بروید و خداوند عمل خیر به شما دهد.
پدر: وقتی راهپیمایی بود یکی یکی بچه ها را سفارش می کرد که فردا ساعت فلان راهپیمایی است یا نازی آباد بود یا سطح شهر بود. راه می افتاد و می رفت. بچه ها را جمع می کرد و می رفتند راهپیمایی.
عمو: اکثر راهپیمایی ها میدان آزادی بود. گاهی من آن جا می دیدمش. می گفتم: بیا برویم ظهر است بیا برویم خانه. می گفت: نه با رفیق هایم آمدم، باید با آنها برگردم و بروم. اگر آن ها را رها کنم درست نیست. این حالت ها را از خودش داشته. حالا شاید اگر من بودم می گفتم: خب حالا خداحافظ شما من می روم خانه عمویم. راهپیمایی تمام شد. ولی معتقد بود که حتما باید برگردد و بچه ها را به خانه هایشان برساند. شاید دوست داشت خانه من بیاید ولی چون با آن ها بود با آن ها بر میگشت. آن چیزی که معتقد بود واقعا عمل می کرد.
مادر: آن قدر مظلوم بود که قبرش را هم کندند و در بهشت زهرا تابلویش را از سر خاکش بردند. مزارش روبروی شهید بهشتی است، قطعه 24 و ردیف 9 . روبروی در غربی.
عمو: ایشان جایی که می دید کسی از روی عناد حرفی می زند، لبخندی می زند و من می فهمیدم که ایشان عصبانی شده و دیگر جواب نمی دهد. آن بنده خدا لبخند ایشان را که می دید سکوت می کرد. خب بعضی ها هستند که هر چه به آن ها می گوییم بحث را بیش تر می کشید.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
13 ارديبهشت 1403 / 23 شوال 1445 / 2024-May-02
شهدای امروز
علي رضا(سيدمجيد) شمسي پور
سيدمحمد هاشمي ثالثي
جمشيد شفيعي ليالستاني
عبدالمتين مسعودي
ابراهيم وارثيان
ابوالفضل نبئي قهرودي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll