باسمه تعالی
تابستان سال 1364 بود و من دوره کارآموزی داشتم. بسیج اعلام کرد از نیروهای اعزام مجدد به جبهه ثبت نام میکرد. من هم با اینکه تا به حال از بسیج اعزام نشده بودم برای ثبتنام رفتم ولی در بسیج پرونده داشتم. رفتم و علامه کاشانی هم بود و آن روز نتوانستم ثبتنام کنم ولی فردای آن روز ثبتنام کردم و ساعت 9 شب با دو دستگاه اتوبوس به اهواز اعزام شدیم و در اهواز به قرارگاه لشکر ثارالله رفتیم و در آن جا هرگونه چادر و ساختمانی بود و پر بود از نیرو. شام را خوردیم و در چادری خوابیدیم و فردا صبح بیدار شدیم. بعد از نماز و صبحانه ناگهان هواپیمایی از دور در هوا پیدا شد که هواپیمای عراقی بود ضدهواپیمای شهر شروع به تیراندازی کردند که با آتش پر حجم ضدهواپیما، هواپیما مجبور به فرار شد ما هواپیما را در ارتفاع خیلی بالا دیدیم. و ساعت 9 ما را به خط کردند و گفتند که کسانی که میخواهند در واحدهای توپخانه و یگان دریایی و زرهی بیایند اسمشان را بنویسند. من در واحد زرهی ثبت نام کردم و بچههای دیگر هر کدام یک واحد میرفتند. بچههای واحد زرهی 37 نفر بودیم که ما را با یک دستگاه اتوبوس از جاده اهواز خرمشهر تا 20 کیلومتری خرمشهر رفتیم بعد در جاده خاکی شدیم و حدود 6 کیلومتر رفتیم و به اردوگاه شهید پایدار رسیدیم. ما را در چادر فرماندهی بردند. ما را وارد گروهان کردند و مسئول ما که از بندرعباس آمده بود رفت و ما برای خودمان چادر زدیم. حدود 20 روز در آن جا ماندیم که بچهها کمکم به خط اعزام شدند و ما بعضی روزها به اهواز میرفتیم به ما آموزش مبارزه با مواد شیمیایی میدادند و طرز استفاده از ماسک و پودرهای ضد شیمیایی بعد به ما آموزش نظامی و رزم شبانه و ما چادرها را تبدیل به سوله کردیم. بعد از بیست روز من هم برای رفتن به خط انتخاب شدم. در تسلیحات به خط شدیم و من تجهیزات یک تک تیرانداز را گرفتم (کلاشینکف- کوله پشتی- کلاه - قمقمه- 4 تا خشاب و ...). سوار لند کروز شدیم و با فرمانده اردوگاه آقای احسانی عازم خط شدیم و بعد از 20 کیلومتر به خط شلمچه رسیدیم. در این منطقه حدود 15 کیلومتر در خاک عراق بودیم که یک دژ بود و آن طرف دریاچهای وجود داشت که عراق از رودخانه فرات درست کرده بود تا جلو پیشروی رزمندگان را بگیرد و فاصله ما با عراقیها حدود 6 کیلومتر بود و جاده بصره- العمار در زیر آبها حدود 20 متر آن طرفتر بود که تیر برقهای موازی با جاده از زیر آب به درستی مشخص بود و خاکریز عراقیها و پاسگاه آنان و نقل و انتقالاتشان هم کاملا مشخص بود و کارخانه عظیم پتروشیمی عراق هم کاملا مشخص بود که ایران با توپخانه میزد. و ما در خط ناهار خوردیم و در مسجد خوابیدیم تا یکی از برادران سپاه آمد و گفت که میخواهد برود جزو واحد کمین که من و 4 نفر دیگر اسممان را نوشتیم و همراه او وارد سنگر اجتماعی استراحتی کمین شدیم. سنگر تمیزی بود که اطراف سنگر را با پتو پوشانده بودند و تلفن هم داشت که فرمانده گروهان آن جا بود و به ما گفت که میخواهید بیایید کمین؟ ما گفتیم بله. بعد ما را از وضع کمین آگاه کردند گفتند طول خطی که دست گردان 410 ثارالله است 13 کیلومتر است که دارای 7 سنگر کمین میباشد و سنگرهای کمین در حدود 2 کیلومتر از خاکریز ایران در آب دور است و کار کمین این است که سنگر کمین برای دشمن نامشخص است و مثل تانکهای سوخته در آب است که در آن منطقه زیاد بود و دشمن اگر بخواهد تکی بزند شما اول متوجه میشوید و با تلفن با فرماندهی تماس میگیرید و حمله دشمن را اطلاع میدهید و بعد تا آخرین گلوله در مقابل دشمن مقاومت میکنید و وقتی که مهمات تمام کردید خود را به آب میزنید و به طرف دژ شنا میکنید (که مسلما تا این موقع شهید شده بودیم) و شب ما را با قایق به سنگر کمین بردند. من در سنگر کمین شماره 6 بودم و ما چهار نفر بودیم یک نفر آرپیچیزن، یک تیربارچی و 2 نفر تک تیرانداز. ما 4 پاس داشتیم و هر نفر 5/1 ساعت نگهبانی که ما پتوها را انداخته و تیربار را کار گذاشتیم و یک رگبار آزمایشی زدیم و 3 نفر خوابیدیم و یک نفر نگهبانی داد و سر پست من مرا بیدار کردند و نگهبانی دادیم و فردا صبح با قایق به خط آمدیم و ما نمازمان را در سنگر کمین خواندیم و آن روز من به گردش در خط پرداختم و پیش بختیار صالحی که در مخابرات دستغیب بود رفتم و همان روز به من بادگیر دادند برای جلوگیری از نفوذ آب و این که اگر احتمالا خطری پیش آمد خود را به آب بزنیم و راحتتر شنا کنیم. در سنگر کمین 6 من بودم و حمید صادقی اهل رودان بسیجی بود و {...} و اهل کهنوج و حدّادی که بسیجی بود و اهل داور و شب بعدی به ما گفتند که در این منطقه احتمال این که غواص بیاید هست و امکان دارد که سر بچهها را بِبُرد و به عراق ببرد و در این شب ما در خواب بودیم که حدّادی که نگهبان بود بچهها را بیدار کرد و گفت که تیر خورده است واقعا هم تیر خورده بود. مثل این که چرت میزد و دستش روی لوله اسلحه بود که ناگهان دستش روی ماشه میرود و گلوله از دست چپش خارج میشود آن شب تلفن خراب بود و ما نتوانستیم تماس بگیریم ولی صدای ما میرفت و ما شروع کردیم به تیراندازی که حمید صادقی پشت تیربار رفت و یک نوار 150 تایی را شروع کرد زدن و پشت سر هم شلیک میکرد و من هم با کلاشینکف 2 الی 3 خشاب را به صورت رگبار زدم ولی هیچ خبری نشد که حمید صادقی شیرجه رفت داخل آب و هرچه ما فریاد زدیم که نرو نگهبانان روی دژ تو را نمیشناسند و میترسند به خرجش نرفت و رفت برای این که در این منطقه غواصان عراقی زیاد میآمدند و احتمال داشت که تا حمید را در حال شنا میدیدند به تصور غواصان عراقی او را به رگبار ببندند ولی خوشبختانه قایق که از صدای تیراندازی ما فهمیده بود که در سنگر اتفاقی افتاده حمید را روی جاده که در آب بود سوار کرده و به سنگر آمد و حدّادی را بردند و ما تا صبح بیدار ماندیم و درباره ی سنگر کمین سنگری است شناور که به وسیله پایههای فلزی و بند مهار شده است و فردا صبح ما به خط آمدیم و در همین روز اولین خمپاره نزدیک سنگر استراحت ما خورد که ما با شنیدن صوت آن خوابیدیم که ترکش آن از پهلوی...(بقیه متن موجود نیست)
28 ارديبهشت 1403 / 9 ذيالقعده 1445 / 2024-May-17