۲۷/۰۸/۱۳۶۰ - ساعت ۲۰/۶ صبح
بعد از نماز صبح است و ما در اردوگاه مبارزان در اهواز هستیم. روز گذشته ساعت هفت صبح وارد اهواز شدیم، پس از هجده ساعت مسافرت با قطار، خود را به ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران رسانده ایم. تا ظهر کارهای مقدماتی مثل پر کردن پرسش نامه و ... انجام شد.
اردوگاه مبارزان که قبلا یک دبیرستان بوده و کناره شهر و در محله اعیان نشین بنا شده است اکنون به محل اسکان تبدیل شده است. در یکی از کلاس های این دبیرستان مستقر شدیم که قبلا بچه های دیگری از شهرهای مختلف به این جا آمده و رفته بودند. در و دیوار آن حکایت از لحظه های شیرین قبل از عملیات و بعد از آن دارد و خبر از شهادت یاران می دهد. شعارهایی هم علیه گروهک های چپ و منافق می توان در بین نوشته ها دید.
عصر ساعت چهار بود که زدیم بیرون و تمام خیابان های اصلی شهر و مرکز آن را در پی فیلم دوربین زیر پا گذاشتیم ولی پیدا نشد که نشد. دماغمان سوخت، چون هیچ کس از گروه ما فیلم نیاورده است. خلاصه برای خالی نبودن عریضه چرخ دیگری در شهر زدیم و این دفتر یادداشت در همین گردش ها زاده شد. سری هم به تلفن خانه زدیم ولی هر چه کردم شماره حاجی و بابا آزاد نشد و باز هم دماغ ما سوخت.
وقت صبح گاه است.
*************
به نام آن که مرا به راه خود هدایت خواهد کرد زیرا مهربان ترین مهربانان است.
۲۷/۰۸/۱۳۶۰ - ساعت ۲۰/۲ بعد از ظهر
نماز ظهر و عصر را در اردوگاه خوانده ام و در محل کتابخانه دبیرستان سابق مشغول نگارش می باشم.
صبح پس از نرمش و صبحانه مرخصی گرفته و برای رفتن به حمام و تلفن خانه از محل خارج شدیم اول به محل باجه ها رفتم تا در صورت امکان تماسی با تهران داشته باشم و به قولم عمل کنم. حدود یک ساعت و خرده ای در دهان تلفن سکه انداختم ولی تلفن تهران هم چنان اشغال بود و تماس برقرار نشد. می دانم که پشت سرم چه چیزها که نخواهند گفت، ولی بی خیالش ... من که اقدام کردم.
رفتیم حمام. پر از سرباز بود. بعد از نیم ساعت ایستادن توی صف، تازه نوبت مان شده بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد. گفتند که هواپیماها حمله کرده اند. وقتی اوضاع آرام گرفت، فکر کردیم خالی بسته اند ولی بعد از بیرون آمدن خبر موثق این بود که یک "میگ" را زده بودند و کفاش دم حمام چه کیفی کرده بود. با چه نشاطی تعریف می کرد و می گفت که مردم با هر چه دم دست شان بود به محل سقوط رفته اند!
بگذریم ... برای ناهار به اردوگاه برگشتیم و پس از مدت ها توی صف ایستادن، ناهار را که مرغ پلو بود، گرفتیم و خوردیم!
چند گروه تازه وارد آمدند که یکی از آن ها آشنای بچه هاست. اگر بشود، می خواهیم همراه شان راهی منطقه شویم. راستی! عجب دیدنی دارد بچه های نیم وجبی با آن صورت های بی ریش و سبیل که قدشان، قد تفنگ است! یک کوله بسته اند و آماده عزیمت به خط مقدم. وقتی در یک ردیف می ایستند، قدشان یک متر و نیم بیش تر نشان نمی دهد. عجب روحیه ای! مثل فشفشه می ماندند! خدا حفظ شان کند یا به قول خودشان شهیدشان کند!
وقت ندارم. والسلام.
۰۲/۰۸/۱۳۶۰ - ساعت ۴۰/۶ صبح
دیروز روز پرتحرکی بود. ما که برای به دست گرفتن اسلحه و رفتن به سنگرها راهی اهواز شده بودیم، پس از یافتن چند نفر از بچه های گنبد که در گروه جمع آوری مین فعالیت می کردند، تصمیم گرفتیم که به دسته آن ها ملحق شویم. قرار است تا چند روز دیگر ما را آموزش داده، برای کسب تجربه به منطقه اعزام کنند. نکته جالب این که قبل از اعزام شدنم به اهواز، "فهیم" برایم از خوابی گفته بود که من در آن به وسیله مین کشته می شدم؛ تداعی این مسئله برایم شورانگیز است. البته امیدوارم که باقی مانده خواب هم درست تغبیر شود، اگر سعادتش را داشته باشیم.
این جور که معلوم است باید خیلی پشت جبهه علافی بکشیم تا بتوانیم خدمت لازم را انجام دهیم. دیشب بعد از شام به یک گوشه اردوگاه که آوای نوحه و سینه زنی بلند بود، رفتیم؛ بهتر بگویم کشیده شدم. نوحه، نوحه مورد علاقه من بود. بچه های رزمنده با چه شور و شوقی به سینه می کوبیدند و آن را زمزمه می کردند:
این دل تنگم ..... این دل تنگم .... عقده ها دارد ... گویا میل ... کربلا دارد...
ای خمینی جان ... سروری فرما ... امت ما را ...
می روم ببینم ... می روم ببینم ... در کجا دو دست عباسم جدا از بدن دارد ....
بقیه اش یادم نمی آید.
نوحه های دیگری نیز بود که این یکی یادم مانده:
مادر به امر رهبرم .... در جبهه می جنگیم ... زیرا که آرزوی کربلا ... دارد دل تنگم ... دارد دلم تنگم ... مادر حلال کن .... ترک وصالم کن ...
نمی دانم به چه نحوی شور و حال آن را توصیف کنم.
بعد از اخبار هم تلویزیون فیلمی از گنبد داشت. فئودال های آن منطقه را نشان می داد که همگی از مشتری های ما بودند و بعد از مدت ها چشمم به جمال نحس شان روشن شد.
امروز چند تا از همکارانم از جمله یغمایی را دیدم که بعد از مدت ها خوب سیرم کرد.
طبق گفته رئیس گروه مین، چند روزی باید در اردوگاه پلو بخوریم تا جمع مان تکمیل شود و برای دیدن دوره آماده شویم. امروز هم برای تلفن زدن به تهران تلاش خواهم کرد.
۳۰/۰۸/۱۳۶۰ - ساعت ۳۰/۳ بعد از ظهر - نمازخانه
این دو روزه که فرصت نوشتن خاطرات را نداشتم، دلیلش این بود که شب جمعه به دعای کمیل رفته بودم؛ که شرح آن را خواهم گفت. صبح جمعه هم خوابم برد و برای نماز به نمازخانه نیامدم. دیگر وقت نکردم که دفتر و کاغذهایم را دست بگیرم و به نوشتن بپردازم.
امروز صبح شنبه رفته بودیم صبح گاه و بعد هم به حمام در خارج اردوگاه که تا ظهر طول کشید. الان خدمت شما هستیم. بگذریم .... خودم که راضی شدم؛ نمی دانم چه طور؟!
روز پنجشنبه را به امید دعای کمیل شب جمعه، شب کردیم. قرار بود دعا داخل اردوگاه خوانده شود که خبر آمد، آهنگران در حسینیه اعظم اهواز دعا خواهد خواند. بعد از آن شبی که در تلویزیون مراسم عزاداری اش را و هم چنین آن برادری را که هیکل درشتی داشت و خیلی گنده گنده سینه می زد، دیده بودم؛ یکی از آرزوهایم این بود که در اهواز با نجواهایش دعا بخوانم.
خلاصه با شور و شوقی زیاد همراه حدود۱۵۰ نفر از بچه ها به محل حسینیه رفتیم. پس از مدتی معطلی و نوحه خواندن، معلوم شد که دماغ سوخته شدیم. فرد دیگری به جای آهنگران دعا خواند که باز هم تو حال رفتیم، ولی آرزو به دل مان ماسید. شعرهایی هم از همان شاعر معروف که شعرهای آهنگران را می گوید خواندند که دلم می خواست فهیم این جا بود و سریع نت بر می داشت تا بعدا می خواندم، ولی چه کنم؟ دیر به سراغ دفتر آمدن باعث شد که همان بیت های مکررش هم از ذهنم برود. خیلی زیبا بود! آدم را تو حال می برد.
روضه اول شب هم در وصف حضرت رقیه بود که من از بچگی و از زمان روضه خوانی های صابری به آن علاقه داشتم. بگذریم ... جای همگی خالی بود!
شب برگشتیم و تا صبح خوابیدیم. از بیکاری، صبح والیبال را به راه کردیم. همه جور آدمی در این تیم پیدا می شد به خصوص تیپ ورزش کار؛ البته به غیر از من. همه را بردیم. بعد برای راهپیمایی، رفتیم به سمت محل نماز جمعه، کنار کارون که یک پارک بود.
تا آن جا با بچه ها که هر کدام بعد از مدت ها پایشان به شهر می رسید، شعار دادیم علیه آمریکا، اسرائیل و ملک فهد. در شعارها از امام پشتیبانی کردیم. در نماز جمعه یک خطبه کامل را عربی مستفیض شدیم؛ البته بعدش مجبور شدم تجدید وضو کنم. چرتم برده بود!
راستی یادم رفت! شب جمعه اولین نامه ام را برای فهیم فرستادم. نمی دانم چرا اول برای او! ولی به هر صورت نوشتم. موضوع رفتن به گروه مین یابی را برایش نگفتم ولی جوری نوشتم که مطمئنم متوجه می شود که یک خبرهایی هست! البته هر کی بشنود، فکر می کند که من از قصد این گروه را انتخاب کردم. با این که انتخاب نمودم، ولی والله تمام بچه های گنبد به این گروه رفتند و من هم به هر صورت دنبال شان.
نامه فهیم تا امروز روی دستم مانده است. طبق قولی که داده بودم باید وصیت نامه ام را نیز برایش می فرستادم که نوشتنش تا امروز صبح طول کشید. یک نکته داشت و آن این که آن را با آیه ای شروع کردم که صحبت هایم را در خانه پدر فهیم برای حاجی آقا و بابام و ... شروع کرده بودم. دیروز هم نامه ای ساده برای بابام نوشتم و اوضاع این جا را کمی توضیح دادم. موضوع دیگر این که با تهران، دکان حاجی تماس گرفتم. خیلی خوشحال شد! بعدش با زور توانستم با دکان بابام هم تماس بگیرم. فکر می کردم با جریاناتی که روز قبل از آمدنم اتفاق افتاده بود، ناگهان فکرهای دیگری به ذهن شان بیاید. البته هیچ خوشم نمی آید!
به بابام هم وقتی گفتم که با حاجی تماس گرفته ام، خیلی زود فهمید و سعی کرد به من بفهماند که اصلا برای آن ها مسئله ای نیست که اول به کجا تلفن کرده ام. برای این که از این مسائل راحت شوم، شماره تلفنی دادم که خودشان با من تماس بگیرند.
در این مدت، کمی وقت کرده ام مطالعه کنم. امروز مقداری از صحیفه را خواندم. خیلی خوب بود! امیدوارم مطالعه ام ادامه یابد و بتوانم دوره گنبد را که خود غفلتی بود، جبران کنم. خیلی همت می خواهد و صبر و حوصله زیاد! امیدوارم این بیکاری ها زیاد طول نکشد و ما را برای شرکت در حمله آینده آماده کنند تا شاید به فیضی برسیم.
یه چیز بگویم و تمامش کنم و آن این که توی اردوگاه، گروه مین را خیلی تحویل می گیرند و حرف، بالای حرفشان نیست. انگار خبرهایی هست که ان شاءالله هست!
وقتم تمام شد.
به نام آن که تعجیل یا تأخیر در ظهور بقیة الله الاعظم، صاحب الزمان، در ید اختیار اوست.
یک شنبه - ۰۲/۰۹/۱۳۶۰ - ساعت یک ربع به نه شب - نمازخانه
امروز دوره های نظری و تئوری ما شروع شد و چشمان ما به جمال انواع خوش هیکل و بد هیکل اسباب بازی های آینده مان روشن گشت. باید بگویم که انواع اروپایی این قتاله ها، خیلی قشنگ تر است و به شیرینی های کرمانشاهی خودمان - به قول یکی از برادران - می ماند. ولی روسی هایش خیلی بی قواره و زمخت اند؛ عین بقیه چیزهای شان که همگی زمخت اند. ولی خب به هر صورت، از هر طرف که باشد، می تواند یک سرباز فداکار جندالله را از لشکر اسلام بگیرد یا این که یک نفر به جانبازهای انقلاب اضافه کند و یا نه، با از بین بردن یک خودرو از قدرت مان بکاهد.
من هم برای خنثی کردن این قناله های پنهان و ظریف و حساس، پا پیش گذاشتم که ان شاء الله پس از خنثی کردن چندین هزار از این شیرینی های کشنده، به دیدار خدا بروم؛ البته اگر لیاقتش را داشته باشم. خیلی دوست دارم که در این حمله ای که قرار است شروع شود و آبادان دیگری تکرار گردد، شرکت داشته باشم و یک گوشه کار هم دست ما باشد؛ اگر عرضه اش را داشته باشم.
باری، دیشب ساعت ۳۰/۵ بود که با تهران تماس گرفته، با مامان صحبت کردم. احوال همگی را پرسیدم. ماشاءالله همه خوب بودند. بالاخره دادن شماره تلفن هم کار دستم داد. دادن شماره همان و تماس گرفتن فهیم با اهواز و خراب بودن خط تلفن همان. اصلا خبر از خرابی تلفن نداشتم. بعد از این که شماره را به حاجی دادم، فهمیدم.
فکر نمی کردم که این قدر فکر من باشند. خلاصه خبر دادم که تلفن تا چند روز خراب خواهد بود و تماس نگیرند. فاطی هم با من صحبت کرد. از من پرسید که آیا خدا را تو جبهه دیده ام یا نه؟ جواب دادم: "خدا را ندیده ام ولی خدادیده ها را دیده ام." ان شاءالله به جایی برسم که خدا را ببینم و جای شان را خالی کنم.
قرار است از چهارشنبه به بعد دوره عملی ما شروع شود. ان شاء الله هر چه زودتر به مرحله عمل در منطقه برسم. راستی گفته بودم که در اردو سینه زنی هست و بچه ها خیلی می روند توی حال. امشب نیز در حدود یک ساعت پیش به یکی از آرزوهای دیرینه ام که همانا اشک ریختن بود، رسیدم!
جریان از این قرار بود که یک عده از بچه های جنوب، داخل یکی از اتاق ها سینه می زدند و شکل مخصوصی داشت. خیلی باحال تر از سینه زنی های ما، به طوری که نمی توانم توضیح بدهم. با لحن عربی و پشت سر هم از امام و امام حسین و حضرت عباس گفتن، فریاد زدن، با دست راست به سینه زدن و حلقه وار گشتن، درست مانند رقص خنجر ترکمن ها که تلویزیون نشان می داد و ما در گنبد خوب دیده بودیم.
یک گوشه نشستم و اشک، چشمانم را پر کرد و فرو ریخت. گریه کردم. برای اولین بار بود که در یک چنین جمعی گریه می کردم. گریه کردم تا دلم باز شود. عجیب خوشحال بودم! قبل از این همیشه با یادآوری صحبت های ائمه اطهار در عزاداری ها و گریه های مردم برای شهدای امام و امامان شهید دلم می گرفت. نمی دانم چرا سنگ دل و سخت دل شده بودم! چقدر به حال کسانی که با یادآوری مصائب، اشک شان سرازیر می شد، غبطه می خوردم!
قبل از اعزام به اهواز، وقتی که شب های اول ازدواجم با فهیم را می گذراندم گاهی اوقات فهیم به شدت گریه می کرد؛ به قول من آلوچه آلوچه اشک می ریخت. به من می گفت: "تو هم بالاخره گریه خواهی کرد." فکر می کردم فهیم هنوز مرا نشناخته و فکر می کند می توانم روزی برای خدا گریه کنم! امروز فهمیدم که فهیم خوب حدس زده بود.
امشب یکی از برادران پاسدار که مسئول اردوگاه نیز شده است، بین دو نماز صحبت کرد و زمینه ساز گریه ام شد. به هر صورت تجربه گریه خیلی خوب بود. امیدوارم ان شاء الله ادامه یابد... دقیقه شماری خواهم کرد. بعد از گریه یاد فهیم افتادم. خیلی یادآوری می کرد که در لحظه ی ذکر شده یادش باشم. دعایش کردم که همیشه خط خودش را که در جهت الله بوده و خواهد بود، حفظ کند و هیچ چیزی وی را به انحراف نکشاند.
این را هم بگویم که امروز وارد دومین هفته از ورود به اردوگاه شدیم. در این هفته، این جا مثل هتل بود برای ما. خیلی به ما رسیدند؛ اصلا با ذهنیات ما در تهران نمی خواند. آن قدر ریخت و پاش است که حد ندارد! درست مثل اسمش نامنظم است. خدا بیامرزد شهید چمران را؛ این جا را خوب راه انداخت. ولی کسانی را که سر کار گذاشته اند حالا وبال سپاه شده اند که چگونه درست شان کنند؟! خداوند به آن ها توفیق دهد!
امروز مثل این که خیلی خرده ریزه خورده ام؛ دلم هی درد می گیرد و ول می کند. دیگر حوصله نوشتن ندارم. اگر خدا کمک کند می خواهم کمی مطالعه کنم اگر دل درد بگذارد.
والسلام.
به نام آن که موجودی را در هستی خلق کرد که قدرت دارد یک ساختمان را به کلی ویران سازد یا یک تانک را به آسمان بفرستد یا این که انسان را از داشتن دو پا محروم سازد، حتی روح جوان رزمنده ای را به ملکوت اعلی عروج دهد.
۰۵/۰۹/۱۳۶۰ - ساعت یک - میدان مین - اطراف اهواز
دلیل چنین جملات آغازگری این بود که دو روز است در میدان مین آموزش می بینیم و هر لحظه در گوشه ای، یکی از آن جعبه های کوچک و نقلی که مقداری زیر خاک پنهان است منفجر شده و ناگهان تلی از خاک را به آسمان می فرستد. بچه ها در فکرند که اگر فشار پای یکی از آن ها این جعبه کوچک را برنجاند در چه وضعی قرار خواهند گرفت. البته این انفجارها برای ریختن ترس ما از مین و موارد منفجره است.
پریروز کلاس های آموزشی تئوریک پایان یافت و ما آماده آموزش عملی شدیم. صبح دیروز به طرف جاده خونین شهر، با یک اتوبوس که از طرف جهاد در اختیار ستاد شهید چمران گرفته بود، حرکت کردیم. چندین کیلومتر را میان خانه ها و کارخانه های متروکه که به وسیله گلوله های توپ صدامیان اکثرا نشانه هایی در خویشتن داشتند و به طور حتم همین امر باعث خارج شدن ساکنان و از کار افتادن آن ها شده بود، طی کرده، وارد منطقه ای که قبلا در اشغال عراقی ها بود و اکنون آزاد شده گشتیم.
جایی که میدان کارزار حق و باطل است، صدای تپش قلب که همانا با شلیک توپ های خودی و صدامی به شماره می افتد، لحظه ای شما را از فکر جنگ بیرون نمی برد.
بچه ها مشغول آماده شدن برای خواندن نماز جماعت هستند ولی من به علت تانکی که زده ام و هنوز فرصت پاک سازی میدان را پیدا نکرده ام از خواندن نماز معذورم. باید تا برگشتن به شهر منتظر بمانم - از اصطلاحات جبهه.
این جا که بنشینی، هر لحظه و به هر طرف که بنگری، ستونی از دود را می بینی که به آسمان بلند است و تو با آن جسم کوچکت در مقابل این وسایل عظیم که از کیلومترها فاصله یکدیگر را هدف می گیرند، هیچ کاره ای. پیش خود برای آن ها پیام می فرستی که بگذار ما را هم به جبهه اعزام کنند تا نشان شان بدهیم که چطور پوزه آن ها را به خاک می مالیم، همان طور که بقیه برادرها مالیدند.
دیروز طرز کار چند نوع مین و هم چنین استتار هر یک از آن ها و طریقه خنثی سازی شان را با چشم بسته و سینه خیز تمرین کردیم. فکر نکنید کار شاقی بود! کافی است راهش را یاد بگیرید. البته احتیاج به مقداری یاد خدا دارد که با دلی مطمئن تمامش را خنثی کنید. بار اول که پا در میدان گذاشتم مقداری دل شوره داشتم ولی بعد فهمیدم که برای مان خالی بستند و قبلا تمام چاشنی ها را از روی مین ها برداشته اند.
دل شوره ام برای این بود که نکند اول کار، مفتی مفتی نفله شویم و هنوز به دشمن نیش نزده، به خاطر بی عرضگی برویم آن دنیا و همه مردم اسم مان را شهید بگذارند. شهید کسی است که در اوج آگاهی و درایت و روشنی و شعور نسبت به جبهه و حق و باطل و بر اثر ضربه دشمن و نه بی کفایتی و بی عرضگی خود به لقاء الله می رسد، در غیر این صورت نفله ای بیش نخواهد بود؛ گو این که قدم در راه خدا گذاشتن و مردن، خود شهادت است ولی شهید شدن بر اثر کفایت و عرضه شخصی در جنگ با کفر و نفاق، چیز دیگری است!
بگذریم.
پریشب ها با یکی از بچه ها حسابی کلنجار رفتم. همدیگر را خوب چلاندیم. دست آخر یک پای دردآلود، آن هم در اثر ضربه ای که خود به خودم زدم برایم باقی ماند که تا حدی در میدان اذیتم کرد. خود کرده را جوابی نیست.
دیشب پس از مدت ها خواب فهیم را دیدم. دیداری تازه گشت. توی خواب همه چیز بود؛ از گل هایی که مادر زن جانم دوست داشت تا مراسم خواستگاری و ... نمی دانم چرا طور دیگری غیر از آن چه اتفاق افتاده بود می دیدم. به هر صورت خواب بود و نمی شود زیاد روی آن فکر کرد؛ کما این که اگر فهیم بود خیلی روی آن فکر می کرد. البته من هم اعتقاد دارم، آن هم به خواب های فهیم که شنیدن بعضی هایش آدم را سر حال می آورد، چه رسد به واقعیت داشتنش.
چند شب پیش در نمازخانه صحبت امام زمان بود و ظهورش. از خودم پرسیدم: "آیا ممکن است من هم ظهور امام را ببینم؟" بعد به خودم جواب دادم که با این همه اعمالی که از من سر زده مگر می شود امام را دید. اگر هم خیلی شانس داشته باشیم و خدا دوست مان داشته باشد، شمشیرش را به سراغ مان خواهد فرستاد البته به قول یکی از بچه ها هر چه از دوست رسد خوش است! یاد محمود قیصریه از بچه های جهاد افتادم که هر وقت مرا می دید پشت گردنش را می داد ماچ کنم و می گفت: "جای شمشیر حضرت هم ماچیدنش ثواب داره!" با آن چیزهایی که ما از خودمان خبر داریم اگر توفیق داشتیم و خدا به ما رحم کرد که هیچ، ولی همین شمشیر هم از سرمان زیاد است!
نوبت رفتن به میدان مین است و من هم باید بروم.
************
به نام آن که بنده های حقیر خود را از نظر دور نداشته و دور نخواهد داشت. به نام آن که هرگاه به یادش بوده ام و از یادش نبرده ام خود را به گونه ای در برم ظاهر کرده است.
ساعت ۳۰/۷ شب - سنگر گروه مین - چولانیه
نمونه اش حضور امشب من در سنگرهای چولانیه واقع در اطراف سوسنگرد می باشد و دیشب با فهیم در تهران - خانه خودمان - صحبت کردم. دقایق اول فقطه به گوش دادن خنده های او و تحویل چند خنده گذشت. تمام صحبت هایم را که برای گفتن، آماده کرده بودم، یادم رفت؛ مخصوصا وقتی شنیدم که دو درصد امکان دیدن امام به صد در صد ترقی کرده است، نمی دانید که چقدر خوشحال شدم!
بزرگترین آرزویم پس از دیدار خدا، که همانا شتافتن به دیار باقی در صحنه حق و باطل می باشد، دیدار امامم، مرادم، مرشدم، رهبرم و مرجعم بود که آن هم به یاری خدا و کوشش فهیم و همکاری آقای کروبی جور خواهد شد.
پول کم داشتیم. صحبت خیلی زود قطع شد.
شب در اردوگاه تصمیم گرفتم که صبح به عنوان حمام و بعد صبحانه و تلفن از اردوگاه خارج شوم. تمام بچه ها مایل بودند که روز جمعه از اردوگاه خارج شوند.
صبح زدیم بیرون ساعت ۱۵/۶ تا ساعت ۵/۸ توی حمام بودیم حسابی رخت هایمان را شستیم. بعد از خوردن صبحانه، به تلفنخانه رفته، با تهران تماس گرفتم. خود فهیم گوشی را برداشت. دلم هوای گوش دادن داشت ولی واجب بود که صحبت کنم.
گفتم که یکی از از رفقایم به تهران خواهد آمد. به وسیله او فیلم و پول فرستند که قولش را داد. فهیم گفت که برایم نامه فرستاده است. می خواستم جوابش را فورا بدهم؛ نگفته بود هم می دادم. با مادرش که صحبت کردم گفت: "خیلی بد شده که برای ما نامه نفرستاده ای." تصمیم گرفتم فورا نامه ای بنویسم.
بعد از تلفن، برای وقت گذرانی می خواستیم برویم سینما ولی از بین راه رفتیم نمایشگاه سپاه که خیلی خیلی جالب بود. جملات و شعرهای زیبایی داشت که یادداشت کردم. آن هایی که خوب بود را می نویسم:
اگر جان جامه تقوا به برگیرد
حصار بسته و بی روزن این آسمان به رویش باز می گردد
روان تشنه اش آماده پرواز می گردد
ز بام این جهان پرواز او آغاز می گردد
ای عاشقان ای عاشقان من جان جانان یافتم
ای صادقان ای صادقان من نور ایمان یافتم
قسمتی از وصیت یک شهید: اگر اشکی بر مزارم می ریزید برای اسلام باشد نه برای مرگ من!
خطاب به شهیدی بی دست و پا و سر که در تصویری مشخص شده است، در مقابل سوال: "خانه دوست کجاست؟" چنین جواب داده شده که: "از تو باید پرسید."
در این نمایشگاه عکسی بود که یک جوان سراسر زخمی را نشان می داد. تصویر با چشمان سبزش فریاد می زد: مرگ بر آمریکا. خیلی دوست داشتم که با فهیم دوتایی نمایشگاه را می دیدیم که حتما آلوچه آلوچه اشک می ریخت و من غصه می خوردم. راستی به فهیم گفتم که موفق به گریه کردن شده ام که کلی خوشحال شد. یک جمله زیبای ترکی هم به معنای "دوستت دارم" گفت که از یادم رفت؛ خیلی یواش گفت!
به علت نور کم شمع، مابقی خاطرات به صبح می ماند و خارج از سنگر.
**************
به نام آن که سرما را آفرید و به نام کسی که آتش را خلق کرد و به نام آن که نور را آفرید.
۰۷/۰۹/۱۳۶۰ - ساعت ۷ صبح - کنار بخاری، مشغول لرزیدن!
باری به علت کمی نور دیشب خاطرات را نیمه کاره گذاشتم و اکنون آماده ی ادای دین می باشم.
بعد از دیدن نمایشگاه، فوری به نماز جمعه رفتیم. نیمه های نماز بود که رسیدیم. پس از نماز به همراه دو نفر از بچه ها داشتیم خارج می شدیم که اسماعیل، سرپرست گروه مین را دیدیم. با موتور دنبال بچه ها می گشت. ما را فوری به اردوگاه رساند و اعلام کرد که باید سریعا تجهیز شویم چون تا یک ساعت دیگر به منطقه چولانیه (منطقه فعلی) خواهیم رفت.
به هر صورت به اسلحه خانه رفتیم و یک کلاش نو و زیبا به همراه سه خشاب از آن هایی که رنگ زرد دارند و شکل چوب می باشند به ما تعلق گرفت. این کلاش تاشو بود. نمی دانم که این رفیق جدید تا کی با من خواهد بود و در چه مواقعی؛ که ان شاء الله درباره اش خواهم نوشت.
قرار بود گروه نه نفره ما به منطقه اعزام شود ولی چهار نفر از بچه ها، صبح بعد از حمام به راه خودشان رفتند. فکر می کنم موقع اعزام در سینما مشغول وقت گذرانی بودند که معلوم خواهد شد. به هر حال ما پنج نفر را اعزام کردند با یک استیشن آبی رنگ که راننده دبشی داشت.
به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. فاصله ۵۵ کیلومتر بود. اکثر این راه قبلا دست عراقی ها بود. گویا تا ده کیلومتری اهواز آمده بودند. تانک ها و سلاح های شان که درب و داغان و پر از شعار بچه ها بود، نشان از فضاحت فرارشان داشت. قبل از فرار، پل های جاده را خراب کرده بودند. تیرها را کنده یا سیم های برق را قطع کرده بودند؛ خلاصه حسابی خراب کاری کرده بودند. البته به همت جهاد خودمان دوباره سیم های برق کشیده شده است. پل ها را هم نوسازی کرده اند.
در بین راه گروه های کوچک ارتش را می دیدی که سلاح های شان را استتار کرده، در حال چرت و یا بازی بودند - با بی کاری طی می کردند. یک نکته جالب هم دیدیم: با وجودی که منطقه پر از وسایل جنگی است و حالت کاملا نظامی دارد، روستاییان در زمین های خود مشغول کشت و کار هستند. این صحنه ها روحیه خیلی خوبی به ما داد تا آن جا که می خواستم پیاده شده، صورت و ریش تک تک شان را ببوسم ولی حیف که نمی شود! ماشین با سرعت زیاد به سمت سوسنگرد در حال حرکت بود.
رسیدیم به سوسنگرد و به قول تابلوی سپاه در اول شهر به "شهر عاشقان شهادت". عجب جمله زیبا و پرمعنایی! امیدوارم ما نیز در جرگه یکی از آن عاشقان قرار بگیریم.
با نزدیک شدن به شهر، حالتی خوش مرا در بر گرفت، انگار پر گرفته بودم! دلم هوای پرواز داشت.
با یکی از بچه ها به نام جعفر که خیلی خوب با هم جوش خورد ایم، صحبت هایی کردم که اگر خدا خواست و من به دیار باقی شتافتم، گردنبند گلوله ای اهدایی فهیم را به همراه این دفترچه و کیف بغلی ام که خیلی خیلی دوستش دارم به تهران بفرستد. او قول مساعد داد و هر دو از خدا خواستیم که ما را در کمال آگاهی و پس از وارد کردن سخت ترین ضربه که از قدرت مان برمی آید به کافران بعثی به دیار خود بخواند.
از سوسنگرد می گفتم .... با نگاه سطحی که در حین گذشتن از شهر داشتم، گمانم بر این است که حتی یک خانه نیز در شهر نمی توان یافت که بدون علامتی از گلوله توپ و خمپاره باشد. این شهر بعد از جنگ، محتاج بچه هایی کاری و عاشق است که بیایند و از بیخ این جا را نوسازی کنند. باید بگویم که سوسنگرد چند بار از طرف بعثی ها پر و خالی شده و به قدرت خداوندی اکنون چندین کیلومتر، یعنی تا این جایی که الان نشسته ام، آن ها را عقب زده اند. ان شاء الله در همین چند روز تا پشت مرزها فرار خواهند کرد.
از شهر گذشتیم و به سمت چولانیه خارج شدیم. پس از چندین کیلومتر به این محل رسیده، با بچه های آشنا برخورد کردیم. همگی خوشحال بودند. در بین آن ها وحیدی نامی بود که اصفاهونی! بود و خیلی خوش لهجه. مرا به یاد اصفهانی های سازمان می اندازد که خیلی وقت است آن ها را ندیده ام؛ به خصوص علی رضا را. وحیدی وقتی مرا دید، جمله ای گفت که خیلی چسبید. او گفت: "چهره های تان عجب نورانی شده!" این چنین به نظرش رسیده بود.
به سنگر گروه مین رفتیم. بچه های دیگر را هم که مشغول حمله بودند، دیدیم. قرار بود اول بروند و در میدان مین دشمن بزنند؛ با پرچم هایی که روی آن شعار "لا اله الا الله" و "الله اکبر" نوشته بود. هر یک از آن ها فانوسی داشت شب نما که فقط نیروهای خودی می دیدند.
آن جا بود که فهمیدم تمام آن فکرها، که امشب شریک حمله خواهیم بود و جلو خواهیم رفت و از بعثی ها خواهیم کشت خالی بوده و قرار است به جای بچه هایی که جلو می روند داخل سنگر بمانیم و پس از حمله، میدان مین را پاک سازی کنیم. کلی دمغ شدیم. خب انتظارش را هم داشتیم زیرا تجربه ما کافی نبود و حالا حالاها باید پشت خط بایستیم تا نوبت رفتن برسد!
بچه ها حالی داشتند! هر کس وصیتش را به رفیق خود می کرد. یکی از بچه های ترک آباد گنبد خِرِ مرا گرفت و به گوشه ای برد. فکر می کرد که من در گنبد کاره ای بودم. می خواست بابای پیرش را از کارخانه سنگ بری بیرون بکشم و کار سبک تری برایش پیدا کنم. قول مساعد دادم.
بچه ها یکی یکی خداحافظی می کردند و ما برایشان از خدا خواستار پیروزی بودیم.
بچه ها اول شب رفتند و ما هم در سنگر زیر یک چراغ توری نان و پنیر و مقداری هم مربا که نمی دانم چه اسمی دارد، مشغول شدیم که خیلی چسبید.
در عملیات دیشب یکی از بچه ها تیر خورده بود که بردنش اهواز.
وقت صبحانه است؛ یک صبحانه تکمیل، با سماور و قوری زیر آفتاب.
«إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا»
یک شنبه ۰۸/۰۹/۱۳۶۰ - ساعت ۱۱ صبح - پس از حمله ی همه جانبه
دیشب، شب خیلی خیلی خوبی بود. قبل از غروب، بچه ها وسایل شان را مرتب کردند. آخرین صحبت ها را با هم رد و بدل نمودند. اگر وصیتی داشتند یا این که می خواستند چیزی برای خانه شان بفرستند به فرمانده - اسماعیل - می دادند تا ترتیبش را بدهد.
از بچه های جدید، فقط جعفر توحیدی در حمله بود، آن هم به عنوان جلودار. کار ما هم می ماند برای صبح. همگی با یک حالی وضو گرفته و به سمت خط مقدم رفتند. آخرین نگاه ها را که به هم انداختند، با آن انس عجیبی که به هم پیدا کرده بودیم، عالمی از غصه روی دل مان نشست؛ این که چرا از فیض شرکت در حمله بی بهره مانده بودیم.
رفتم توی سنگر که خالی بود. مهرم را روی زمین گذاشتم و در تاریکی تنگ غروب نمازی خواندم. چندین مرتبه دعای شهادت را که فهیم توی کیف بغلی ام یادداشت کرده بود، خواندم. دلم می خواست حسابی خسته گریه کنم و از خدا استجابت این دعا را بخواهم ولی نیامد. از این بابت هم خیلی غصه ام شد. گفتن نماز، یاد نماز جماعت ظهر افتادم. همه می دانستند که امشب حمله است و به قصد آخرین نماز وضو می گرفتند.
آفتاب چسبیده بود به آسمان. جلوی سنگرها، روی خاک ها، پتو انداختیم. همه را صدا کردیم. مرتضی اذان گفت و نشستیم به انتظار پیش نماز، احمد مربی آموزشی ما که همیشه ورد کلامش امام زمان است، ایستاد. بهترین نمازی بود که در عمرم خوانده بودم. خیلی عالی بود! خیلی یاد خدا کردم! نمی دانم چقدر، ولی چون عده مان از ده نفر سر شده بود ثوابش هم کم نبود. بعد سر سفره، قبل از شروع به خوردن غذا، یکی از بچه های تهرانی سرود جالبی خواند که همگی زمزمه کردند. الان در ذهنم نیست. دلم می خواست یادداشت می کردم! ناهار عدس پلو با خرما بود. چسبید.
برگردیم به شب. پس از رفتن بچه ها، اسماعیل گفت: "شام که خوردیم می رویم واحد (خط مقدم)، تا منتظر صبح بمانیم." چند کنسرو خوردیم. لباس ها را پوشیدیم، خیلی هم پوشیدیم. فانسقه و قمقمه و جیب خشاب و ... آن قدر که خیس عرق شده بودیم.
نم نم باران شروع شد. وسایلم را جمع کردم و عکس فهیم را هم، هنوز که هنوزه نگاهش نکرده ام که خدای ناکرده نشود چیزی که خودش هم نمی خواهد، توی قرآن گذاشتم. قرآن و لباس و کوله ام را هم بردم یک گوشه تا وقتی که برگردیم.
آماده بودیم تا با قایقی از کانال آب عبور کنیم که اسماعیل گفت: "توی این بارون با اون همه رزمنده که اومدن خط اول برای حمله، ما سوراخ از کجا گیر بیاریم توش بچپیم." تصمیم گرفتیم دوباره برویم داخل سنگر و برای بعد از حمله آماده باشیم. خلاصه خیلی سوخت!! از بس توی سنگر گرم بود. لباس ها را کندم و نشستم به گوش دادن رادیو. خوابم برد. نیمه های شب با صدای توپ و خمپاره از خواب جستم. دشمن عجب به جان کندنی افتاده بود! بدون هدف هر چه داشتند در می کردند. توپخانه ما هم بی کار نبود و جواب می داد.
از آسمان ستاره های سرخ می بارید! معلوم بودکه بچه ها کارشان را شروع کرده اند و در حال پیش روی هستند. دلم می خواست آن جا بودم و کمک می کردم! ولی خب نمی شد که بروم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود که دو نفر از بچه ها پیدای شان شد. خبر از موفقیت بچه ها داشتند. کلی کیف کردیم! البته شهید و زخمی هم داده بودیم که تعدادشان زیاد نبود.
بعد از اذان صبح بود که رادیو سرودهای مخصوصی گذاشت و گوینده هم داد می زد که ای رزمندگان جبهه ها، به صفوف کافران حمله کنید! به زبان عربی و فارسی صحبت های امام خمینی را نقل می کرد. معلوم بود خبرهایی هست! بچه ها یکی یکی آمدند و گفتند که عراقی ها از تمام خاکریزها فراری شدند حتی از خاکریز چهارم که می گفتند خیلی بلند بوده و عجیب و غریب! ولی هیچ چیزی جلودار بچه ها نیست. مگر کسی می تواند راه خدا را سد کند و خدا بی کار بنشیند و رزمنده هایش را یاری نکند؟!
صبح شد. لباس پوشیدیم و با قایق موتوری به سمت خط اول راندیم. کانالی که بغل سنگر ما قرار گرفته، یکی از شاخه های کرخه نور است. با یک پل متحرک از روی آن رد می شویم. سر ظهر، محلی است برای آب تنی بچه ها، حال عجیبی دارد، با آن عمق زیاد.
افتادیم تو خطی که بچه ها حمله کرده بودند. همه چیز نشان از پیروزی داشت. چندین بار سوره "اذا جاء" را خواندم و خواندیم. دائم زیر لب می گفتم: «إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا»
جاده هایی را می دیدم که با وجود میدان مین دشمن، با دست بچه ها درست شده بود و به اجساد عراقی ها دهن کجی می کرد. آن قدر از روی این جاده ماشین و تانک و ... عبور کرده بود که حد نداشت و نیم متر خاک پودر شده رویش بود. سر تا پای مان خاکی شد بود.
به خاکریز دشمن رسیدیم. تو سینه خاکریز، کوله، ژث و آر پی چی بچه های ما دیده می شد که معلوم نبود فرصت استفاده از آن ها را کرده بودند یا نه! این جا جایی بود که تیربار دشمن کار می کرد و بچه ها را هم درو. به هر صورت یک کوله عراقی گیر آوردم که داخلش فیلم بود. فکر کردم به دوربینم بخورد که نخورد. 110 بود. سه بسته سیگار هم بود که سیگاری ها از آن خود کردند. از خاکریز رد شدیم. همان دم، جسد یک شهید افتاده بود. پیدا بود که تیر به سرش خورده. دلم گرفت. حتما چند تایی بچه داشت. بسیجی بود با ریش های جوگندمی. هنوز سراغش نیامده بودند.
جلوتر نرفتیم چون ما برای عریض کردن جاده ماشین روی میدان مین و خنثی کردن مین های اطراف آن آماده بودیم. میدان، قبل از خاکریز اول بود. رسیدیم جلوی خاکریز که دشمن آتش توپ و خمپاره اش را متوجه آن جا کرد. به قول بچه ها این عادتش بود؛ می خواست جاده تدارکاتی ما را ببندد ولی کور خوانده بود.
ماشین ها در رفت و آمدند و شهدا و زخمی ها را جا به جا می کنند. دعایشان کردم.
چند خمپاره در نزدیکی ما خورد که خیز رفتیم توی خاک ها. طوری نشد.
اگر داخل میدان مین می شدیم احتمالا دچار تلفات می گشتیم. بعد از حمله خیلی حیف بود که به این شکل می مردیم. شاید خدا برای وقت دیگری نگهمان داشته است! فرمانده - مظفر - گفت که برگردیم. با یک استیشن برگشتیم به سنگر. هنوز خبری از بچه ها نبود به خصوص آن اصفهانی که همیشه مرا یاد علی رضا می انداخت. به احتمال زیاد شهید شده و به آرزویش رسیده است چون در صحبت هایش همیشه می گفت که من از این جنگ برنخواهم گشت.
می گویند بستان هم آزاد شده و به دست ما افتاده است. پیروزی بزرگی است. امروز اخبار خواهد گفت. دلم می خواست من هم در این پیروزی کاری کرده بودم تا ببینم قسمت ما را خدا کجا قرار داده!
قرار است از میدان های مین تصرف شده برای آموزش ما استفاده کنند تا خوب وارد شده و جای شهیدان را بگیریم.
ظهر است و وقت نماز. والسلام
به نام خداوندگاری که از او یاری گرفته و نیرو می گیرم.
سه شنبه ۱۰/۰۹/۱۳۶۰ - ساعت ۱۱ شب
دیروز از منطقه به اردوگاه بازگشتم. به این دلیل که گروه مین باید پس از آرام گرفتن میدان، اقدام به جمع آوری مین ها بنماید. ما یک بار به میدان رفتیم که توپ خانه شروع به کوبیدن کرد. احتمال نفله شدن وجود داشت. همه ی بچه ها کیپ تا کیپ تو سنگرها بودند.
دیروز، از صبح داخل سنگرها منتظر اسماعیل بودیم. از ترس ترکش خوردن از جایمان تکان نخوردیم. مشغول مطالعه و چرت زدن بودیم که حدود ساعت چهار اسماعیل آمد. سریعا تمام سنگر را تر و تمیز کردیم. بعد از لحظاتی اسلحه ها را برداشته، پشت وانت تویوتای گروه مین سوار شدیم و به سمت اهواز حرکت کردیم.
اول غروب بود که منورهای عراقی ستاره های آسمان را بیشتر کردند. از ترس شان بود. از ترس حمله، وقتی که هنوز هوا کاملا تاریک نشده شروع به شلیک منورها می کنند اما می فهمند که با صد تا از این منورها هم، شب حمله نتوانسته بودند جلوی بچه ها را بگیرند. ناگفته نماند که منورها در آن تاریکی به درد بچه ها می خورد و تشکر هم می کردند!
پشت ماشین شروع به خواندن سرود کردیم. سرودی که احمد باوی، مربی ما که اهل حال بود و خیلی یاد امام زمان می کرد، یادمان داده بود. خودش شروع کرد:
عاشقم عاشق روی مهدی
بسته ام بسته ی موی مهدی (2)
ای صبا از سر کوی مهدی
بر مشامم رسان بوی مهدی
گشته سر تا سر جسم و جانم
غرق عشق امام زمانم
یابن الزهرا - یابن الزهرا - یابن الزهرا (2)
چند ترجیع دیگر داشت که خودش می خواند و ما تکرار می کردیم. یادم نمانده؛ شاید بعدا از او بگیرم و بنویسم.
حسابی تا اهواز یخ کردیم و لرزیدیم؛ مثل .... حلاج ها.
صبح امروز با حاج آقا تماس گرفتم. خیلی خوشحال شد. فکر می کرد که این پیروزی پای ما بود. نمی دانست که ما کاری که نکردیم هیچ، فقط خوردیم و چرت زدیم و مقداری هم خاک خوردیم.
صبح امروز تو حمام حسابی تر و تمیز شدیم.
یک شماره تلفن هم به حاجی دادم. قرار شد ساعت ۸ تا 9 با اهواز تماس بگیرند که امشب گرفتند. نمی دانم که چرا هر وقت صدای فهیم را از گوشی تلفن می شنوم، نمی توانم صحبت کنم و دلم می خواهد فقط گوش بدهم. می گفت: "صحبتی نداری؟" وا می ماندم که چه بگویم. با مادر زن جانم هم صحبت کردم که خیلی خوشحال بود. من هم خوشحال شدم، زیرا احساس می کردم که نکند فکر کند که نسبت به آن ها بی تفاوت هستم؛ در حالی که خدا می داند نه حالا، بلکه از قبل خیلی دوست شان داشتم و دارم. با مامان هم صحبت کردم. راستی! فهیم آن جمله زیبا را گفت؛ ولی هنوز یاد نگرفته ام تا بتوانم بنویسم.
یکی از بچه ها امروز شاهد جریان جالبی بود که دلم نیامد ننویسم. امروز مردم بستان را که چهارده ماه در اسارت بعثی ها بوده اند، آوردند اهواز. اتفاقا میان آن ها مادری بود که در این مدت همه فکر می کردند کشته شده است. این مادر، پسری هم داشت که در تمام این مدت در جبهه ها بوده و او هم به همین ترتیب فکر می کرد. امروز، همان پسر به شکل کاملا اتفاقی بین جمعیت، مادرش را می بیند. مات و مبهوت به هم خیره می شوند. پسر از شدت تعجب بی حال نقش زمین می شود، با این حال سینه خیز عرض خیابان را طی کرده و به مادرش می رسد و همدیگر را بغل می گیرند.
از شنیدن این مطلب منقلب شدم.
ساعت نزدیک یک و وقت خواب است. به امید دیدن خواب آن هایی که دوست شان دارم؛ از جمله فهیم و به خصوص وحید اصفهانی که خبر رسید شهید شده است. خدا بیامرزد او را.
به نام خداوندگاری که خالق نور است و خود نوری جاودانی.
یک شنبه - ۱۴/۰۹/۱۳۶۰ - ساعت ۱۵/۹ شب
در حالی قلم به دست گرفته ام که دو روزی است به منطقه عباسی واقع در جنوب سوسنگرد وارد شده ایم. دیروز مشغول درست کردن طویله ای برای سکونت خود بودیم و بالاخره یک مکان خوش بو برای خود تهیه دیدیم؛ با چه مشقتی پِهِن ها را جمع کردیم، بماند!
عباسی دهی است که قبل ها عرب نشین بود و از برکت وجود رهبر بزرگ عرب، جناب صدام، همگی آواره شده اند و خانه های شان، آن ها که سالم مانده، مکان گاوان و خرانی شده که از ترس سرما به آن پناه می آوردند و امشب نیز محل افرادی چون ما!
به هر صورت، به علت باز کردن رودخانه کارون به وسیله شهید چمران و برای فراری دادن بعثی های باقی مانده، آب ها دور تا دور خانه ها را گرفته و به صورت رودخانه زیبا درآمده که روزها حسابی می شود آب تنی کرد. جای بچه های خودمان خیلی خیلی خالی است!
راستی، دیروز عصر که مشغول چرخ خوردن دور منطقه بودیم، ناگهان شاهد سَقَط شدن یکی از عقابان بی پر و بال کافران شدیم. آن قدر آرام و متین می چرخید و با بدنه آتش گرفته ی خود به سمت زمین می آمد که آدم دلش می خواست همان جایی باشد که هواپیما سقوط می کند.
پس از سقوط و دیدن دود آن، دلمان هوای حضور بر سر جسد هواپیما را کرد. با شور و هیجان به سمت محل دویدیم. بعد دو سه کیلومتر، نزدیکی های غروب آفتاب به جسد متلاشی شده ی هواپیما رسیدیم. عکس گرفتیم. نمی دانم خوب خواهد شد یا نه!
در حین برگشت عکس خیلی تمیزی از غروب گرفتم. ان شاء الله خوب خواهد شد!
امروز برای آشنایی با منطقه به جبهه کوهه رفتیم. فرمانده ی آن منطقه آدم جالبی نبود. خیلی خالی می بست. کار ما این بود که وارد منطقه مابین خود و خاکریز دشمن شده و میدان مین و راه های نفوذی این میدان و دیدبان های دشمن را ارزیابی کرده و برای حمله آینده، ترتیب نفوذ بچه ها را بدهیم.
پس از خوردن ناهار با بچه های جبهه، که آن ها هم در خانه های روستای ها ساکن بودند، با یک راهنما به سمت عراقی ها راه افتادیم. پس از چندین بار گذشتن از کانال های آب به حدودی رسیدیم که باید پامرغی و دولا دولا حرکت می کردیم. رسیدیم به حدود سیصد متری خاکریز دشمن. با دوربین و از پشت علف ها دید زدیم. خیلی به آن ها مسلط بودیم. شاخص های میدان مین و سیم های خاردار و معبرشان به خوبی مشخص بود.
عراقی ها فلان فلان شده را می دیدیم که می آمدند بالای خاکریز و راه می رفتند و پاس می دادند. برخی از آن ها ورزش می کردند. دوست داشتم جلوتر بودیم و با یکی دو گلوله کلاش خوش دست خودم می کشتمشان ولی خب صلاح بر سکوت و اختفا بود که ما نیز خیلی در این گونه موارد وارد بودیم و حرف گوش کن! باری، پس از کسب تجارب لازم به سمت کوهه بازگشتیم. برای آمدن قایق بی سیم زدیم ولی لب آب خیلی علاف شدیم و پشه ها حسابی از ما پذیرایی کردند و هر جای بدن مان که بیرون بود را نیش زدند! پس از یک ساعت قایق رسید. باید بگویم که چند عکس هم از قبل از تاریک شدن هوا گرفتیم. در قایق نشسته و به سمت عباسی حرکت کردیم. نمی دانید چه حالی دارد در شب روی آب حرکت کردن! به خصوص شب هایی که ماه در دل آسمان است و آدم درخت هایی را که از داخل آب بیرون مانده اند می بیند! واقعا زیبا بود! شِمال سردی که در اثر سرعت قایق به صورتم می خورد حال دیگری به انسان می داد! ان شاء الله وقتی جنگ تمام شد با هم تجربه خواهیم کرد!
باری، پس از نیم ساعت سفر روی آب، به عباسی رسیدیم. هنوز گروه دیگرمان برنگشته بود. ما هم که خیلی سردمان بود، به بخاری پناه بردیم. شام خوردیم و سر اخلاق بعضی بچه ها مقداری بحث کردیم. تا حدی تند بود.
الله کرمی رفت که از بچه های گروه دیگر خبری بیاورد. خبری که با رمز بی سیم داده شد، این بود: "بقالی، بقالی دو برادرش پنجر شدند." این بدان معنی بود که دو نفر از بچه های ما زخمی شده اند و ما حالا در فکریم که این دو چه کسانی هستند. همه حدسی می زنند؛ ولی اکثرا روی مصطفی و حسین تأکید می کنند، زیرا این دو از همه بی تجربه تر بودند و نابلدتر.
اگر مصطفی زخمی شده باشد که خیلی بد می شود. آخر او شیرین بود و کتک خور گروه. پاک تر از بقیه، دلی به صافی آینه داشت ولی سواد نه! نمی دانم چرا! خدا می داند. شاید تا حالا شهید شده است! شغلش در جهاد گنبد صاف کاری ماشین ها بود و از آن مستضعفان واقعی! به هر صورت دلم نمی خواهد او برود چون دوستش دارم. تازه داشتم حمد و سوره نمازش را درست می کردم که اگر خدا خواست و شهید شد اقلا نمازش درست باشد. نمی دانم شاید هم اصلا به این چیزها نباشد و ما این جور فکر می کنیم. خلاصه خدا می داند و خداوندگارش!
قرار است هر کس پس از یک هفته، یک روز به شهر برود برای مرخصی. من از همین الان پنج شنبه را رزرو کرده ام زیرا دو امر مهم برای من وجود دارد. البته یکی از آن ها عمومی است و بقیه بچه ها هم مبتلا هستند و آن دعای کمیل حسینیه اعظم اهواز و خواندن آهنگران است. یکی هم شنیدن آوای گوش نواز فهیم از پشت گوشی تلفن که طبق قرار، هر پنج شنبه در صورت امکان ساعت ۵ تا ۶ بعد از ظهر تماس می گیرم.
گفتم دعای کمیل، یاد هفته پیش افتادم؛ آخر چند روزی می شود که سراغ دفترم نیامده ام. این هفته برای دعای کمیل با یک زوری از اردوگاه خارج شده، به حسینیه رفتم. بو برده بودم که آهنگران خواهد آمد. هفته جنگ هم بود. رفتیم و در خیابان نشستیم روی آسفالت. یاد تهران افتادم که روی آسفالت می نشستیم و دعا می خواندیم.
باری، خیلی جالب بود! خاطره های جالبی از شهیدان می گفت. برای ما که بعضی هایشان با ما بودند جالب تر جلوه کرد. دلم می خواست فهیم بود! دیگر خیلی خوابم می آید!
به نام آن که ....
چهارشنبه - ۱۸/۰۹/۱۳۶۰ - ساعت ۹ شب
به علت عدم شرایط لازم برای نوشتن در این مکان (هتل!) از نوشتن صرف نظر کرده و به بعد از خوابیدن بچه ها موکول نمودم. متأسفانه سردردی بر اثر چرندیات زیاد چند نفر از بچه ها عارضم شد. به هیچ وجه دست بردار نبودند. هر چند خود را به خواب زدم و سرم را زیر لحاف کردم ساکت نشدند. بالاخره خوابم برد و نوشته همین طور نیمه کاره رها شد.
***************
به نام آن که از اوییم و به سوی او باز می گردیم.
یک شنبه - ۲۲/۰۹/۱۳۶۰ - ساعت ۹ شب - اردوگاه - نمازخانه
آقای هاشمی در حال مصاحبه تلویزیونی می باشند و بچه ها همگی در حالات گوناگون گوش می دهند. یکی دراز کشیده، یکی نشسته، دیگری در حال چرت است و ....
بعد از مدتی سراغ کاغذ و قلم آمدم و دیداری تازه کردم؛ با این که او را همیشه در نزدیکی خود و در جیبم لمس می کنم!
یکی از مهم ترین کارهای اتفاق افتاده در هفته گذشته این بود که به علت سنجاق شدن ستاد جنگ های نامنظم به سپاه، ما را از منطقه عباسی فرا خوانده و گفتند که تا یکی شدن گروه مین و تخریب سپاه و ستاد، معلق باقی خواهید ماند.
یکی از چیزهایی که در این مدت اشاره ای بدان نداشته ام وضع بچه های ستاد و حالات گوناگونی است که دارند. در ستاد، تیپ های گوناگونی رفت و آمد داشتند. یک تیپ، بچه های بسیجی خودمان هستند که از کانال های اطلاعاتی معمولی هم نمی گذرند و خیلی بی در و پیکر و با کوچک ترین معرفی، مثلا شوراهای محلی، در ستاد پذیرفته می شوند. یک تیپ دیگر بچه های سرباز پادگان های هوایی و زمینی هستند که با معرفی انجمن اسلامی پادگان خود در ستاد پذیرفته می شدند که فکر می کنم یکی از کارهای شهید دکتر چمران بود. بعضی از اطرافیان دکتر، غیر از نزدیکان او و آن هایی که خود سر کار گذاشته بود، از تیپ انجمن ضد بهائیت بوده اند.
این جریان علاو بر شعارها و نمودهای ظاهری، وقتی بیش تر خود را نشان داد که قرار شد ستاد زیر نظر سپاه قرار گیرند و بوی ریشه کن شدن شان - انجمنی ها ـ به مشام رسید. عکس العمل آن ها را به عینه می دیدیم و خیلی جالب بود که سعی داشتند کارها را تق و لق کنند و بگویند که سپاه آمده و اوضاع خراب شد!
باری، بچه های قدیمی از مسئولان خاطراتی دارند که واقعا شنیدنی است! از کمک های جناح سرمایه دار مومن بازاری با ستاد می گفتند که یک فقره آن هشتصد هزار تومان بود و سپاه پس از تحویل گرفتن ستاد، با یک سازمان بی در و پیکر که جایی شده بود برای کسانی که بر اثر واخوردگی از خانه و کاشانه به جبهه می آمدند و سریعا هم دل زده می شدند رو به رو شد؛ کسانی که از گوشه ی قهوه خانه ها و لاله زار تهران فقط برای خالی بندی های بعدی پا به جبهه گذاشت بودند.
اولین کار، فرستادن ارتشی ها به پادگان های خودشان بود که اقدام بسیار به جایی می باشد. در مرحله ی بعد، پس از گذاردن بچه ها در تنگناهای آزمایشی و غربال کردن خیلی از آن ها به وسیله آماده باش های طولانی که قبل از حمله ی بستان تا به حال انجام می شود و ندادن اجازه مرخصی، خیلی ها کنار گذاشته شدند. از بین بچه های گروه مین نیز افرادی از باتقواترین و نزدیک ترین بچه ها به خدا باید دور هم جمع شوند.
هفته ی پیش نامه اول فهیم به دستم رسید. خیلی خوشحال شدم! نامه، خیلی جالب بود! تمام انتظاراتی را که از فهیم داشتم برآورده بود. نامه را نقاشی کرده بود، طوری که مجبور بودم در تنهایی به خواندن آن بپردازم زیرا رنگ های تند سرخ آن از بیست متری هم مشخص بود. باری، داخل جیب و در اصل روی قلبم بایگانی کردم تا هر وقت دلم تنگ شد، نگاهی به آن بیندازم و تذکاری باشد برایم. خدا او را در راهش و راه مان توفیق دهد و آرزوهای وی را جامه ی عمل بپوشاند.
این هفته هم با تهران تماس گرفتم. خیلی عذاب کشیدم! فکر می کنم که فهیم نیز همین عذاب را کشید زیرا خیلی علافش شدم! ولی خب چه می شود کرد؟ با خاله ام نیز تماس گرفتم. خیلی خوشحال شد و شدم. راستی فهیم از وضع امتحاناتش راضی بود که جالب بود برایم!
این هفته روز جمعه، روز پر جنب و جوشی از لحاظ نظامی و حرکت های سیاسی بود. اول، حمله دوم از سری حمله های طریق القدس در غرب اجرا شد که بنا بر گزارش ها و خبرها خیلی عظیم بود که همین انتظار نیز از هماهنگی ارتش و سپاه می رفت. دوم حرکت مذبوحانه و بی شرمانه منافقان بود که از شنیدنش قلبم گرفت و آن ترور عارف و زاهد بزرگ، آیت الله دستغیب بود. هیچ گاه لحن گفتارش را در برنامه های تلویزیونی ایام عاشورا که خیلی انسان را تو حال می برد، فراموش نمی کنم. برای صدمین بار از خدا خواهان برکندن منافقان و اربابشان شیطان بزرگ شدم که ان شاء الله خدای تعالی خودش به خدمت شان خواهد رسید که تا حدودی نیز رسیده است. دیگر بمباران شهر اهواز در زمان نماز جمعه و هنگام سخنرانی یکی از نمایندگان مجلس و کشتار افراد زیادی از اهالی بی گناه بود. ما در همان زمان کف ایفای ستاد دراز کشیده، مشغول تکان تکان خوردن و آمدن به سمت شهر بودیم. اصلا به خیالمان می رسید که وقتی وارد شهر می شویم شاهد خرابی یکی از نقاط بمباران شده باشیم. روز شنبه در مراسم تشییع جنازه شهدا که یازده نفر بودند، شرکت کردیم. آهنگران خواند و امام جمعه هم صحبت کرد. قسمتی از نوحه که یادم مانده این است:
ای شهیدان تا ابد
در قلب ایران زنده اید
اگر بقیه اش را گیر بیاورم یادداشت خواهم کرد.
در یکی از شب های هفته پیش، خوابی دیدم که از جهتی برایم جالب بود. البته مفهومش را نفهمیدم. در خواب فهیم را دیدم که با هم در جبهه بودیم. اتفاقا فهیم شهید شد؛ بر اثر ترکش خمپاره که خیلی برایم سنگین بود ولی نمی دانم چطور تا تهران بردمش. همین جا بود که از خواب پریدم. ان شاء الله هر چه خدا مشیت خود قرار داده باشد، آن خواهد شد. از یک جهت غصه خوردم که چرا من هم با او نرفتم و دلم می سوخت.
بگذریم .... یکی از کارهای مفیدی که در هفته گذشته انجام دادم تمام کردن مطالعه کتابی در مورد ریا و عُجب با رهنمودهایی از امام بود که برایم بسیار خوب بود! نکات جالبی داشت؛ در مورد خلوص نیت و خدایی کار کردن. با مثال های جالبی آدم را به فکر کارهایی که تا به حال به خیال خودش برای خدا انجام داده، می انداخت. تذکرهای امام در کتاب شاخص بود و با لحن مخصوصش لرزه بر اندامم می انداخت. ان شاء الله سخنان ایشان تیشه ای باشد بر ریشه ی ریا در اعمال و عباداتم.
قبل از این کتاب، نوشته آیت الله شهید مرتضی مطهری را در مورد جاذبه و دافعه حضرت علی (ع) به پایان بردم. نکات مربوط به جاذبه اسلامی برایم جالب بود؛ به خصوص نظریات ایشان در مورد عشق الهی بین زوجین، که ان شاء الله در کردارم تأثیر خود را بگذارد.
دیروز که به حمام رفته بودیم، به یک پیرمرد پنجاه شصت ساله برخوردیم که از منطقه ساری و نکا به جبهه آمده بود؛ از طرف جهاد و اتفاقی ما را هم صحبت خود قرار داد. شاید به واسطه ی ریش و سیمایی که داشتیم! شروع کرد به گفتن و گفت که صاحب نه تا بچه است و با زور، جهاد را راضی کرده که او را به جبهه بیاورند. تهدید کرده بود که اگر این کار را نکنند شکایت خواهد کرد. از دهات بزمیرآباد نکا بود و نامش هم قدرت بهتاج یا بهتاش. لهجه ی گیلکی دبشی داشت. آن قدر جالب از جوانی اش می گفت که انگار دو ماه است ازدواج کرده و به او گفتم: "همین جا در واحد مهندسی کار بکن." گفت: "امکان ندارد. من می روم جبهه و آن جا خشاب پر می کنم ولی این جا نمی ایستم." با روحیه ای از امام صحبت می کرد که حالی دیگر به انسان دست می داد. طوری از رفتن به کربلا و امام حسین (ع) می گفت که انگار همین فردا می خواهیم برویم زیارت! قول دادیم که اگر جنگ تمام شد، سری به آبادی شان بزنیم.
به عنوان پایان این خاطره، یک قسمت از دعای امام را از کتاب گفته شده، انتخاب کردم که یادداشت می کنم. امیدوارم همیشه در خاطرم باشد و تازیانه ای بر قلب تاریکم:
خداوندا! تو به ما توفیق عنایت کن!
تو ما را به وظایف خود آشنا کن! تو از انوار معارف خود که قلوب اولیا و عرفا را لبریز کردی یک فیضی به ما عنایت کن!
تو احاطه قدرت و سلطنت خود را به ما نشان ده و نواقص ما را به ما بنما!
تو معنی الحمدالله رب العالمین را به ما بیچاره های غافل که همه مَحامد را به خلق نسبت می دهیم بفهمان!
تو قلوب ما را آشنا کن به این که هیچ مَحمده از مخلوقش نیست!
تو حقیقت "مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ" آن چه بدی به تو برسد از خود تو است و آن چه خوبی تو را رسد از خداست را به ما بنما!
تو کلمه ی مبارکه توحید را به قلوب قاسیه مکدره ما وارد کن!
ما اهل حجاب و ظلمتیم و اهل شرک و نفاق، ما خودخواه و خودپسندیم، تو حب نفس و حب دنیا را از دل ما بیرون کن!
تو ما را خداخواه و خداپرست کن! انک علی کل شی قدیر.
سه شنبه - ۰۱/۱۰/۱۳۶۰ - ساعت یک ربع به ده شب
در زیرزمین خانه یکی از خرپول های به نام دزفول روی چند تخت خواب چوبی که مرا به یاد سرداب های کاشان خودمان می اندازد نشسته و قلم به دست گرفته ام. لابد تعجب می کنید که مرا به این جا چه کار؟! حق دارید، چرا که نگفتم حضرت آقا فراری شده اند و کاخ ایشان محل ستاد عملیات سپاه پاسداران انقلاب دزفول گشته و ما نیز امشب مهمان آن ها هستیم.
این هفت هشت روز را در حال انتظار تعیین تکلیف ستاد و به خصوص گروه مین در اردوگاه خوردیم و خوابیدیم. علاف بودیم. داشتیم می پوسیدیم عجیب حال مان گرفته بود! از خانه ی خودمان بیش تر می خوردیم و می خوابیدیم. برای همین هم عجیب لخت و شل و ول شده بودیم!
امروز خون مان به جوش آمد. راه افتادیم به طرف ستاد و حسابی داد و بیداد کردیم. بر اثر همان فریادها، عصر آمدند سراغ مان که بروید مأموریت. ما هم از خدا خواسته، جستیم تو ماشین. پس از ساعتی به دزفول حرکت کردیم. قبل از حرکت، اسماعیل آدرس و نشان همه را گرفت. تیم پنج نفره ما تشکیل شده بود. از احمد باوی، حسینی، جعفر، محمدقلی و من که فکر می کنم گروه یک دست و جالبی است، لحظات خوشی را خواهیم داشت.
اسماعیل شماره تلفن خواست. شماره حاج آقا را دادم. پرسید: "چه نسبتی با تو دارد؟" گفتم: "پدر خانومم است." گفت: "این که نمی شود! اگر بخواهیم خبر خوشی بدهیم، حسابی جا خواهند خورد." الکی قول دادم و گفتم که درست خواهید گفت و آن ها هم طاقت خواهند آورد. هر چه فکر کردم، شماره تلفن دیگری به ذهنم نرسید. دلم می خواست شماره تلفن دایی قاسم را داشتم؛ شاید خیلی بهتر بود!
باری، راه افتادیم به سمت اندیمشک و اهواز. قبل از این دو شهر به شوش رسیدیم؛ شهر کوچکی در میانه ی کویر. البته کویرش را ندیدیم چون شب بود، فقط حدس زدیم. پس از تخلیه، چند نفر از بچه ها در شوش به سمت دزفول راندیم. قبل از دزفول به اندیمشک رسیدیم. انگار نه انگار که جنگ است و هر روز موشک و بمب می ریزند. تمام مغازه ها باز بودند و مردم با خیال راحت در کوچه و خیابان. خیلی خوشم آمد! همین طور دزفول، که از قبل حماسه های شجاعت مردمش و مقاومت بی مثال شان به گوشم خورده بود و حالا در بین شان بودیم.
در اولین برخورد، لهجه ی زیبای دزفولی ها نظرم را گرفت. واقعا لهجه زیبایی دارند! درست مثل لهجه اصفهانی های خودمان نسبت به فارس ها.
دو سه بار پاس مان دادند؛ از عملیات به ستاد و از ستاد به عملیات. تا آن که رهسپار این زیرزمین شدیم تا چند ساعتی را به قول معروف خستگی در کنیم. من هم فرصت نوشتن یافتم. در این یک هفته چندین بار خواستم بیایم سراغ دفتر و بنویسم ولی خجالت می کشیدم چرا که هیچ کار باارزشی نکرده بودیم که برازنده یک رزمنده و قابل نوشتن باشد و مردم هم از آن چیزی دستگیرشان شود. فقط کارهای عادی بود که مردم در شهر هم همان کارها را خیلی هم بهتر انجام می دهند. اما یک اتفاق جالب افتاد که برایم قابل توجه بود و تا حدی تنوعی ایجاد کرد و آن سمینار وحدت حوزه و دانشگاه بود که یکی از آن ها در اهواز برگزار شد. بعد از نماز جمعه، اتفاقا مقداری برای دیدن آهنگران ایستاده بودیم که یک باره چند نفر از کله گنده های سازمان دانشجویان مسلمان دانشگاه صنعتی را دیدم. شک کردم که نکند شانس ما هم گرفته، چند نفر از آشنایان آمده باشند؛ که زد و توکلی را دیدم. حسابی کیفور شدم! همراهش، زمان وزیری بود؛ که او را نیز دو ماهی می شد که ندیده بودمش. اکثر بچه های آشنای دانشگاه آمده بودند. ناهار را رفتیم حسینیه اعظم و با طلبه ها و روحانی ها و دانشجوها خوردیم. خلاصه یکی دو ساعتی رفتیم تو لاک دانشجویی. تنها عیبش این بود که یک شلوار گل و گشاد کوردی به پا داشتم و چفیه ی هم به گردنم که مرا متمایز می کرد. البته با پارتی بازی بچه ها این شکل ماست مالی شد و یک ناهار افتادیم. به جلسه سمینار هم رفتم که دکتر شریعتمداری صحبت می کرد. چیزهای خوبی می گفت. یک نماز هم با آن ها خواندم که خیلی چسبید! چون تا حالا با این همه روحانی آن هم از نوع طلبه اش که آدم از نگاه کردن به صورت های شان کیف می کرد، نماز نخوانده بودم. قطعنامه شان را از رادیو شنیدم که به نظر بد نبود. نکات جالبی داشت. از جمله نماینده ولایت فقیه در شورای دانشگاه که خودش به تنهایی خیلی بود. یک مورد بی مزه هم داشت، آن هم تشکیل قسمت ایدئولوژیک - سیاسی بر وزن سیاسی - ایدئولوژیک بود که انگار دانشگاه را با سربازخانه های فعلی عوضی گرفته اند! شاید بهتر از ما می فهمند! باید دید در آینده چه چیزی از آب در خواهد آمد.
در این چند روز، بیش تر سراغ دفترم خواهم آمد؛ چون شاید روزهای آخری باشد که قلم به دست می گیرم. البته اگر خدا صلاح بداند و بخواهد ما با این درون سیاهی که خودمان به خوبی از آن خبر داریم؛ بُر بخوریم بین خوب ها و سر از آن جایی دربیاوریم که خوابش را هم نمی توانیم ببینیم؛ یعنی به فیض لقاء الله نائل شویم.
قرار است تا چند مدت دیگر حمله ای در جبهه دزفول صورت بگیرد. برای همین هم چند نفر از گروه تخریب اهواز خواسته بودند که قرعه به نام ما افتاد. مثل این که تازه تازه داریم لیاقت حضور کامل در جبهه کفر و اسلام را پیدا می کنیم. از خدا می خواهم هر چه زودتر به عظمت غروب آفتاب که امروز جلوه ی دیگری برایم داشت و در آن دم عجیب به یاد خدا بودم، لحظه پیروزی اسلام محمدی را به زعامت امام کبیرمان بر کفر و استکبار جهانی برساند و اگر خون این بنده ی سیاه دل در درخشش آن لحظه اثری خواهد داشت از ریختن آن دریغ نفرماید.
به نام آن که چنان مقرر کرده که همیشه علاف باشیم و از موهبات جبهه فقط به خوردن و خوراک آن اکتفا نماییم.
یک شنبه - ۰۶/۱۰/۱۳۶۰ - ساعت ۱۱ شب
در یکی از خانه های روستاییانی که قبلا مسکونی بوده در کمپ احسان در منطقه دشت عباس پس از خواندن درس های اخلاق آقای مشکینی در مجله ی سروش و تفسیر آقای حائری در همان مجله و پس از خوردن شامی که از زور تنبلی سرد سرد خوردیم، لای پتو لم داده ام.
زیرا نور فانوس اتاق، قلم به دست گرفته ام و هنوز چند نفری از بچه ها در مورد خوبی و بدی موسیقی و غنا بحث می کنند. جعفر هم در حال چرت است. هر وقت که می بینم خوابش برده یک تکان می دهم و چرتش را پاره می کنم؛ البته بعدها جزایش را خواهم دید!
باری، شب پنجمی است که وارد دشت عباس شده ایم. طبق اطلاعات واصله قرار بود در منطقه دزفول و اهواز برویم شناسایی؛ ولی از شانس ما این جا از اهواز هم بدتر است. خودشان هم به شناسایی نرفته اند چه برسد که گروه مین را ببرند. خوردن و خوابیدن را شروع کردیم و از برکت وجود ملت پشت جبهه و همت و خوبی های تمام نشدنی آن ها، از خانه خودمان هم بیش تر به ما می رسند. می دانم که حسابی چاق خواهم شد. البته ما هم با توجه به منطقه به کارهای جنبی لازم می پردازیم ولی خب جای عملیات و شناسایی شب را نمی گیرد. مثلا به کوهنوردی می رویم و من یاد روزهای قبل از جنگ می افتم که در تهران می زدیم به کوه.
تمام منطقه دشت عباس تپه و چاله است. پرتگاه های جالبی هم دارد با خاک سست شنی، به طوری که با یک باران شسته می شود. دیشب باران سختی گرفت. البته از شب جمعه که من و جعفر با هم به دزفول رفته بودیم برای دعای کمیل، باران شروع کرده بود که در هوای جنوب تحولی ایجاد کرد. جای برو بچه ها خیلی خالی بود. باران روز جمعه هم ادامه یافت و شب سیل عجیبی در دشت عباس راه افتاد. تا سحر از صدای امواج خروشان آن گوش مان پر شد. صبح که پا شدیم، شاهد از بین رفتن چشمه ای بودیم که با بیل و سطل لایروبی اش کرده بودیم. ماهی های درون آن وقت نکرده بودند از چنگ سیل فرار کنند؛ زیر فشار شن ها له شده بودند. منظره غم انگیزی بود!
شب جمعه در دزفول با فهیم تماس گرفتم. وقتی گفتم که در دزفول هستم حالش گرفته شد. سراغ نامه هایش را گرفت. گفتم: "اگر باقی ماندم به سراغ شان خواهم رفت." امتحاناتش را به خوبی گذرانده و خوشحال بود. من هم خوشحال شدم. گفتم که امکان دارد این هفته با تو تماس نگیرم چون فکر می کنم دارم بدعادت می شوم. باید خودم را مقداری امتحان کنم تا ببینم چند مرده حلاجم! تازه معلوم نیست برای تماس هم وقت داشته باشم چون امشب از بچه های ما، دو نفر برای شناسایی می روند و امکان شروع عملیات تا چند روز دیگر وجود دارد؛ با این که روی این طور احتمالات زیاد نمی توان حساب کرد، ولی حالات منتظران چنین حکم می کند. واقعا از علافی و بی کاری به تنگ آمدم!
امروز حدود چهل روز است که از تهران کنده شده و به قول معروف آمده ام به جبهه، ولی به طور جدی در حمله و عملیاتی شرکت نکرده ام. شاید مشیت این است! باید منتظر بود.
شبی که خاطرات قبلی را می نوشتم، وقتی خوابیدم، خواب دیدم که به اتفاق بابا و حاجی جایی هستیم و همگی می خواستیم برویم کربلا. انگار که جنگ، صدام و آمریکایی در کار نیست! تا می خواستیم راه بیفتیم یک چیزی مانع می شد. ما هم تعجب می کردیم! یک بار ماشین می رفت. یک بار جاده را عوضی می رفتیم و باز می گشتیم و .... بلاخره نمی دانم به کربلا می رسید یا نه؟! اگر در خواب نرسیدیم ان شاء الله در بیداری راهش را باز می کنیم و اگر خودمان هم نبودیم تا برویم، جاده، سنگ ها و کف پای زائرانش را با خونمان قرمز خواهیم کرد؛ اگر خداوند توفیق عنایت نماید!
امروز گردن بند گلوله ای فهیم را از گردنم باز کردم تا از دست متلک های نیش دار خسروی، یکی از برادرانی که هم گروه هستیم، راحت شوم و هم مصداق معنای دنیوی شعر معروف حافظ که:
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
به نام آن که آینده ام در دست اوست و اوست که همه راه ها به او ختم می شود و هیچ کس را از حکومت وی فراری نیست.
سه شنبه - ۱۵/۱۰/۱۳۶۰ - ساعت ۹ بعد از ظهر
یک هفته ای است که در دشت به خور و خواب مشغولیم. فکر می کردم این طرف ها خبرهایی باشد ولی .... باز هم همان اهواز و سوسنگرد خودمان! اقلا توپ و خمپاره یک تکانی به ما می داد. این جا از آن ها هم خبری نیست؛ درست عین یک پیک نیک هفت هشت روزه. البته شام و ناهار درستی می دهند. با اسراف کاری های ارتشی ها حسابی خور و خواب مان خوب شده. آخر غذای این جبهه را ارتش تأمین می کند.
اواخر هفت گذشته، یعنی سه شنبه بود که مسئول گرده مین سپاه خوزستان، برادر خیاط فیض، پیدایش شد. کلی کیفور شدیم. آمدن او با همه خوبی هایی که برای کارمان داشت، یک بدی هم داشت و آن هم فشل کردن جمع تازه و اخت شده ما و شیرازی ها بود. آن ها را به همراه احمد باوی که مسئول آموزش گردان تخریب شده، بردند و ما چهار نفر باقی ماندیم که با آمدن یکی از بچه های گنبد، به نام سید، پنج نفر شدیم. قرار شد که جزء گروه شناسایی باشیم تا هنگام حمله با منطقه آشنا شده باشیم.
شیرازی ها رفتند. آخرین شبی که با هم بودیم یکی از بازی های معروف محلی شان را که اسمش "تاپ تاپو میخ یا سه پایه" بود را یادمان دادند. بازی کردیم. عین "کلاغ پر و تاپ تاپ خمیر" خودمان بود که با اخلاقی که آن ها و ما داشتیم به یک مشت و مال حسابی تبدیل شد. من هم حسابی مستفیض شدم!
راستی! خیاط فیض که آمد حال تازه ای گرفتیم. از جنگ و جبهه زمان بنی صدر و قبل از آن می گفت و از خوبی های حالا که خیلی جالب بود! خاطره هایی داشت از شهدای خوزستان که واقعا شنیدنی بود. روحیه سپاهی گری در او کاملا نمایان بود.
خاطره ای تعریف کرد که حسابی حال کردیم. می گفت: "یکی از بچه های سپاه اهواز از ناحیه پا زخمی شده بود. درد می کشید. یک روز در حالت نیمه خواب و نیم بیداری، امام زمان را می بیند. امام می فرماید که بلند شو! دنبالم بیا کربلا. این بنده خدا می گوید پایم زخمی شد و درد می کند، نمی توانم! امام دوباره می گوید: پاشو برویم! بلند می شود و راه می افتد. دردش هم خوب می شود، می رود کربلا. آقای بهشتی، آقای رجایی، محمد منتظری و همه شهدای انقلاب و تمام بچه های شهید سپاه اهواز و خوزستان را که می شناخت، می بیند و آن هایی که جسدهایشان پیدا نشده بود، به شکل کبوتر، دور حرم و بارگاه می گشتند."
پرونده های ما در ستاد بود. مجبور شدیم روز پنج شنبه برویم اهواز و ترتیب کارها را بدهیم. در ستاد گفتند که به مجردها ماهیانه دو هزار تومان حقوق خواهند داد. من هم جزء حقوق بگیرها بُر خوردم و پول دار شدم. فکر می کنم آن قدری که باید و شاید مستحق این پول نبوده باشم چون هنوز کاری نکرده ام؛ ولی خب! ...
از روز جمعه، عضو بسیج سپاه شدم؛ یعنی در واحد مهندسی رزمی سپاه و عضو گردان تخریب. ان شاء الله که موفق به انجام وظیفه باشم! از اردوگاه به واحد مهندسی منتقل شدیم و اردوگاه از وجود ما خالی شد. آخرین تلفن مفتی را هم از اردوگاه به فهیم زدم. اول تصمیم نداشتم، زیرا فکر می کنم بدعادت شده ام، بگذریم!
روز جمعه برگشتیم کمپ. در دزفول هم مسلح به کلاش دیگری شدم که البته این بار تاشو نبود. اگر کارمان این جا جا بیفتد و از وجود ما استفاده کنند، خیلی خوب است. هنوز پا در هوا هستیم و به قول بچه ها مثل این که تو این حمله هم نه خیر! ولی دعایم این است که ان شاء الله در این حمله شرکت داشته باشم و بتوانم ادای فریضه کنم.
الان از یک شناسایی روزانه بازگشته ایم. رفتیم تا حدود صد متری سنگر دیده بانی صدامیان. خیلی دوست داشتیم که دست مان باز بود و وظیفه شرعی هم نبود، می توانستم به قول بچه ها با برادرهای مزدور سلام و علیکی کنم! بگذریم.
این طور که معلوم است به علت خطرناک بودن مسیر مقابل میدان مین و در دید بودن، قرار شد از مسیری دیگر به دشمن نفوذ کنیم و از پشت کلکشان را بکنیم. باز هم کار ما مانده است برای بعد از حمله. زمان حمله خیلی نزدیک است. اگر بتوانیم ارتفاعات در دست دشمن را بگیریم ـ ارتفاعی که دست دشمن است و از آن جا جاده دهلران را زیر نظر دارد تپه های ۳۵۰ هستند - می توانیم تمام منطقه را بپوشانیم و سریعا ریشه شان را بکنیم. ان شاء الله....
دو شب است در منطقه باران شدیدی می بارد. دیشب سقف اتاق ما چکه کرد. از چکه گذشت، شر شر کرد. مجبور شدیم امروز به چادری نزدیک تدارکات در بالای تپه اسباب کشی کنیم و حالا زیر چادر نشسته ایم. باران هم عجیب قشقرقی روی چادر به پا کرده! نوای دل انگیز دارد!
دو سه نوبت است که شام و ناهار، پلو مرغ می دهند. بچه های قدیمی می گویند که هر وقت زمان حمله از راه می رسد از دو سه شب قبل، حسابی به بچه ها می رسند تا تحمل گرسنگی بعد از حمله را داشته باشند. حالا چطور شده که بچه ها از نوع غذاها وقت حمله را می فهمند! نمی دانم. در حمله قبلی که چولانیه بودیم از این خبرها نبود.
دو سه روز پیش، نامه فهیم که تو اهواز مانده بود به دستم رسید و از دیدن عکس زیبای امام کلی کیف کردم! وقتی عکس را دیدم یاد حرف های انصاری افتادم که می گفت: "از شدت گریه امام دو جوی طبیعی بر رخسارش ایجاده شده که کاملا مشهود است." تاکنون چنین دقتی نکرده بودم. همین باعث شد که بیش تر به چهره امام دقیق شوم. واقعا چه روح خدایی است این مرد پیر! و ما که دوریم از روح پرصلابت او و چه دوریم از عبادات وی!
ما که هنوز نماز خواندن مان سراسر ریا و شرک است و چه سخت است نمازی خالص برای خواندن و غیر خدایی های دنیوی را به کناری زدن و به هم صحبتی خدای خویش ایستادن! و این نماز چه خوش نمازی خواهد بود! و من الله التوفیق.
هر شب بعد از نماز عشاء به خواندن صحیفه می پردازیم. اولین قسمتی که خواندم دعای مکارم الاخلاق امام بود که اگر به گوش بگیریم روح مان به خوبی پرورش خواهد یافت.
دفتر فوق چندی است مونسم شده و به قول بچه ها یارم! دفتر به پایان خود نزدیک می شود و پس از اتمام به همراه نامه های فهیم به ته ساکم خواهد رفت. ان شاء الله از ذهن بی مقدارم چیزهایی تراوش کرده باشد که بتواند در آینده مورد استفاده قرار گیرد و خود نیز با مراجعه به آن متنبه گردم و از گذشته خود پند گیرم.
«وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِبَاطِ الْخَيْلِ....»
پنج شنبه - ۲۴/۱۰/۱۳۶۰ - سوسنگرد
در خانه ای که جدیدا ملقب به پایگاه گروه تخریب شد و معلوم نیست قبلا مال کدام بنده خدایی بوده که جنگ آواره اش کرده، مستقریم. تنها خانه سالم در این کوچه است. صبح بود که از اهواز رسیده و وارد این خانه شدیم. چند روز است که سراغ دفتر و قلم نیامده ام زیرا فکر می کردم که وقت نوشتن ندارم و از طرفی به نظرم می رسید احتیاجی به نوشتن نخواهد بود. این بود که سراغ دفتر و قلمم را نگرفتم. در هفته گذشته روز یک شنبه و شب دوشنبه حمله ای داشتیم در دشت عباس و این خاطرات از دو سه روز زودتر شروع می شود.
روز شنبه بود که کم کم بوی حمله در کمپ و منطقه احساس شد. تدارکات هم آماده شده بود. منتها از نظر گروه تخریب هنوز هیچ آمادگی وجود نداشت زیرا با این که می دانستم در حمله شرکت خواهیم داشت، اما هنوز نه میدان مین را دیده بودیم و نه حتی یک بار تا نزدیکش رفته بودیم. به هر حال بدون هیچ گونه شناسایی از منطقه، نشسته بودیم منتظر حمله.
روز یکشنبه صبح خبری آمد که امشب عملیات آغاز خواهد شد. ما هم آخرین کارهای مان را انجام دادیم.
دو نفر از بچه ها، شنبه عصر به سمت منطقه ای که قرار بود از پشت حمله کنند و عراقی ها را غافلگیر نمایند حرکت کردند. آن دو جعفر و سید بودند. آخرین سفارشات را به هم کردیم تا اگر مسئله ای پیش آمد آمادگی داشته باشیم. ضمنا قرار گذاشتیم بعد از حمله که برگشتیم، کلاغ پر بازی کنیم تا ببینیم کی پر شده!
باری! نشستم و یک نامه مفصل برای فهیم نوشتم که پنج شش صفحه ای شد. به بچه ها گفتم که اگر برنگشتم برایش پست کنند. آخرین حرف هایم را برای فهیم نوشتم. چند موردی هم بود که در وصیتم نیامده بود که آن ها را نیز آوردم؛ البته الان نامه اش هست.
تصمیم گرفتم برای بار اول، آن شب نماز شب بخوانم که خواندم. عجب حالی داد! واقعا رمز عجیبی در نماز شب هست! برای بار اولی بود که درکش کردم. بی خود نیست که امام آن قدر سفارش نماز شب را کرده است. خلاصه خیلی خوب بود! البته مفاتیح نداشتم که نماز شب را داشته باشد؛ همان چیزهایی که در ذهنم بود عمل کردم. قرآن هم خواندم که اتفاقا در سوره بقره به قسمتی رسیدم که در مورد جهادکنندگان در راه خدا آمده بود.
بی خودی گریه ام گرفت! خیلی کم اتفاق افتاده که گریه ام گرفته باشد، ولی در این موقعیت به نظرم خیلی دلچسب آمد! البته در نامه فهیم هم این آیه ها را یادداشت کرده ام.
تا عصر روز یک شنبه به هر صورتی که بود گذشت. بالاخره آمدند و سوارمان کردند. به قرارگاه تیپ ۸۴ خرم آباد که در دشت عباس مستقر بود، رفتیم. تازه فهمیدیم از همان جایی باید حمله کنیم که قبلا بهانه ای بود برای جلو نبردن ما. با صحبت هایی که با فرمانده عملیات کردیم متوجه شدیم که حساب میدان مین را نکرده اند. گفتند که اگر به میدان برخوردیم، با آرپی چی راه را باز می کنیم. خودشان هم می دانستند که امکان موفقیت خیلی کم است، ولی دیگر دیر شده بود.
قرار شد هر چه می گویند گوش کنیم زیرا وقت برای عوض کردن برنامه ها خیلی کم بود. آماده حرکت شدیم. بنا شد با گروهان سوم و همراه گشت ها حرکت کنیم. سه گروهان در حمله شرکت داشتند. خیلی زود فهمیدیم که بچه های گروهان سوم اکثر زنجانی های بسیجی و تعدادی هم از سربازهای شمالی هستند؛ بالاخره ایرانی اند.
ساعت چهار و نیم تا پنج و نیم شام خوردیم و بعد به صف شدیم. اول شب بود. فرمانده صحبت کرد. آخرین سفارشات را گفت. نام عملیات خاتم النبیین بود که قبلا هم حدس می زدیم یک چنین نامی داشته باشد زیرا که هفته، هفته وحدت بود و رمز هم، محمد و وحدت بود. روحانی ملبس به لباس جنگی نیز آخرین صحبت ها را کرد که خیلی جالب بود. سپس تمام بچه ها یکدیگر را بوسیدند. من و محمدقلی مثل دو تا گاو پیشانی سفید بودیم چون دو تا قرقره بزرگ طناب روی دوش ما بود که همه را به پرسش وا می داشت. بالاخره پس از نماز جماعت، آن هم با پوتین! با یک خودروی ارتشی راه افتادیم. راننده اش اهل خمین و هم شهری امام بود. ساعت هشت به نزدیکی خط اول که پشت چند تپه قرار داشت رسیدیم. سنگر بهداری نیز آن جا بود. تا ساعت ۱۲:۳۰ در همان جا دراز کشیدیم اما از سرما لرزیدیم. با چرندیات چند نفر از خدمه موشک دراگون سر درد گرفتیم. آهنگ های زمان طاغوت که حالا دیگر دمده شده، هنوز از دهان این چلقوزها نیفاده بود! با مقداری مقوا خودمان را گرم کردیم تا بالاخره گذشت.
ساعت 30: 1۲ حرکت کردیم. سربالایی های جاده را طی کردیم و رسیدیم به خط اول و افتادیم تو منطقه دشمن. مسیر را قبلا با یک سیم تلفن مشخص کرده بودند. قرار بود هرگاه به منطقه مشکوک مین گذاری شده رسیدند ما را خبر کنند تا دست به کار شویم.
به هر صورت تا ساعت ۳۰: ۳ که گاهی خمیده می شدیم و گاهی نیز سه چهار دقیقه می نشستیم، پیش رفتیم. در همین ساعت بود که بالای سرمان یک رگبار کلاش رها کردند. فوری سنگر گرفتیم. منتظر تشریف فرمایی حضرات بعثی ها شدیم، ولی پیدایشان نشد. راستی! نگفتم که فرمانده مان اسمش سعیدفر و از بچه های اصفهان بود. با آن لهجه اش مرا به یاد وحید شهید در حمله بستان می انداخت.
دقایقی بعد فرمانده و بیدل که از بچه های گشتی سپاه بود برای این که سر از اوضاع کار در بیاورند از گروهان جدا شدند. ما چند دقیقه ای به حال آماده نشستیم و سنگر گرفتیم. یک باره صدای رگبار تیربارهای بعثی ها زیاد شد. در همین حین صدای تکبیر گروهان های دیگر هم به هوا رفت. منتها ما در آن لحظه نه فرمانده داشتیم و نه بلدچی.
حالت هیجان در بچه ها شدت گرفته بود و منتظر بودند کسی از طرفی جلو برود و بقیه هم حرکت کنند. بعضی ها نشستند روی زمین و گفتند: "چون فرمانده نیست جلو نمی رویم." بقیه هم یک عده به سمت راست و یک عده به سمت چپ شروع کردند به حمله، بدون این که بدانند مقابل شان کیست؛ خودی یا عراقی.
من و محمدقلی حسینی از تپه سمت چپ بالا رفتیم. رگبارهای رسام از بالای سرمان می گذشت و اجازه نمی داد که لحظه ای سرمان را بالا بگیریم. این را بگویم که آن شب، شب عجیبی بود! شب چهاردهم ماه. ماه به چه بزرگی بالای سرمان زمین را مثل روز روشن کرده بود. خیلی به ضرر ما بود. آن ها ثابت بودند و ما درست مثل یک سیبل متحرک. به راحتی نشانه می رفتند و می زدند.
یک آرپی چی زن آمد بغل دست مان، شیرش کرده، گفتیم: "با یک موشک آرپی چی، تیربارچی دشمن را خفه کن! نزدیک رفت و بعد از شلیک یک گلوله تکبیرگویان از تپه سرازیر شدیم. رفتیم سر تپه بعدی. آن جا منتظر بقیه بچه ها شدیم. چند نفری آمدند. یکی از بچه های گشتی را دیدم که بنده خدا داشت گلویش را پاره می کرد و می گفت که مسیر از آن طرف است!
در همین حین صدای یک عده عراقی که داد و فریاد می کردند بلند شد. عده ای از بچه ها به سمت شان هجوم بردند. ما نیز به سمتی که گشتی می گفت حرکت کردیم. حداکثر پنج نفر بودیم. قرار شد یکی از نیروها برگردد و بیسیم چی و بچه های دیگر را با خود بیاورد چون بدون بیسیم چی نمی دانستیم که به کدام طرف باید حمله کنیم و با چه کسی بجنگیم.
برگشتیم عقب. حالا دائما داد می زنم: محمد، وحدت؛ و می روم جلو، بچه های خودمان انگار که پنبه در گوششان کرده باشند به طرف من تیراندازی می کنند. با این که سینه خیر می رفتم، ولی در آن روشنایی ماه به خوبی از سر تپه دیده می شدم. می دیدم که تیرها می آیند و به یک قدمی حتی به یک وجبی ام می خوردند.
صدایم را بلندتر کردم. داشت گلویم پاره می شد که بلاخره تیراندازی را قطع کردند. غلتیدم و خودم را به آن ها رساندم. حسابی تشر زدم: "چرا بی دقت می زنید و حواستان نیست! معلوم هست که به طرف چه کسی تیراندازی می کنید!" طوری بود که هر چه می گفتم گوش می کردند. شاید به خاطر قیافه ام بود که به پاسدارها می خورد. فکر کردند حتما حرفم درست است! پس از چند بار قسم و آیه به سمت تپه ای که بقیه بچه ها را آن جا گذاشته بودم رهسپارشان کردم. این ماجرا دو سه بار تکرار شد. دیگر راست راستی روی تپه می دویدم. انگار تیربارها کار نمی کنند و هوا تاریک تاریک است! خب توکل به خدا کرده بودم و لازم می دیدم که حتی با از بین رفتن خودم هم که شده نیروها را به تپه اول برسانم.
هر چه داخل شیارها و تپه ها را گشتم بیسیم چی را گیر نیاوردند و برگشتم طرف تپه خودمان. آن جا کسی که در بین بقیه بچه ها واردتر نشان می داد در حال رفتن به دنبال بیسیم چی بود. به من گفت: "جلوی عراقی ها یک خط آتش درست کن تا برگردم." رفتم پیش بچه ها. همه ساکت و آرام در یال تپه نشسته بودند و عراقی ها هم دائما رگبار می بستند. داد و بیداد کردم که چرا ساکتید؟ خمپاره دشمن دور تا دورمان را سیاه کرده است. از سر ناچاری هر چند دقیقه یک بار جایم را عوض می کنم تا شاید فشل نشویم.
به تیربارچی گفتم که برود سر تپه و چند رگبار به طرف عراقی ها خالی کند تا فکر کنند تعدادمان زیاد است. با این کار، شاید عراقی ها کم تر به طرف ما نزدیک می شدند ولی از خط تیربار و رگبار رسام دشمن مشخص بود که در حال نزدیک شدن هستند. به بچه ها گفتم که برگردیم به سر تپه پشتی که انگار بلندتر بود و می شد پناه بهتری گرفت!
در حین برگشتن بود که دیدم پشت سرمان عده ای عراقی یا ایرانی سنگر گرفته اند و یکی یکی بچه ها را نشانه می روند کما این که یکی از بچه ها را حال غلت زدن با تیر زدند که از شکم آسیب دید. اول خیلی داد زد، ولی لحظاتی بعد از فهمیدن موقعیت با خیال راحت ته شیار دراز کشید. دلم می خواست به او کمک کنم ولی احساس کردم وظیفه بزرگ تری روی دوشم است.
روحیه بچه ها خیلی خراب شده بود. شش نفر زخمی داشتیم. دوستان شان اصرار داشتند که حتما آن ها را با خودمان به عقب ببریم. در این صورت حرکت مان خیلی کند می شد، گفتیم: "بچه های تخلیه چی پشت سر هستند. می آیند و زخمی ها را می برند." می دانستم که این امید واهی است، چون ما راه مان را بلند نبودیم چه برسد به تخلیه چی ها!
در همین حین بود که چیزی آمد و خورد وسط همگی ما؛ حدود دو متری من. ناگهان کوهی از آتش روبه رویم قد کشید. با دست ها صورتم را پوشاندم. وقتی دست هایم را کنار کشیدم دیدم چند نفر از نیروها زخمی شده اند. فوری از بچه ها خواستم که چند نفر چند نفر، دولادولا و در حال تیراندازی از منطقه خارج شوند. وای هیچ کدام تکان نخوردند. گفتم: "اگر این جا بمانیم یکی یکی می کشندمان. پس چه بهتر که خودمان جلو برویم و یک جوری از منطقه ی محاصره شده خارج شویم."
تکان نخوردند. دلم را زدم به دریا و تنهایی راه افتادم. ده بیست متری که دور شدم، دیدم دو نفر سرباز که بعدا فهمیدیم شمالی بودند با ژث خودشان را به من رساندند. خوب شد، شاید سه نفری می توانستیم کاری بکنیم! به طرفی که حدس می زدم نیروهای خودی مستقر باشند با سرعت حرکت کردیم. آن قدر دویده بودم، در میان تپه ها که سر تا پایم خیس عرق بود. چون من از آن دو نفر سرباز سبک تر بودم - کوله نداشتم - جلوتر از آن ها می دویدم و نوبتی تیراندازی می کردیم تا مورد اصابت قرار نگیریم. ولی خب اثر نداشت؛ رگبار بود که می آمد!
دست از تیراندازی کشیدیم و به طرفی که فکر می کردیم خودی ها هستند، رفتیم.
رسیدیم به رودخانه ای که مقابلش تپه هایی موسوم به تپه سوخته بود. بالاخره خودمان را رسانده بودیم به بچه ها. یک ربعی استراحت کردیم. هوا روشن شده بود. رفتیم سر سنگرهایی که برای جلوگیری از ضد حمله زده شده بود که مشرف به میدان مین بود. نشستم و لحظه ای بعد دیدم که بچه ها گروه گروه از بین تپه ها برمی گردند. بچه های ما هم خودشان را رساندند به این طرف. میان آن ها حسینی هم بود که خبر زخمی شدن محمدقلی را داد. زخمش خیلی سطحی بود. بردندش عقب. یک فیضی هم به خسروی رسیده بود. خودش می گفت: "تو این حمله یه طوری ام می شه."
اتفاقا چشمم خورد به اورکتم که سمت چپش سوخته بود و حتی حلقه زیپ آن آب شده بود. فقط چون روی وسایل و حمایل بسته بودم نزدیک بدنم نبود وگرنه آن قسمت از بدنم سوخته بود. این هم گذشت!
برگشتیم به سمت عقب. در بین راه از طرف رادیو و تلویزیون آمدند و از بچه ها سوال کردند که چه خبر بوده؟ می خواستند با من هم مصاحبه کنند که نگذاشتم. فقط فهماندم که چه خبر بود! حسینی کمی صحبت کرد و گذشتیم.
آمدیم عقب. آن جا بولدوزرهای جهاد زحمت کشیده و تا نزدیک ترین نقطه به خط اول را جاده زده بودند. همه از حال و هوای جبهه می پرسیدند. ما هم جواب مختصری می دادیم. مقداری کمپوت و پسته برداشتیم. خوردیم و برگشتیم کمپ. افتادیم تو چادر و سه چهار ساعت خوابیدیم.
صبح حرکت کردیم به سمت دزفول. آن جا در بخش اعزام نیرو گزارشی تهیه کرده و نقاط ضعف را به خوبی منعکس کردم و بعد برگشتم اهواز. سه شنبه، غروب بود که رسیدیم اهواز. چهارشنبه مصادف بود با میلاد حضرت رسول. استراحت کردم. به تهران هم تلفن زدم و با مامان تماس گرفتم. خیلی ناراحت بود که چرا به مرخصی نرفتم و این که چرا جواب نامه های فهیم را ندادم. نمی دانست که نوشته ام ولی خوب نشد چیزی که نامه ها را برایش پست کنند!
شب در نساجی جشنی برقرار بود و خیلی خوب. سریع تر از همیشه خوابیدم.
صبح پنج شنبه با خیاط فیض صحبت کردم تا من و جعفر، قبل از رفتن به مرخصی یک بار دیگر به میدان مین رفته باشیم تا تجربه های مان کامل شود که وقتی برگشتیم دیگر کم و کسری نداشته باشیم. قبول کرد که گروه مان به سوسنگرد اعزام شود جلسه ای هم در مورد مدیریت قبلی گروه داشتیم.
ظهر در سوسنگرد، شهر عاشقان شهادت بودیم و عصر شروع کردم به نوشتن خاطرات که تا الان طول کشید.
رفتیم مسجد جامع سوسنگرد که تقریبا از شر بمب و توپ و خمپاره های دشمن در امان مانده است. همیشه نماز جماعت و دعای کمیل به راه است. حال خوبی دارد. خیلی کیف می دهد؛ آدم بین کسانی نماز بخواند که جان شان را کف دست گرفته و هر یک گوشه ای از جنگ را به دوش می کشند. شب رفتیم برای نماز و بعد هم دعای کمیل. کوچک زاده هم خواند؛ خیلی جالب بود!
صبح قرار شد برویم منطقه سودانیه و دقاقله برای شناسایی میدان مین. این را هم بگویم که من و جعفر و سیدحسن رفتیم حمام و غسل جمعه و شهادت کردیم. این میدان ها پس از عقب نشینی صدامیان به دست ما افتاده بود. رسیدیم به محل میدان در دقافله. سمت چپ میدان قبلا خنثی شده بود. نقشه میدان که دست مان آمد معلوم شد اول مین های منورند و دوم به فاصله ده متری، مین های ترکشی و و سه متر بالاتر یک ردیف مین های ضدتانک کاشته اند. میدان راحتی بود؛ "واکسی" و "جهنده" نداشت. فاصله مین ها خیلی کوتاه بود. برگشتیم طرف راست میدان که خنثی نشده بود. بچه ها اصرار کردند که تمامش را خنثی کنیم ولی فرمانده مان ابونصر، مخالفت کرد و گفت: "قرار است فردا دوباره بیاییم."
داخل میدان شدیم. بچه های ما روی خط ترکشی بودند و جهرمی ها روی منور. ابونصر مرا مأمور خنثی کردن مین های ضدتانک کرد. پانزده تا ضدتانک را خنثی کرده بودم که اصغر بهمن زادگان از بچه های جهرم، آمد و سر نیزه مرا با غلافش گرفتکه به عنوان قیچی استفاده کند و سیم تله ها را قطع کند. گرفت و برد.
بعد از پنج دقیقه در فاصله چهار پنج متری ام صدای انفجار بلند شد. سریع خودم را زدم زمین. وقتی برگشتم، یکی از پشت زمین خورد. نزدیک تر که رفتم، چشمهایم از وحشت گشاد شد. اصغر شهید شده بود. آن چنان صحنه فجیعی بود که خداوند چشمان هیچ کس را بدان آشنا نکند! نیمی از صورتش را ترکش برده بود. جفت دستانش از مچ ریش ریش شد بود و ران ها و شکمش هم داغان. همان لحظه اول تمام کرد.
جعفر از پشت سر، کمر، پا و دست ترکش خورده بود؛ جلیل هم از پای چپ و سید از روبه رو ترکش ها را جذب کرده بودند. هفت هشت ده نفر هم خیلی داغان بودند! یکی زابلی هم به نام شهرکی از پشت پای چپ ترکش خورد.
بچه ها را رساندیم شهر. در بیمارستان پانسمان شان کردند. در بین راه جعفر خیلی پرطاقت بود. با این که زخمش عمیق نشان می داد ولی دائم می گفت: "هیچی ام نیست!"
از شش نفری که دور مین منفجر شده بودند، فقط من زخمی نشدم. چرا، فقط دست راستم به اندازه یک سر سوزن زخمی شد. تمام ترکش های قسمتی مرا، شهید اصغر گرفت و حق مرا غضب کرد. از قدیم گفته اند: "بادمجان بم آفت نداره!" حتما خدا من را لایق این که یک ترکش کوچک هم در راهش بخورم نمی داند. خیلی نسبت به بچه ها حسودی ام می شود! چرا که اقلا خدا فرصت امتحان حرف هایشان را به آن ها داد. یعنی این قدر پیش خدا عزیز هستند که لااقل ورقه امتحان را به دست شان بدهد. اصغر هم بی ورقه قبول شد!
الان که این خطوط آخر را می نویسم قرار است فردا برویم اهواز و بچه ها را پیدا کنم. ببینم بچه ها از کجای تهران دوباره اعزام خواهند شد؛ بعد مرخصی بگیرم و بروم تهران.
خداوندا! راضی ام به هر چه که تو بخواهی. به قول فهیم که برایم نوشته بود:
یکی وصل و یکی هجران پسندد یکی درد و یکی درمان پسندد
من از هجران و وصل و درد و درمان پسندم آن چه را جانان پسندد
به امید روزی که به آرزوی بزرگم، که خوب از آن خبر دارید، دست یابم.
راستی! شهادت اصغر خیلی امیدوارم کرد. واقعا راحت رفت. حتی آخ هم نگفت!
15 ارديبهشت 1403 / 25 شوال 1445 / 2024-May-04