بسمه تعالی
جعفر آرتیمانی فرزند نورعلی متولد همدان سال ۱۳۴۴ اعزامی از همدان در تاریخ حدودا 61/3/16 از طرف پایگاه مقاومت کوی قصایان و با سرپرستی برادر شهید و فرمانده شهید اسماعیل بیگی برای سومین بار به جبهه جنگ جوانرود کلخ رش و کله سفید اعزام شدم با برادر عباس اسدی برای مدت یک ماه.
خاطرات
بسم الله الرحمن الرحیم
اولین بار که به جبهه اعزام شدم شبی بود که به خانه برادر علی حسینی یکی از رفقای خوب و صمیمی که در پایگاه مقاومت ناحیه ۱۹ واقع در مسجد حاج کربعلی آشنا شدم، مهمان بودیم و در آنجا برادر جلال قیطرانی مسئول پایگاه و برادر شهید اسماعیل بیگی اهل سپاه تویسرکان و برادر عباس اسدی که با این برادر به جبهه برای اولین بار اعزام شدیم و آن شب که ما شام را صرف کردیم برادر جلال فرمود ما فردا به جبهه اعزام می شویم و مقداری غذا و تدارکات میخواهیم ببریم. بعدا من و برادر عباس گفتیم که برادر جلال نمی شود ما را هم به جبهه ببریم برادر جلال سکوتی کرد و گفت نمیشود دو مرتبه گفتیم گفت نمی شود دفعه سوم برادر شهید اسماعیل بیگی یک اشاره به برادر جلال کرد و سپس برادر جلال گفت باشد شما با ما هم به جبهه می آیند سپس گفت باید یک رضایت نامه کتبی از پدر با اثر انگشت بیاورید و من و عباس معطل نشدیم و سپس فورا به خانه رفتیم و از پدر یک رضایت نامه با اثر انگشت آوردیم البته باید بگویم که ما وقتی شنیدیم که میخواهیم به جبهه برویم واقعا از ته قلب میگویم که پر درآوردیم و واقعا که خیلی خیلی شاد بودیم و پیش خودمان میگفتم که آخر می شود ما هم به این جبهه ای که نام جبهه امام زمان (عج) و نام جبهه اسلامی روی آن است برویم و آن شب از شوق اعزام به جبهه در پایگاه به خواب نرفتیم و تا آخرین وقت های نیمه شب بیدار بودیم و مشغول تعریف بودیم از شوق اعزام به جبهه سپس صبح برادر جلال رفت به مغازه ی ما که از پدرم صلاح بینند که پدرم خوشبختانه موافقت کرده بود و سپس با برادر جلال به سپاه رفتیم و از آنجا با یک تاکسی ما به طرف باختران و از آنجا به جبهه اعزام شدیم و در اینجا لازم است که از محبت یک برادر ارتشی یاد کنیم که موقعی که ما مسیر باختران را می پیمودیم در راه چون من و برادر عباس و یک برادر کوچکتر از بچه های تویسرکان در عقب تاکسی بار بودیم یک ماشین اتوبوس که در داخل آن پر از ارتشی بود پشت سر ما حرکت می کرد و سپس آمد که به سبقت بگیرد که نشد و ما دیدیم یکی از سربازان داشت بستنی می خورد و سپس دفعه دوم که خواست سبقت بگیرد این برادر ارتشی دستش را از شیشه بیرون آورد و یک بسته نیم کیلویی بستنی که در دستش بود به ما داد و در حین اهدای بستنی کلاهش را باد برد و باز هم خوشحال بود سپس ما به باختران رسیدیم و از آنجا به جوانرود رفتیم و از جوانرود به جبهه کاخ رش و از آنجا در حدود ۱۰ کیلومتر راه پیمایی کردیم و مقداری با تویوتا رفتیم که تقریبا شد 15 کیلومتر که به جبهه کله سفید رسیدیم موقعی که رسیدیم دشمن زبون وحشیانه تپه های نزدیک ما را به توپ می بست و خط آتش درست کرده بود فقط برای یک خمپاره ۱۲۰ میلیمتری که متعلق به سپاه جان برکف بود که در یک تپه ی رو به روی ما قرار داشت سپس ما از آنجا با یک برادر همدانی برخوردم که دوست خودم بود و از بچه های هنرستان بود که برادر مرتضی مختاری بود و سپس با برادر مرتضی دیده بوسی کردیم و سپس بعد از صحبت با برادر مرتضی و صحبت با برادر جلال قیطرانی که مسئول ما در آنجا بود صحبت کردیم و سپس بنا شد که من و برادر عباس اسدی به تپه برادر مجید مهربان که تپه اول نامیده می شد برویم و ما رو به تپه رفتیم و بعد در تپه با برادر هایی که در تپه بودند و در سنگر قرار داشتند آشنا شدیم که برادر ها عبارت بودند از 1- برادر مجید مهربان مسئول تپه 2- برادر امیر بطائیان 3- برادر مرتضی مختاری 4- برادر آقا رضا رسولی 5- برادر سعید آروان 6- برادر احمد که کرد بود و اهل باختران بود 7- برادر حسن، دیپلمه 8- برادر غلام که دیپلمه بود و 9- برادر عباس و 10- برادر جعفر آرتیمانی که خودم بودم که جمع در آن تپه ده نفر می شدیم و از لحاظ غذا و تدارکات هم خوب می گذشت و به ما هم می رسیدند گاهی اوقات و تقریبا اکثر روزهایی که در آنجا بودیم غذای گرم برای ما می آوردند و موقعی که نبود غذای ما را کنسرو لوبیا، ماهی و دلمه بادمجان تشکیل میداد و از لحاظ پوشاک هم اهدایی مردم غیور هم می رسید و به انسان روحیه می بخشید و ما هر دو ساعت نگهبانی داشتیم و در خط اول قرار داشتیم و منورهای دشمن منطقه را روشن میکرد و یادم میآید که موقعی که به آنجا رفتم از اولین روزی بود که به آنجا رفتم و آتش توپخانه دشمن کار می کرد و من داشتم ظرف می شستم که یک گلوله که از بالای سر من گذشت و سوت کشید و من از ترس با عجله به سنگر خودم را پرت کردم و روی پای برادر حسن افتادم و برادر حسن گفت چه شد گفتم یک گلوله از بالای سرم سوت کشید گفتم فکر کردم که الان می افتد جلوی پایم ولی برادر حسن گفت نترس اون که سوتش را شنیدی از بالای سرت گذشته است و آن روز هم گذشت و ما روزهای زیادی را در آنجا پشت سر گذاشتیم و ما هر دو روز یک مرتبه به تپه دیده بان می رفتیم و دیده بانی می کردیم که تپه دیده بان را دشمن صهیونیستی زبون و پست تمام تپه را به توپ بسته بود و تمام تپه سوراخ سوراخ شده بود و ما با دوربین سنگرهای دشمن و نفرات دشمن و حرکت خودرو های دشمن را زیر نظر داشتیم و هر اتفاقی که می افتد بلافاصله با تلفن صحرایی گزارش می دادیم و چیزی که قابل گفتن است جریان یکی از قاطرهای آنجا بود که یک قاطر بود که با آن تدارکات می آوردیم، وقتی که خمپاره دشمن می زد این قاطر گوش هایش را تیز می کرد و گوش به صدای سوت خمپاره می داد و یک روز ترکش خورد و مرد و خاطره جالبی که مورد نظر است این بود که یک روز برای کاری که با برادر جلال قیطرانی داشتیم از تپه با برادر مجید مهربان پایین آمدیم و هم برادر اسدی هم بود که به پایین آمدیم و به تپه فرمانده رفتیم و با برادر جلال در مورد مسئله مورد نظر صحبت کردیم و نزدیک عصر بود که با برادر جلال که صحبت کردیم برادر جلال خواست که برود و غذا بیاورد که خواست با تویوتا برود من گفتم وایستا با شما کار دارم چون مسئله مورد نظر برایم خوب جا نیفتاده بود گفتم با شما کار دارم که دیدم برادر جلال با حالت ناراحتی برگشت و گفت برو ببینم برو حالا نمی شود و دوید رفت و با تویوتا رفت پیش خودم گفتم که برادر جلال تا به حال که با من این طور صحبت نکرده بود و لذا با برادر عباس و برادر مجید به طرف تپه رفتیم و پیچ تپه را که گذراندیم و چندین متر که رفتیم صدای صوت دو گلوله خمپاره را شنیدیم و برادر مجید فرمود سریع دراز بکشید و ما سریع دراز کشیدیم و سپس بعد از انفجار که بلند شدیم دیدیم که دو گلوله در سر پیچ تپه که ما چند دقیقه پیش از آن گذشتیم بر زمین خورده است و من خدا را شکر کردم و اگر با برادر جلال حرف می زدم و برمی گشتیم امکان داشت که گلوله ها به پهلوی ما بخورد و لذا خواست خدا بود که برادر جلال با ما صحبت نکند و با حالت ناراحتی برود بله این از معجزه های الهی بود که واقعا دست خدا را و قدرت خدا را و بخشندگی خدا را و مهربان خدا را و عزت خدا را و شکوه خدا را و نظر خود را و ... در جبهه احساس کردم بله و چند روزی گذشت که ما به آخر روزهای ماموریت رسیده بودیم و صحبت از برگشت به همدان بود که یک روز صبح دیدم که کامیون های ارتشی رو به گرده نو که پاسگاه مرزی ژاندارمری در جلوی ما بود می رفتند و در همان حال از تپه دیده بانی گزارش دادند که یک گروه از افراد عراقی که رانده شده بودند به وسیله ی مزدوران عراقی رو به طرف جبهه ما بودند که یک عده از برادران به کمک آن ها رفتند و آن ها را آوردند که آن ها زن و بچه و مرد های زیادی بودند و ارتش و سپاه ماشین های را خود آوردند و آن ها را سوار کنند و اول مردان سوار می شدند و زنان بیچاره عراقی می ماندند و زنان فقط بارها را حمل می کردند بله آن روز هم نزدیک ظهر فرمان دادند از تپه فرماندهی که آماده شوید که برویم و ما آرزو داشتیم که رو به گرده نو برویم ولی متاسفانه گفتند میخواهید به همدان برویم و ما به فرمان فرمانده وسایل را جمع کردیم و در لحظه های آخر به فرمان فرماندهی و برای آخرین روز در آن سنگ مقری تقریبا ۶ و ۷ فشنگ با کلاش زدیم و به تپه فرماندهی که رسیدیم و با تویوتا به خط دوم که کان رش بود رفتیم در جبهه ما کوه های بم و بطرک و بم و کوچک و کوه های تخت و کله جنگلی کوه سفید سوار بود که همه در دست دشمن ملعون بود و سپس از آنجا به جوانرود آمدیم از آنجا به اسلامآباد رفتیم و از آنجا وسایل را تحویل دادیم و از آنجا به همدان آمدیم و از سپاه که بیرون آمدیم شوق دیگری داشتیم و فکر می کردیم که آیا باز توی خیابان های همدان قدم می زنیم سپس از آنجا به خانه آمدیم و با برادران خداحافظی کردم و از آن آنجا که به خانه آمدم همسایه منزلمان خیلی شادی کرد و صدا زد مادرم که بیا جعفر آمده و سپس برادرم به جلو درب آمد و با هم دیده بوسی کردیم و سپس به درون حیاط رفتیم و پدرم را دیدم و با پدرم دیده بوسی کردم و سپس بچه خواهرم که حبیب بود در حیاط بود و رویش نمی آمد که بیاید و با من دیده بوسی کند و من بچه داداشم که مجتبی است چون سرش را تراشیده بودند نمی شناختم و گفتم به خواهرم که این بچه کیست گفت مجتبی است ولی من باور نکرده ام به هر جهت مادرم آمد و تا من را دید بوس کرد از پیشانیم هم بوس کرد و احساسی دیگر در من دست داد و من واقعا به آن محبت مادر به فرزند پی بردم و سپس مادرم گفت بیا برایت یک جفت دمپایی خریده ام و از زیر میز سماور یک جفت دمپایی در آورد و به من داد و گفت این را خریدم که پسرم وقتی از جبهه آمد بپوشد و سپس آن روز هم گذشت و این بود مطالبی از جبهه که گذشت و بعد از این که از جبهه آمدیم بعد از چند روز همدان دست عمال صهیونیستی اسرائیلی عراقی بمباران شد و خانه ما هم صدمه دید و قابل سکونت نشد و آن هم که ماجرایی دارد که بعدا خواهیم گفت. والسلام علی عباد الله الصالحین
خاطراتی از اعزام از طرف جهاد سازندگی به منطقه عملیاتی والفجر ۴
روز دوشنبه 2/8/62 بود که در کارگاه هنرستان کار می کردیم صحبت از جبهه رفتن بود که بچه ها می گفتند که اگر همه بچه ها بیایند ما هم می آییم در نتیجه که کلاس ما سوم اتومکانیک بود که تعدادشان ۲۰ نفر بود می خواستند با هم به جبهه اعزام شوند و یک عده پیدا شدند که گفتند که پدر مادرمان اجازه نمی دهند خلاصه ما با مسئول گروه مان آقای قدمگاهی بیرون کارگاه رفتیم برای تعمیر چرخ سیمرغی که خراب شده بود که در هنگام کار بود که یک ماشین جهاد که لندروز بود به هنرستان آمد که برادر رامدار و یکی دیگر از برادرها توی ماشین بودند و به برادر قدمگاهی گفت که تعداد ۲۰ نفر نیرو می خواهیم برای اعزام به جبهه در منطقه عملیاتی والفجر ۴ و برادر قدمگاهی گفت باشد تا ظهر خبر میدهیم و لذا ما به برادر قدمگاهی گفتیم که کلاس ما را اعزام کن که برادر قدمگاهی گفت اگر تمام بچه های کلاس بیایند باشد ولی از آنجا که یک عده ای از برادران کلاس ما عذر داشتند نشد که تمام کلاس ما را به جبهه اعزام کنند برادر قدمگاهی گفت نمیشود و ما ناراحت شدیم و برادر قدمگاهی گفت که از کلاس چهارم برق می بریم که با التماس و خواهش نباشد که 2 نفره از کلاس برق بیایند و هفت نفر از کلاس سوم اتومکانیک که کلاس ما بود بیایند و نباشد که ما فردا صبح برای اعزام در ساعت ۶ صبح روز سه شنبه در میدان عین القضات دفتر پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی همدان حضور به هم رسانیم و اعزام شویم هفت نفری که از کلاس ما اعزام شدند به ترتیب عبارت بودند از 1- خودم جعفری آرتیمانی 2- کاظم قدار 3- یوسف زارعی 4- ناصر به خیر 5- عبدالرضا ابری که از بچه های خرمشهر ساکن در همدان بود 6- برادر مهدی صادق زاده 7- برادر علی مسیحیان و هفت نفری که از کلاس چهارم برق اعزام شدند بدین ترتیب بودند 1- صادق پناه آبادی 2- عباس اسدی 3- محمد به چنان 4- رجبعلی رجبی 5- علی اکبر البرزی 6- محمد خوید 7- علی جنتی بله ماشین حرکت کرد رو به سوی جبهه رو به سوی سر دردشت سه نفر مسلح به کلاش بودند در ماشین ما که یکی از آن ها من بودم و دیگری عباس اسدی بود که حفاظت ماشین به عهده ما بود زیرا وارد شدن در منطقه کردستان هر لحظه امکان کمین خوردن از طرف دشمن مزدور منافق دارد و سپس از همدان بیرون آمدیم و به طرف شهر بیجار به حرکت در آمدیم و به بیجار رسیدیم و از بیجار به طرف دیوان دره و از آنجا به طرف مقر آمدیم و در میان را هم ناهار نان و پنیر و هندوانه خوردیم و سپس به شهر بانه وارد شدیم و شهر پر از افراد مسلح بود که بیشتر برادران سپاه و بسیج و ارتش بود و تعداد زیادی از افراد به ظاهر پیشمرگ کرد بودند البته یک عده ای از آن ها واقعا مسلمان و طرفدار انقلاب هستند ولی عدهای از آن ها به اسم پیشمرگ در شهر بودند و شب کوموله و دمکرات بودند و سر برادران پاسدار را می بریدند و به هر جهت به جهاد بانه رفتیم و در آنجا خبر تاسف انگیزی شنیدیم که برادرها درب ورودی آسایشگاهی سطلی دیده بودند که پر از دست و پا سوخته شده بود که جریان را پرسیدیم که گفتند دیشب یک تریلی پر از مهمات کاتیوشا بوده که طرف سردشت می رفته است و چون احتیاج به مهمات کاتیوشا بوده است لذا مجبور میشود که شب حرکت کند و به طرف سردشت و در میان راه سردشت بانه مورد کمین دشمن زبون که کوموله و دموکرات بوده است قرار می گیرند و با آرپی چی به تریلی می زنند از تمام مهمات منفجر می شود و این برادران که چهار نفر بودند که یک نفر از آن ها زرنگی می کند و به زیر پلی پرتاب میشود ولی زخمی می شود و ۳ نفر دیگر می سوزند و فقط دست و پای آن ها می ماند و سپس از این مسئله ناراحت شدیم و قبل از خارج شدن از بانه این وحشت در دل بچه ها بود که هر لحظه احتمال حمله دشمن است و هر لحظه امکان دارد که سر آن ها را ببرند و ما آن شب و در بانه نگهبان بودیم با برادر عباس اسدی که به ما گفتند که هرکس را که اگر سر بام یا سر دیوار دیدید به سوی آن ها شلیک کنید و سپس گذشت و ما فردا را به سردشت حرکت کردیم لازم به تذکر است که وقتی به سوی استان کردستان حرکت میکنیم و وارد جاده های کردستان میشویم تا خط مقدم هر چندین صد متر 2 یا 3 سرباز هستند که به عنوان تامینی در راه هستند که جاده را تامین می کردند و در صورت نبودن آن ها جاده ها نا امن است و در جاده ها در دست کوموله و دمکرات و ضد انقلاب است لذا عبور و مرور از ساعت ۵ بعد از ظهر و تا ۷ صبح جاده خطرناک است بله سپس صبح ساعت هشت رو به سردشت حرکت کردیم و ساعت 30/9 الی 10 به سردشت رسیدیم و به ستاد پشتیبانی جهاد سازندگی سردشت که به نام ستاد پشتیبانی جنگی حمزه جهاد همدان مستقر بود وارد شدیم و محیط آن جا و خط جبهه که مربوط به فعالیت های جهاد بود تقریبا آشنا شدیم و وضع کردها را پرسیدیم گفتند احتمال کمین زدن و آمدن و سر بریدن وجود دارد لذا آن روز کار نکردیم و ناهار را صرف کردیم و شب هم در آنجا بودیم و فردا لباس و پوشاک تحویل گرفتیم و آماده شدیم که به منطقه برویم و با برادر حسن فتاحی که دارای یک تویوتا باری بود به منطقه رفتیم به منطقه ای که بیش از 10 روز نبود که آزاد شده بود از دست عراق و ضد انقلاب و بعد از پیمودن تقریبا ۳۰ الی ۴۰ کیلومتر به روستایی رفتیم که به نام اسب میرزا نام داشت و در آن در سر خانه های روستا پرچم سفید که به نام صلح زده بودند و در آن دهات و اطراف آن درختان گلابی وحشی وجود داشت که چند تا از آن روستایی ها به ما تعارف کردند و ما هم یکی دو تا از آن ها برداشتیم و خوردیم و بعد خودمان بدون تعارف به سراغ درخت ها رفتیم و شروع به گلابی خوردن کردیم و سپس آن روز خواستیم که پلی بزنیم که آماده نشد و سپس بعد از چند ساعتی به پایگاه برگشتیم و سپس فردا به پل شکسته رفتیم که در ۵ کیلومتری پایگاه قرار داشت از این جهت نام پل شکسته داشت که پلی بود که در حدود ۱۲۰ تن وزن داشت و چون در مه بود که در حدود ۱۰ متر از رودخانه ارتفاع داشت و در حدود ۲۰ متر طول پل بود و دشمن زبون و ضد انقلاب هنگام عقب نشینی آن را به وسیله دینامیت منفجر کرده بود و پل مهمی بود و ماموریت ما این بود که پلی در کنار آن پل ولی کوچک تر از آن بزنیم و از آن روز شروع به کار کردیم و از فردا مسئول سرگروه ما برادر حسین افشار که از قسمت فنی جهان بود و واقعا مسئولی دلسوز و زحمتکش بود و روحیه به بچه ها دائم می داد و ما شروع به ساختن پل کردیم که روی هم در حدود ۲۰ روز طول کشید که ما یک پلی زدیم که در آن بیست و دو شاخه تیرآهن ۱۴ به طول ۶ متر در آن به کار بردیم و روی آن ورق آهن 2 سانت به کار بردیم هر روز که شروع به کار میکردیم و چون احتمال کمین زدن به ما بود لذا سه نفر از بچه ها به طور نوبتی به عنوان تامینی در اطراف ما مسلح می ایستادند و مواظب اوضاع بودند که خدای ناکرده برنامه ای پیش نیاید و سپس پل تمام شد و در خلال آن روزها خبرهایی می شنیدیم که دشمن در جاده مین می گذارد و ماشین 1 گریدر یا گمبری یا لودر به روی مین می روند و از بین می روند و یک شب خبردار شدیم که یک عده از برادران سپاهی شب از خط برمیگشتند که در سر روستایی مورد کمین ضد انقلاب قرار می گیرند با وجودی که با ماشین بودند و کالیبرزه هم داشتند ولی نتوانستند کاری انجام دهند و در حدود سه مقام مسئول چند نفر شهید می شوند جریان بدین قرار بود که این ها کمین می خورند و شهید می شوند و دشمن زبون دست از برنامه بر نمی دارد و می کوبد و درب ماشین را باز می کند و نفت یا بنزین به روی آن ها می پاشد و آن ها را آتش می زند و چون آن ها نارنجک به کمر داشتند نارنجک منفجر میشود و آنها کاملا می سوزند و یک شب برای بزرگداشت شهادت آن ها به جندالله رفتیم و در آنجا عزاداری کردیم.
28 ارديبهشت 1403 / 9 ذيالقعده 1445 / 2024-May-17