*در دوران مبارزات انقلابی، رضا به خاطر فعالیتهایش بارها توسط عوامل رژیم و ضدانقلاب تهدید شده بود. پدرش که مغازه خواروبارفروشی کوچکی کنار منزلشان داشت، نامهای پیدا کرد که در آن تهدید کرده بودند در صورت ادامه فعالیت سیاسیِ رضا نصرزاده، منزلتان را به آتش خواهیم کشید. این نامه خانواده را به حال آماده باش و دفاعی درآورد. از آن شب به نوبت تصمیم گرفتند از پنجرهای که مشرف به کوچه بود نگهبانی بدهند. حال و هوای پرشوری بر خانه حاکم بود. انقلاب پیروز شد ولی تهدیدات ضد انقلاب در تهران نیز ادامه داشت.
* در روزهای اوج انقلاب، دانشگاه ها ملتهب بودند و دانشجویان انقلابی بهانهای برای آغاز اعتراض و تظاهرات میجستند. سیاوش به همراه دوستان دانشجویش، در سلف دانشگاه، با سین سین کردن، به هم اشاره میکردند که سینیها بالا پرت بشه. با پرتاب سینیهای استیل، سر و صدا بالا میگرفت و راهپیمایی در دانشگاه شروع میشد. رضا به خاطر فعالیتهای انقلابیاش حکم اخراج از دانشگاه گرفته بود که با پیرزوی انقلاب همه چیز عوض شد.
* اسمش در شناسنامه، سیاوش بود اما از این اسم خوشش نمیآمد. تصمیم گرفته بود اسمش را عوض کند. دوست داشت او را رضا صدا بزنند. خانواده به تصمیمش احترام گذاشتند و از آن به بعد رضا نام گرفت.
* رضا عضو حزب جمهوری اسلامی شده بود. او علاقه خاصی به شهید دکتر بهشتی داشت. او را از عمق جان دوست داشت. وقتی خبر انفجار در محل حزب را شنید خیلی متاثر شد. فورا برای کمک به خاکبرداری به محل انفجار در سرچشمه رفت. آنجا با اندوه فراوان در جمع کردن پیکر شهدا کمک میکرد. شاید به خاطر همان عشق و علاقهاش به شهید بهشتی بود که پس از شهادتش، نزدیک شهید بهشتی به خاک سپرده شد.
* یکی از دانشجویان خیلی گرفته و ناراحت بود. رضا علتش را پرسید. آن دانشجو تازه ازدواج کرده بود و قرار بود به عنوان پزشک امدادگر به جبهه اعزام شود، اما دوست نداشت همسرش را رها کند. رضا گفت: «من زیاد به جبهه میرم و میام. این دفعه به جای تو میرم!»
24 ارديبهشت 1403 / 5 ذيالقعده 1445 / 2024-May-13