* لطف کنید خودتون را معرفی کنید و نسبت با شهید را بگویید؟
- من رویا اکبرنژاد خواهر شهید مهرداد اکبرنژاد هستم و 5 سال بزرگتر از شهید هستم.
* از خاطرات شهید تعریف کنید؟
- من5 ساله بودم که برادرم به دنیا آمد. ایشان آخرین بچه بود که به دنیا آمد. بعد از من آن برادر دیگرم و اوآخرین بود. خیلی بچه مظلومی بود. پسر درس خوانی بود بی نهایت پسر مودب و فهمیده. یعنی آدم نمی تواند بگوید، وقتی آدم قدر کسی را می دانست که او را از دست داده باشد، اگر که او یک عزیزی باشدو از دست بدهی بعدش می آیی و به خاطرات گذشته نگاه می کنی و می بینی این شخص چه بوده است.
- من یادم هست که می آمدم. خانه من در شیراز بود کمتر مشهد بودم یک دفعه که از شیراز آمدم، دیدم که روی زمین خوابیده به مامانم گفتم: که چرا نرفته روی تختش بخوابه؟ گفت: هر چی میگم بره بخوابه میگه نه. همسنگرانم الان توی خاک و کوه و بیابون خوابیدند چه جوری برم توی رختخواب گرم بخوابم!.. یا یک کیسه خواب داشت می آمدم می دیدم داخل کیسه خوابش خوابیده است.
- خیلی مقید به نمازش بود. یعنی همه ما را پدرم یک جوری بار آورده بود که مقید به نمازمان بودیم که اگر سرمان می رفت، نمازمان نمی رفت. همیشه خیلی برای نماز تاکید داشت. مادرم هم همین طور خیلی تاکید داشت. حالا کارای دیگرمان را نمی گویم ولی به نمازمان خیلی تاکید داشت. من یاد نمی آورم که تا به حالا نمازمان قضا شده باشد. به هر حال همیشه صبح زود بیدارمان می کردند. من یادم هست که ایشان برای نماز کمی دیر بلند می شدند، خوابشان سنگین بود و همیشه به مامانم می گفت: کتک بزن یا آب بریزین روم، موهام رو بکشین تا من از خواب بلند بشم.
- قبل از این که جنگ بشود، علاقه اش بیشتر به نقاشی و ویترا که نقاشی روی شیشه است، بود. یکی دو بار رفتم هنرستان کارش داشتم. می دیدم که هنوز داخل بسیج مدرسه بود و بیرون نمی آید و یا دیر می آمد.
۲ تا ۳ تا از دوستانش هم شهید شدند که یکی حمیدرضا سمرقندی و دیگری ضیاء اسدی بود و یکی دیگر نیک بخت بود. این ها همه را دوست داشت که همه شهید شدند.
- اول انقلاب با مانتو بیرون می رفتم و چادر سر نمی کردم. گهگاهی که موهایم بیرون بود می دیدم که جلوی یک عده ای که نمی خواست مستقیم به من تذکر بده، با دست به موهایش اشاره می کرد و به سمت بالامی زد یعنی که موهایت بیرون هست و بپوشان. یعنی حاضر نبود که این را به زبان بگوید که من دلگیر نشوم.
- بچه هایم که مریض می شدند و شوهرم نبود، پیش من می آمد که نصف شب، دکتر یا بیمارستان همه جا با من باشد. یعنی شهادتش ضربه ای به من زد که خیلی برایم سنگین بود. من باور نمی کردم شهادتش را و تا هشت ماه مثل دیوانه ها بودم. اصلا فکرش را نمی کردم که به این بچه من این قدر وابسته باشم.
- از دانشگاه که خانه ما می آمد، یک ذره که غذا مونده بود و براش می آوردم همش می گفت: نکنه این غذا برای شوهرت و بچه هات باشه داری می دهی من بخورم. می گفتم: نه بابا بخور برای تو گذاشتم. یا آن موقع ها که شوهرم نبود، چون همه چیز آن موقع کوپنی بود، حتی کوپن های من دست برادرم بود. او می رفت همه وسایلم را می خرید.
- چه شب هایی که آمده بود منزل ما که من نبودم و وقتی می آمدم می دیدم که روی دیوار یادداشت زده که من تا ساعت هشت و نیم منتظر بودم آمدم تو نبودی و زنگ بزن. آن موقع تلفنی نداشتم، در خانه های سازمانی بودیم تا ساعت هشت و نیم در سرما ایستاده.
- فکرش را نمی کردم که شهید شود چون ۱۵ روز قبل از شهید شدنش خانه ما بود و ناهار خورد و یک کاپشن آورده بود تا من زیپش را درست کنم و دختر کوچکم همش اذیتش می کرد، می رفت روی شانه هایش سوار می شد و خودش را می انداخت. من هم بهش می گفتم که نکن این کارها را انجام نده.. ولی او می گفت: بذار راحت باشه، بذار هر کاری که دوست داره انجام بده. .. یا شانه برمی داشت موهای سرش را می گرفت از این طرف می داد به اون طرف ... و یادم هست که داشتم نگاهش می کردم که سوار موتورش می شد، دیدم که از گوشه ی پنجره نگاه می کند و به من هی اشاره می کندکه برو داخل ولی همچنان داشت من را نگاه می کرد و من فکر می کنم که به او الهام شده بود که این آخرین باری است که ما همدیگر را می بینیم.
* چه شد به جبهه رفتند؟
- همه ی برادرهایم جبهه می رفتند. یادم هست چندین مرتبه که آمده بودند برادرهایم با هم می رفتند حتی برادر دوقلوی خودم رفته بود جبهه و که به ما خبر دادند که برادرتان شهید شدند که همه لباس مشکی پوشیده بودند حتی همه ی همسایه ها مشکی پوشیده بودند و همه ی کارها را برای تشیع جنازه ی ایشان آماده کرده بودیم ولی خبر آوردن که شهید نشده و زنده است و سالم و سلامت است و به خانه برگشت ، ولی وقتی که این می رفت همش می گفتم که چرا تو می خواهی بری می دونی که بابا به تو احتیاج داره، چون همه برادرهام داماد شده بودند و پدرم هم که تصادف کرده بود و فلج شده بود احتیاج به یک نفر داشت که او را بغل کند و کمکش کند .. می گفت: نه برادرهای دیگه اگر بخوان برن زن و بچه دارند ولی من تک و تنهایم، من مجردم وظیفه ی منه که برم.
هر چی بهش می گفتم قبول نمی کرد. حتی به زور شده بود که از پدرم رضایت گرفته بود. حتی پدرم می گفت: نه تو دانشجویی و رفتی دانشگاه، حالا که از جبهه برگشتی باید بنشینی درس هات رو بخونی و الان هم همه ی برادرهات جبهه هستند و نمی خواد دیگه تو بری و لازم نیست که همه ی برادرهات برین جبهه. اما می دیدم که همش به برادرهایم از پشت اشاره می کرد و می گفت: نوبت منه و شما نمی خواد برین.
به این شکل بود که موافقت می گرفت و می رفت جبهه و هر چه من به او می گفتم که مامان و بابا به تو احتیاج دارند، جبهه ی تو نگهداری پدر و مادرت است، می گفت: نه. حرف هیچ کس را گوش نمی کرد و به
چیزی که خودش و هدفش بود عمل می کرد و به هدفش هم رسید.
- بعد از شهادتش که دوستانش آمده بودند می گفتند که ایشان چه کارهایی می کرده برای مردم. و یادم هست که دوستانش شهید می شدند چه خدمت های که برای آن ها می کرد و چه قدر رفته بود در خانه ها و به مادر شهیدها رسیده بود. چقدر در مراسم عزاداری های فرزندان و خانواده های شهدا کمک کرده بود و همه کارهایش کمک کردن بود و ما بی خبر بودیم و مخفیانه کار انجام می داده و ما خبر نداشتیم.
* چه خصوصیات اخلاقی داشت؟
- اصلا داخل خانه به مهرداد مظلوم معروف بوده، یعنی اصلا صداش در نمی آمد و این یک خصوصیات دیگری که داشت سعی می کرد کمک به دیگران را همیشه انجام بده.
* در دفترچه یادداشتش در مورد شهادت دوستاش وقتی خبرش را می آوردند چیزی یادداشت کرده بود که خدایا نصیب ما کی می شود؟ یا چیزی در مورد شهادتش یادداشت کرده بود که از قبل خبر داشته باشه چه روزی یا چه ساعتی شهید می شود؟
- نه، ولی این که این جوری باشه ندیدم ولی یادم هست که در دفترچه یادداشت که بعد از شهادتش خوانده بودم این را نوشته بود که مثل این که یک جایی را بمب گذاشته بودند این باید می رفت و خنثی می کرد یک گروهی که در جبهه اول خط می رفتند که فکر می کنم گروه تجسس بودن یک گزارش کاری از منطقه فرستاده بودند که آنجا یک چیزهایی دیده بودند که نوشته بود که من دیدم کسی را که مرا راهنمایی کرد و گفت که از این طرف بیان و راه را به ما نشان داد. مثل این که راه را گم کرده بودند.
بعدها ما داخل دفتر خاطراتش خواندیم. او انگار برای این دنیا نبودهست!
همیشه اطاعت می کرد و مطیع بود. مخصوصا پدرم در مسائل خیلی جدی بود و هر چه می گفت حرف پدرم بود و ما به عنوان پدر حرفش را قبول می کردیم. ما جرات این که بالای حرف پدرم حرفی بزنیم نداشتیم.
این بچه هیچ وقت نشده بود که با پدرم درگیر بشود، درگیر لفظی کند یا یک چیزی بگوید بی ادبی کند.
* شهادت ایشان چه اثری در شما گذاشت؟
- زمانی که برادرم شهید شد، ۲۵ کیلوگرم کم کردم و خیلی ناراحت شدم. تا صبح همیشه گریه می کردم و چون بچه کوچک داشتم نمی خواستم گریه ام را ببیند و سعی می کردم جلوی او گریه نکنم و می رفتم لباس های بچه هایم را در حمام می شستم و دائم گریه می کردم. یک روز که همین طور داشتم گریه می کردم دخترم که خیلی کوچک بود حدودا دو یا سه ساله بود یک دفعه وارد حمام شد و گفت: مامان داری گریه می کنی؟ گفتم: آره چی شده مگه؟ گفت: دایی مهرداد الان پیش من بود و گفت که به مامانت بگو این قدر گریه نکن اونم می برم پهلوی خودم. تعجب کردم و گفتم: برای چی این بچه این حرف رو یک دفعه میزنه؟!
* آیا تا به حال شما خوابشان را دیده اید؟
- مامانم رفته بود بهشت رضا بعد حرم رفته بود و آنجا گریه کرده بود بعد من شب خواب دیدم که مهرداد آمده و به من میگوید که رویا به مامان بگو من همیشه سه قدم پشت سر او راه میروم. بهش بگو این قدر نره بهشت رضا من توی حرم هستم هر وقت دلش واسه من تنگ میشه بیاد بره حرم. الان دیروز اومده پهلوم هر چه داد زدم حاج خانوم، حاج خانوم محل نداد بعد حرم آمد.
وقتی بیدار شدم، هراسان خانه مامانم رفتم و گفتم: مامان شما دیروز کجا بودی؟ گفت: بهشت رضا. گفتم: بعد کجا رفتی؟ گفت: حرم. اصلا این قدر این خواب برای من واضح بود که من فکرش را نمی کردم که این بچه چه طور به من گفت که به مامان بگو حرم بره. این قدر شهادت ایشان روی من اثر گذاشت که من به هر کسی می رسم میگویم که خدا داغ جوان را نصیبت نکند. آدم که جوانی را از دست ندهد متوجه یا درک نمی کند چه قدر سخت است!
یعنی ما روز قبل از شهادتش نامه داشتیم که نوشته بود من هنوز اهوازم و هنوز نرفتم خط. ولی یک روزه این رفته بود لب مرز و چون آرپی چی زن بود و بر اثر زدن آرپی چی گوشش سنگین شده بوده و بلند می شود که آرپی چی بزند تیر می خورد و یکی دو روزی بیمارستان بود بعد هم شهید میشود. چیزی که آرامش به من داد خواب هایی بود که من دیدم چون من خودم همان زمان یک تحول عجیبی در خودم به وجود آمده بود یک چیزهای می دیدم که هیچ وقت تا حالا ندیده بودم و یک واقعیت بود.
مثلا من چند دفعه خواب دیدم که گفت: اگر تو بدونی من چه جای هستم این قدر دیگه گریه نمی کردی، دیگه این قدر برای من بی طاقتی نمی کردی. اگر هزار بار زنده بشم باز هم دوست دارم بیام این جا. ... یک جای دیگه هم بود که به من گفت: چه خبر؟ چرا این قدر گریه می کنی؟
من خودم برای پدرم هر روز فاتحه می خوانم ولی برای او خیلی کم فاتحه می خوانم چون می دانم جای او بهترین است و احتیاج ندارد و همش بهش میگویم که تو آنجا همه چیز برایت مهیا است، دیگز هیچ نیاز به دعا و ذکر ما نداری.
الان مامانم بر اثر شهادت برادرم فلج شده که مدام گریه می کرد طاقت نمی آورد. به هر حال یکی زود قبول می کند و یکی دیرتر قبول می کند. مادر من هم شهادت برادرم را دیر قبول کرد.
* در دفتر یادداشتش چیزی در مورد شهادتش یا شهادت کسی صحبت نکرده است؟
- نه، یک روز که تیراندازی کرده بودند یک خمپاره خورده بود به بشکه آب. بعد نوشته بود که نگاه کن این بشکه لیاقت شهادت داشت ما نداشتیم، ما از اون بی لیاقت تریم!
* از خاطرات جبهه اش هم تعریف می کرد؟
- خیلی کم چون اصلا دوست نداشت که ما از آنجا خبر داشته باشیم. می دانست ما نگران می شویم و همیشه وقتی می پرسیدیم که تو اونجا چه سمتی و مسئولیتی داری؟ همش می گفت: ما را اصلا اونجا راه نمی دهند و ما توی اونجا توی پست های پایین هستیم و یک رزمنده ساده بیش نیستیم در صورتی که این در خط مقدم بود و ما هیچ کدام نمی دانستیم.
همزمان می دیدی دو تا برادرم در جبهه و در یک جا بودند چون سه تا چهار تا از برادرهایم با هم می رفتند. هر کدام ۴ و ۵ بار جبهه رفتند و آمدند. ولی این قدر این برادرم که شهید شده از جبهه نمی آمد یا من گرفتار بودم که پای صحبت هاشان بنشینم ولی می دیدم بیشتر اوقاتش را در مسجد رضا مسجدی داخل می گذراند.
* چه فعالیت های آنجا می کرد؟
- عضو بسیج بود و فکر می کنم که کشیک های شبانه می رفت. من می دیدم که نصف شب بلند میشود میرود یا برای راه اندازی مسجد یا برای خانواده های شهدا. آن موقع شلوغی خیلی زیاد بود و هم چنین کمبودهایی هم بود، مثلا این که برای خانواده هایی که از نظر غذا کمبود داشتن می رفت و کمک شان می کرد.
بعد هم ایشان اصلا نمی گفت که من چه کار می کنم. خانمی برای هفتم داداشم آمده بود، شروع کرد به گریه کردن و گفت: شما نمی دونید این چه پسری بود، همش می آمد به ما سر می زد. ولی هیچ وقت به ما نمی گفت. البته کار درستی می کرد. اصل کار خدایی هم همین هست که بقیه بی اطلاع باشند.
* از نحوه تربیتش آیا با بچه های دیگر یا برادرتان فرق می کرد؟
- پدر و مادرم به چند تا چیز خیلی پایبند بودند. یادم هست که مادرم نماز شبش را همیشه با نماز صبح می خواند و یکسره در حالت عبادت بود و هیچ وقت نماز شبش فراموش نمی شد. مادرم به حجابش خیلی تاکید داشت و نمازش و پدرم به حلال و حرام. پدرم آن زمان لوازم صوتی و تصویری می فروخت وآن موقع تلویزیون حرام بود زمان ما شاید همه ایراد می گرفتند که تو داری ضبط و تلویزیون که حرام است می فروشی ولی با این حال یک روز نشد که ما از او یک خلافی ببینیم.
این ها جنبه تربیت است. شاید من نتوانم مثل پدرم موفق باشم پدرم با این که فلج بود و تصادف کرده بود ولی این طور پسرها را بار آورده بود که هیچ وقت کار خطا نکنند و سراغ مشروب و سیگار نروند این خیلی مهم است.
برادر بزرگم وقتی رفت سربازی از این رو به آن رو شد. حتی جزوه های امام خمینی را یواشکی پخش می کرد و آن موقع هنوز انقلابی در کار نبود. یا در راهپیمایی ها همین برادرم مهرداد با حسین شرکت می کردند و گاز اشک آور زده بودند که این بیهوش شده بود با این که آن موقع ۱۳ سال بیشتر نداشت. الان بچه های ۱۳ ساله جزء بازی و کامپیوتر و این طور چیزها فکر دیگری نمی کنند ولی این ها در راهپیمایی ها همش شرکت می کردند و این نشان میدهد که این ها یک جور دیگر به دنیا آمده بودند.
اصلا این ها متولد نشده بودند که امام خمینی در سال ۱۳۴۲ از ایران تبعید شده بود و ایشان بعدا گفته بودند که طرفدارهای من در گهواره اند. ایشان در سال ۱۳۴۴ متولد شده بود و واقعا مال این دنیا نبودند و انگار آمده بودند یک تحولی را ایجاد کنند و به یک گروهی چیزهایی را ثابت کنند و بروند و ثابت کنند زنده بودن مهم نیست و چگونه زندگی کردن مهم است.
* از زمان کودکی و متولد شدن برایمان تعریف کنید؟
- من و داداشم دو قلو بودیم و پشت سر هم برای مامانم خیلی فشار بود که ۳ تا برادر بزرگ داشتم و بعد از من برادر دیگرم که کوچکتر از همه و آخرین بود به دنیا آمد که همین مهرداد بود. مادرم بچه آخری را اصلا نمی خواست ولی وقتی به دنیا آمده بود، رفتار این برادرم یک طوری بود که جذب می کرد. اصلا مظلومیتش و سنگینی اش و وقارش خیلی ها را جذب خودش می کرد. خیلی ها هستند که با وقار و سنگین هستند ولی بعضی ها دیدگاهشان با مردم فرق می کند. اصلا به قول شعر مولانا این ها اصلا مال این دنیا نبودن و آمده بودند که یک دگرگونی و تحول ایجاد کنند مثلا در خود من یک تحولی و دگرگونی خاصی را ایجاد کردند. او با من خیلی صحبت می کرد و یک ارتباط صمیمی داشت. من همش آرامش قلبم از اون خواب هایی بود که می دیدم و این را خوب می دونم.
* تا حالا شده به شهید متوسل بشوید؟
- یک یا دو سال بعد از شهادت برادرم، مادرم سکته کرده بود و سکته خیلی وحشتناکی کرد درست در روز شهادت امام حسین و روز عاشورا. بعد من همش گریه می کردم و می گفتم: خدایا این مادر شهیده، چرا به این روز افتاده. من پدرم فلج شده بود و فوت شدن و مادرم هم فلج شده و ما همیشه امیدمون به توست خدا.
هر کداممان روزی می آمدیم و مادرمان را جمع می کردیم بعد همیشه به این شهید هم می گفتم: آره مامان بعد از شهادت تو این جوری شد و من نذر کردم که اگر مامانم خوب بشه ببرم حرم حضرت معصومه سلام الله. بعد از یک سال و نیم مادرم شفا داده شد.
رفتم پیش امام رضا که مادرم را شفا بده. شب خواب دیدم که من را بردن سر یک قبری که بعد فهمیدم که خاک ابوالفضل عباس است که بعدا وقتی که به عراق حمله شده بود فهمیدم که این خاک اوست ولی من تا چند سال پیش نمی دانستم کجاست و بعد گفتم که شفای مادرم را می خواهم گفتند: باشه. حضرت معصومه دستی به بدن مادرم کشید. وقتی آمدم صبح پیش مادرم دیدم که همه میگویند خوش به حال این خانم. گفتم: چی شده گفت: یک آقای جوانی آمد دست این را گرفت و رفت داخل. گفتم: کی بود؟ مامان گفت: مهرداد بود آمد دست مادرت را گرفت و مادرت دیگر خوب شد. من وقتی فکر می کنم به خوابم می بینم که آدم یک چیزهای را نمی بیند و خبر ندارد ولی روحش میرود آنجا ولی جسمش این جاست ولی افکارش جای دیگر است.
۶ ماه خانه مان نرفتم. مدام خانه ی مادرم بودم با قطره چکون آب دهن مامانم می دادم. شب تا صبح یک برادرم بود بعد پست مان عوض می شد و صبح تا شب من بودم. یعنی همه مان بسیج شده بودیم خانه مان نرفته بودیم خانه ی مامانم شده بود پایگاه ما تا مادرم حالش خوب بشود که خوب هم شد الحمدالله ولی الان باز دوباره یک سکته دیگر کرد که الان خیلی حالش بد است.
* از رابطه اش با معلمین بگویید و از وضعیت درسی شهید تعریف کنید؟
- هیچ وقت تا زمانی که درس می خواند نشده بود تجدید بیاورد چون توی هنرستان درس می خواند که همش را قبول شده بود و بعد هم دانشگاه قبول شد و از دانشگاهش هم چیزی نگذشته بود و فکر کنم ۲۰ واحد بیشتر نگذرانده بود که بعد شهید شد. همیشه دوستانش می گفتند که ما سر جای او دسته گل گذاشتیم. مراسم عزاداری و تشییع جنازه اش خیلی شلوغ بود و تمام کسانی که ما نمی شناختیم و تا حالا ندیده بودیم آمده بودند و همه معلم هایش آمده بودند و ازش تعریف می کردند.
* از رابطه اش با کودکان بگویید؟
- این قدر بچه دوست داشت و بچه دوست بود که دختر من یک بچه ی شری بود و کوچک هم بود این قدر این را اذیت می کرد ولی او این قدر بچه ها را دوست داشت همش بچه ها را بغل می کرد و همیشه وقتی که بچه هایم گریه می کردند همین برادرم آن ها را در کوچه ساکتش می کرد. برایشان همه چیز می خرید یا همیشه وقتی می رفتیم مهمونی بچه ها دست این بود یا وقتی می خواستیم بیمارستان بستری بشم می آمدم خونه مامانم بچه ها را به هوای این می گذاشتم و می رفتم.
* اوقات فراغتش را چه کار می کرد؟
- بیشتر مغازه ی پدرم بود چون پدرم شغل آزاد داشت می رفت آنجا و یا این که کارهای بسیج را می کرد و توی بسیج بود و مطالعه می کردند. کتاب های دکتر بهشتی بیشتر در کتابخانه اش بود چون یک اتاق داشت که روی درش از بهشتی و شعارهای او را نوشته بود.
* از نظر عبادی چگونه بود؟
- هر وقت که می خواست وضو بگیرد جلوی آینه آداب وضو گرفتن و چه آیاتی بخونیم این ها را روی آینه با این برچسب هایی که به صورت الفبای هست در آورده بود و نوشته بود و چسبانده بود و آیه ها را موقع انجام دادن تک تک اعمال وضو می خواند.
* چه فعالیت های دیگری انجام می داد؟
- علاقه اش به ورزش اسکی بود. اولین روز که آمده بود شیراز دیدن من روز اول جنگ بود. درست همان روزی که پهلوی من بود بمباران شد و به خاطر همین همه ی وسایل نقلیه کنسل شد و این پیش من بود و می دیدم که شب ها دیر خانه می آمد و بیرون دائم در حال فعالیت انجام دادن بود.
* چه چیزی باعث شاخص شدنش می شد؟
- من با یکی از برادرام همیشه یک جر و بحثی می کردیم ولی ایشان اصلا، همیشه همه چیز را قبول می کرد و قانع بود و بهانه گیری نمی کرد.
یک چیز جالبی که ایشان را شاخص می کرد این بود که برادر دوقلوم ازدواج کرده بود و خانمش را آورده بود طبقه دوم خانه ما و وقتی که مامان و بابام نبود این هیچ وقت خانه نمی رفت، چون زن برادرم تنها بود. ساعت ها داخل کوچه قدم می زد و در کوچه جلوی در می نشست ولی خانه نمی رفت و خودش را به عنوان یک نامحرم می دانست که من دعوایش می کردم و می گفتم: این چه ادا و اصولی که داری در می آری؟ اون توی اتاقش و تو بالا هستی. می گفت: نه شاید برادرم از این بابت ناراحت بشه یا زن برادرم ناراحت بشه.
ایشان حتی حاضر نبود که نامحرم داخل اتاق باشد، برود یا اصلا وارد نمی شد یا این که صبور بود که همیشه می گفت: آدم مومن باید صبور باشد.
مرد همسایه ما که با مهرداد همسنگر بود بعد از شهادتش چقدر گریه می کرد و از نمازش و اذانش و مداحی که می کرد می گفتند. ما اصلا فکر نمی کردیم که ایشان مداحی کند و خانواده ما تا حالا صدای او را نشنیده بودند.
* چقدر به ساده زیستی اهمیت می داد؟
- ساده بود شاید زمانه هم زمانه ساده ای بود ولی همیشه لباس ساده می پوشید چون ما لباس هایمان را از خارج می آوردیم و هیچ احتیاجی نداشتیم که بخریم ولی باز هم او ساده ترین را از همه شان می پوشید.
* عکس العملش نسبت به رفتارهای غیرمنطقی چه جوری بود؟
- خیلی صبورانه رفتار می کرد. هیچ وقت نشد که گستاخی کند و جلوی برادر بزرگتر بایستد و بی ادبی کند. هر چه می گفت سرش را می انداخت پایین و در اتاقش می رفت.
* در برابر مشکلات چه جوری برخورد می کردند؟
- اگر کاری را می توانست انجام بدهد کار می کرد ولی اگر نمی توانست هیچ نمی گفت و هیچ ادعایی نمی کرد و اعتراض نمی کرد. من یادم هست که مادرم رفته بود مسافرت این همش نیمرو درست می کرد و هیچی نمی گفت. اهل این نبود که غذای خوب باشد یا نباشد حرفی بزند یا حتما غذای خوب بخورد یا برای شکمش سخت بگیرد یا وقتی می آمد خانه ما می دانست که من روی چشمهایم برایش غذا درست می کنم ولی حاضر بود که همان که داشتیم یا درست کرده بودم را بخورد.
* تا حالا به فکر ازدواج افتاده بود؟
- نه خیلی کوچک بود بعد هم دانشجو بود و داشت درس می خواند و تازه ۲۰ سالش شده بود که شروع به رفتن به جبهه کرد و خیلی کوچک بود.
* چند بار جبهه رفته بود ؟
- ۵- 6 بار رفته بود. خیلی رفت. او با برادرم که تازه داماد شده بود می رفت درست یادم هست که ۵-۶ ماه قبل از این که شهید بشود ما برادرمون را داماد کردیم.
* از ملاک همسرشان نمی گفتند؟
- نه اصلا صحبت نمی کردند.
* رفتارش با برادرهای دیگرتان چه طور بود؟
- با همه خوب بود چون برادر کوچکتر بود و سعی می کرد که در برخورد با دیگران احترام همه را داشته باشد.
* از اعمالش و روزه نمازهاش و عبادت اش بگویید؟
- نماز شب می خواند چون من این را از دفترچه یادداشتش خواندم که نوشته بود. دوستانش می گفتند که این سر گروه ما بوده است و دعا توسل را بر پا می کرد، نماز جماعت همه به پای او بوده مسلما نماز شب می خوانده است و همش در جلسه های قرآنی شرکت می کرد که هنوز هم این جلسه ها سالی یک بار در خانه مادرم است و در شب شهادتش به یاد آن شهید برگزار می شود. همه هستند حتی آقای سمرزقندی که الان مسجد رضا را به عهده دارند و وقتی می آیند همه ی دوستانش هم می آیند. روز شهادت شهید روز ۱۱ بهمن ماه است.
* از ارتباط و انس آن با قرآن چگونه است؟
- روی دیوارهای خانه ما و روی در کمدش و روی آینه ها همه آیه های قرآن بود و کسی که این کار را می کند که حتما انس با قرآن دارد. یا روی تخت و میز تحریرش همه آیه قرآن بود.
* تا حالا شده بود شما رو نصیحت کند ؟
- نه تا حالا نشده بود به غیر از این که در وصیتش گفته که مواظب حجاب خودت و دخترهات باش.
در چه سالی شهید شدند؟
- سال 65 در کربلای ۵ بود.
نظرشان در مورد شهادت چه بود؟
- این را خیلی بزرگ می دانست حتی در دفترش نوشته که: خداوندا شبم را روز گردان چه روزم را بر جهان پیروز گردان، شبی دارم سیه از تو نا امیدم رو سفیدم کن.
* چه شد به فکر رفتن به جبهه افتاد؟
- چون امام گفته بود در حالی که پدرم مخالف بودند ولی با التماس و درخواست ازایشان رضایت می گرفتند. یادم هست که دفعه آخر پدرم نمی گذاشت برود و می گفت: تو باید درس بخونی چون اون زمان موقع امتحاناتش بود و بهمن بود. می آمد به من می گفت: تو می تونی با بابا صحبت کنی، من می گفتم: تو که می دونی که بابا حرف حرف اون هست و حرف دیگران را قبول نمی کنه. بعد آمد یک جا افطار دعوت بودیم و هی می گفت که به بابا یک چیزی بگو و دیدم که دارد پای بابا را بوس می کند و صورتش را بوس کرد و از بابام خواهش می کرد و می گفت بزار برم. همیشه به زور و التماس بابام را راضی می کرد.
* آیا به ائمه خاصی ارادت و علاقه ای داشتند؟
- به امام حسین (علیه السلام). عکس ایشان را زده بود به اتاقش و اسمش را نوشته بود با خط زیبایی و حضرت علی (علیه السلام). و امام حسین و آن چیزی که از بچگی به ما یاد دادند که هر وقت بلند می شوی و همیشه دستم را می گرفتند و می گفتند: بگو یا علی. یا هر وقت آب می خوریم به یاد امام حسین (علیه السلام).
* شهادتش در شما چه اثری گذاشت؟
- خاطره ای خیلی تلخی است که هیچ وقت یادم نمی رود ولی خیلی خوشحالم که برادرم را در تصادف یا در حادثه ی دیگری از دست ندادیم. همه می آمدند و با تبریک می گفتند خوش به حال شما که این سعادت نصیبتان شده. ولی از دست دادنش مشکل است و فرق نمی کند پدر هم آخر صد سال بشود باز هم از دست دادنش مشکل است چه برسد به ایشان که جوان بودند.
ولی من می گویم که توکل ما کم است وقتی خدا یک چیز را امانت داده است از تو هم می گیرد. این وابستگی ماست چون توکل مان کم است الان هم همین طور است.
به هر حال مرگش برام یک حادثه وحشتناک بود و تا عمر دارم فراموش نمی کنم.
ما که این رو می دانستیم یک روز نوبت ما است چون نزدیک خانه های ما هر روز یک نفر از پسرهایشان شهید می شد. خیلی از شهدای کربلای ۴ را آوردند و با این ها حرم رفتم. نمی دانستم که هفته دیگر برادر خودم را می آوردند. خواست خدا بود که من یک هفته قبل تعلیم دیدم که آماده شدم.
* خبر شهادتش را چه جوری آوردند؟
- چند تا از دوستانش آمده بودند لباس سیاه پوشیده بودند به محض این که وارد شدند فهمیدم که یک خبری است. چون پسرعمویم همان زمان جبهه بود و گفته اند که تیر خورده و داخل بیمارستان بستری هستند. گفتم: دروغ است چرا پس لباس مشکی پوشیده اند. فقط دور خودم می چرخیدم و نمی فهمیدم چه کار می کنم.
بعد که شوهرم آمد از اداره شان سوار ماشین شدم و همین که سوار شدم همش دلم می خواست در راه پیاده بشم و به شوهرم می گفتم: چرا این قدر یواش راه می ری. دلم می خواست خودم برم احساس می کردم خودم پیاده برم تندتر می رسم. نمی خواستم قبول کنم که شهید شده و نمی خواستم باور کنم.
* خصوصیات اخلاقی که بارز بود چه بود؟
- با محبت و دلسوز و با نشاط بود.
* شما را برای شهادتش آماده کرده بود؟
- از شهادت دوستانش چرا صحبت می کرد ولی از خودش نه. چون مادر من خیلی حساس بود و همیشه به او می گفتم از این حرف ها نزن و نمی خواستم از این حرف ها جلوی ما بزند و می گفتم که مادر را نرنجون و اذیت نکن.
* آیا نکته ای از شهید یاد گرفته اید؟
- نه فقط همین که در وصیتش گفته که به پدر و مادرتان احترام بگذارید و همان است. مادرم با این که خیلی حالش بد شده بود من همیشه شب ها بلند میشوم و بهش می رسم و ما تنها این گفته را میشود گفت که عمل می کنیم. ولی از نظر رفتار نمی دانم فکر نمی کنم ولی این که با محبت باشیم چون اون به همه محبت می کرد، او همه را دوست داشت و سعی می کرد به همه کمک کنه.
27 ارديبهشت 1403 / 8 ذيالقعده 1445 / 2024-May-16