Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
ناصر فولادي
نام پدر :
ماشاءالله
دانشگاه :
صنعتي شريف
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي متالوژي
مكان تولد :
كرمان (كرمان)
تاريخ تولد :
1338/10/7
تاريخ شهادت :
1361/03/03
سمت :
مسئول تبليغات جنگ
مكان شهادت :
خرمشهر
عمليات :
آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با داماد خانواده شهید ناصر فولادی (آقای یزدان پناه)
راوي :
اقوام شهيد
بسم الله الرحمن الرحیم.
اینجانب علی اصغر یزدان پناه هستم که افتخار این را دارم که مدتی هر چند کوتاه پربار و پربرکت و کوتاه، هم نشین و هم دم عده ای از برادران شهیدم باشم و آن چه که دارم شمه ای خیلی کوچک و جزئی است که نشأت گرفته از دوستی بسیار بسیار کوتاهی است که در خدمت برادران داشتم و ما در کل قضیه اگر بخواهیم صحبتی داشته باشیم در رابطه با برادران خیلی خیلی سخت است.
چون امکان آن نیست که بتوانیم به معنای واقعی وسعت فکر و عملکرد این برادران را داشته باشیم و دانسته باشیم و فهمیده باشیم چون عقل ما در برابر عملکرد این عزیزان قاصر از گفتن این کلمات است و عملکرد آن ها وافر از این صحبت ها و برنامه ها است و من قبل از هر چیز به علت نسبتی که با شهید ناصر فولادی دارم می خواهم از زندگی این عزیز برای شنوندگان و کسانی که به این شهدا عشق می ورزند صحبت کنم.
* موقعی که با این خانواده آشنا شدم، شهید ناصر فولادی در کلاس سوم دبستان درس می خواند و یک فرد بسیار باهوشی بود و همه فکر و ذکرش مربوط به درس و کارهای خودش بود. اولین خاطره ای که من از شهید ناصر فولادی دارم برمی گردد به سال ۴۹ که ما در تهران مستقر شده بودیم برای ادامه کار و فعالیت ها. ناصر فولادی در تابستان برای گذراندن تعطیلات به منزل ما آمده بودند.
* خاطرم نمی رود که یک روز صبح که می خواستیم صبحانه بخوریم ناصر با مادرش صحبت کرد و گفت که من می روم نان بگیرم و برگردم و صبحانه با هم بخوریم. نانوایی درست زیر طبقه هم کف منزل ما قرار داشت و گرفتن نان ناصر یک مقداری به تعویق افتاد و از آن زمان گذشت و وقتی آمدند من نارحت بودم که چرا دیر کرده و ناصر آمد و کنار من نشست و مشغول صبحانه خوردن شد.
من در چهره ی این عزیز خواندم که مشکلی در راه به وجود آمده و همین طور که کنار من نشسته بود، من دست پشتش گذاشتم و گفتم: چی شده؟ مشکلی پیش آمده؟! در همان لحظه دیدم که اشک هایش ریخت و وقتی که سوال کردم چی است، خیلی مظلومانه گفت و صحبت بر این داشت که من رفته بودم که نان بگیرم، یک پسر تهرانی کنار من ایستاده بود و سه مرتبه من دستم را گذاشته بودم، دیدم که این پسر یک سنگ داغی روی دستم گذاشت که دستم داشت می سوخت و مجددا دستم را که برمی داشتم و جای دیگر می گذاشتم دو مرتبه پسر این کار را تکرار می کرد تا توانستم نان را بگیرم و بیایم و در این فاصله دو سه مرتبه دستم سوخت.
وقتی که من از ایشان سوال کردم که چرا برخورد نکردی و این ها؟ با یک لبخند و با یک دنیا عاطفه گفت: علی آقا من نمی توانم با کسی درگیر بشوم. من در آن روز و در ابتدا فکر کردم خب به هر جهت، بچه کرمان است و آن ها هم بچه تهران هستند و گفتم که شاید کمی ترسیده باشد ولی این فکر وقتی که به عملکرد ناصر می رسیدم احساس کردم این عزیز در هر زمان هم شاید فکرش، فکر خدایی بود. پیش خودش این جور تعبیر کرده بود که تا این شخص این طور برخوردی نکند با بنده و با همان چهره مظلومانه خودش بفهماند که پسر بچه اشتباه کرده است.
* دوران درسی ناصر برای من باز جای بسی سوال بود در موارد خاص و با توجه به عدم امکانات مادی که داشت در مدارس آن روز، مدارس ملی می رفت و در مدرسه علوی دوره راهنمایی و دوره بعد از دبستان را گذراند و با استادانی مثل مشاورزاده و احمدی و غیره که بهتر درس دادند، درس ریشه ایی گرفت و خوب گرفت و خوب فهمید.
اتفاقا بعضی موقع ها چون با هم ارتباط خاصی داشتیم، می آمدند و در کنار ما صحبت هایی می کرد در مورد مسائلی که در کشور بود که مثلا چرا این جور مسائل است و مسائل دیگری که نشأت گرفته از این بود که این جوان از همین ابتدا خط مش زندگی خودش را داشت طراحی می کرد و از همین ابتدا خط مش زندگی خودش را تداعی می کرد و تعیین می کرد.
دوره راهنمایی تمام شد و دوره دبیرستان را شروع کرد. به دلیل وضعیت خاص او بهترین مدرسه و شرایط آن زمان را انتخاب کرد و استعداد ناصر آن قدر بود که درس ها را ریشه ای و زیربنایی می فهمید و فهمیده بود و در همین رابطه زیاد کار می کرد و سعی می کرد که با توجه به تمامی مسائل کاری نکند که کسی متوجه این وضعیت خاموش شود و در نتیجه اطلاعات خودش را خیلی مودبانه و خیلی با اخلاق به دیگران یادآوری می کرد از جمله کاری که یکی و مورد با یکی از معلمین کرده بود خیلی جالب بود ولی چه کنیم که در آن زمان معلمان زیاد فکر این را نداشتن که بتوانند این گونه دانش آموزان را بتوانند جذب کنند.
یک بار مسئله ای بود که معلم داشت حل می کرد ولی اشتباه حل کرد و شهید به علت این که مسئله را در دوره راهنمایی و در مدرسه علوی به روش های مختلف و صحیح حل کرده بود و می دانست، از معلم درخواست می کند که اگر امکان دارد من بیایم این مسئله را حل بکنم و معلم بهش پاسخ می دهد بله بفرمایید. وقتی که از راه های مختلف شروع می کند به حل کردن و جواب را درست در می آورد متاسفانه به جای این که معلم او را تشویق کند و تأیید بکند با توهین ایشان را از کلاس بیرون می کند و می گوید که تو بلد نیستی و غلط است! در صورتی که ناصر خودش راحت می دانست واقعا این مسئله ها همه درست بودند و این معلم به علت ضعف خودش و به خاطر این که خودی در کلاس نشان بدهد این شاگرد را بیرون کرد و متاسفانه رژیم گذشته نمی توانست استحقاق حق این جوان ها را در این مدارس بگیرد.
* ناصر دوره دبیرستان را در مدرسه شریعتی گذراند و بعد دانشگاه امتحان داد و موفق شد که در رشته متالوژیک از دانشگاه صنعتی شریف قبول بشود و در این دانشگاه ثبت نام کرد ولی حال ناصر، حال دیگری بود و دست به کارهایی می زد که شاید کمتر جوانی در آن سن و سال این کارها را انجام بدهد.
* با تعدادی از دوستانش مرتب شبانه بدون این که کسی مطلع بشود پیام های امام را تکثیر می کردند و در روستاهای اطراف کرمان پخش می کردند و حتی در این روستاها اگر کسی را نمی توانستند شناسایی بکنند بعد با یک برنامه صحیح این کار را انجام می دادند و هیچ کجا نقطه ضعفی از خودشان نشان ندادند و دستگیر نشدند و به هیچ وجهه اسمی از آن هایی نمی دانست که برای آن ها این فعالیت شبانه را انجام می داد.
* در راهپیمایی ها مرتب شرکت می کرد و این قدر معتقد بود که در مقابل خانواده ایستادگی می کرد و راهپیمایی انجام می داد و هیچ وقت کوچک ترین اثری بر عملکرد خودش بروز می داد مخصوصا وقتی که خانواده ها معترض می شدند او خیلی خیلی با خوش رویی و با اخلاق با آن ها برخورد می کرد و به آن ها به شکلی می قبولاند که باید در این راهپیمایی ها شرکت کنند و این حرکت را داشته باشند و دیگران را هم خرده خرده به طور غیر مستقیم دنبال خودش می کشاند تا در این راهپیمایی ها شرکت کنند.
* این زمان گذشت و برنامه ها مصوب شد و حرکت ها به شکلی در چارچوب برنامه هایی که برادران با هم داشتند شکل گرفتند و از کلاس های قرآن و از کلاس تفسیر قرآن و دعاهای کمیل. بعد از این ناصر از طریق دانشگاه شریف واقعیتی را کشف کردند که لانه جاسوسی را بگیرند و پس از انجام آن و در چارچوب این گروه شرکت کرده و لانه جاسوسی را گرفتند. در مورد مسئله لانه جاسوسی هرگز با کسی صحبت نمی کرد و فکر می کرد که شاید این مسئله محرمانه باشد و قرار نباشد که کسی مطلع بشود از این جریانات و در نهایت در مواردی خیلی، خیلی استثناء مسائلی که داشت نیاز به محرم بود مطالبی را برای مشورت و بحث قرار می داد و یادم است که به طور خلاصه من در جریان اهدافش باشم که اگر در جایی صحبتی شد بتواند کسی جوابگوی مسائل اش باشد.
* بعد از این که در لانه جاسوسی کارش تمام شد به کرمان آمد. چون این شخص با این اخلاص و با این توان می توانست کار بکند هنگامی که می رفت جبهه و می آمد، برای این که بتواند در جبهه دیگری که نیاز به وجودش است فعالیت کند، من ازش خواهش کردیم که پست بخشداری محمدآباد و جبال بارز را انتخاب بکند و این کار را انجام دهد. ناصر با توجه به تمام علاقه ای که به سپاه و جبهه و جنگ داشت از آن جایی که نسبت به حقیر حالت خاصی داشت، نخواست این تقاضای مرا رد کند و دست رد به سینه ما بزند بنابراین برای این که مرا خوشحال بکند قبول کرد و با حکمی عازم منطقه مستضعف نشین شد.
از آن جایی که خلق و خوی ناصر خیلی خوب بود از همان ابتدا آستین ها را بالا زد و دست همت گشود برای کمک به تمامی اهالی این منطقه و برنامه های عمرانی را تا حد مقدور و امکان پیگیری کرد که پروژه های عمرانی در دست بگیرد و برای مردم کار و فعالیت بکند و دنبال آذوقه و دنبال یک سری مسائلی که واقعا مردم داشتن شخصا پیگیری می کرد و هرگز سعی بر این نداشت که از این مسائل دیگران اطلاعات کسب کنند و یا بخواهند در جریان قرار بدهند. ولی بعضی موارد خیلی نادرش را ما مطلع شدیم و با ما هم صحبت کرد.
یکی از کارهایی که ایشان کرده بود در آن موقع که سیمان خیلی کم بود و نادر، یک تریلی سیمان برای بخشداری حمل می کنند که حدود ساعت ۶ الی ۵ بعدازظهر به بخشداری می رسد و در نتیجه ماشین پارک می شود تا فردا که تعداد کارگر بیشتری گرفته بشود و بتوانند سیمان را حمل بکنند و در یک جایی انبار بکنند تا بتوانند به مردم تحویل بدهند.
ناصر که یک مسجدی رفته بود به فکر این می افتد که کارش را تمام بکند و در نتیجه با کمک یکی دو نفر که کمک کارش بودند یک تریلی سیمان را تا صبح به پشت کشیدند و در انبار جای دادند که وقتی فردایش راننده می آید که دنبال کارش برود، می بیند که خود آقای بخشدار هم آمده که با او تسویه حساب بکند و می بیند که ماشین خالی است و تعجب می کند.
شهید فولادی می گویند: تعجب نکنید دیشب کارگر گرفتیم و این کار را انجام دادیم تا شما از این روستا بتوانید ماشین تان را سریع بردارید و بروید و ان شاء الله مجددا سیمان و سهمیه این بخشداری را بردارید و بیاورید. ولی دفعه بعد فقط خودش و تعدادی از دوستان خودش این کار را انجام داد.
* ناصر جزء تنها بخشدارانی بود که توانسته بود دورترین مناطق جبال بارز و آن هم پای پیاده، خودش شخصا مراجعه بکند به مردم و از نزدیک اقدامی بکند و به مردم رسیدگی بکند. در زمانی که موضوع توزیع قند و شکر بود افراد که نزدیک ایشان بودند بیان می کردند که ناصر خودش شخصا چند حیوان بار قند و شکر می کرد و خودش به روستاهای اطراف می برد و قند و شکر را توزیع می کرد و می خواست مطمئن بشود که حتما این قند و شکری که برای روستائیان از غذای روزمره شان واجب تر و بهتر است حتما به دستشان می رسد و حتما مورد استفاده روستائیان قرار می گیرد.
و حتی در یک مورد کوچک احساس کردیم که یکی از کارمندانش به روستائیان اجحاف کرده، در حضور روستائیان با آن کارمند برخورد قاطع می کند و طوری برخورد می کند که برای همیشه سرمشق دیگران قرار می گیرد که امکان خطا در زمانی که این مسئولیت بر عهده این شهید است وجود ندارد و باید همگان کمر همت ببندند برای مردم روستاها که نیازمند کمک های آن ها هستند.
باز در رابطه با این شهید بزرگوار نقل می کنند در زمستان که در رفت و آمد بودند، بچه های سپاه به جایی می رسند که می بینند رودخانه طغیان کرده و رفت و آمد به سختی صورت می گیرد و قابل رفت و آمد نیست و به ایشان اطلاع می دهند که در جای دیگری یک مینی بوس در رودخانه گیر کرده، فورا خودش را به نزدیک ترین منقطه می رساند و می بیند امکان هیچ گونه کمک و یاری از طریق خودش و وسایل و ماشینش نیست و در همین حین می بیند که رودخانه بیشتر طغیان می کند و امکان این است که سرنشینان این مینی بوس همه غرق بشوند و به هلاکت برسند.
یکی از افرادی که با شهید فولادی بود با ایشان صحبت می کند که چه کنیم؟ شهید اعلام می کند که بهتر است که دو رکعت نماز بخواهیم و همان جا وضو می گیرد و در برابر خدای خودش به نماز می ایستد و بعد از سجده اول، سجده دوم را آن طور که تعریف می کنند آن قدر طول می دهد که کلیه مسافران آن مینی بوس از طغیان آب نجات پیدا می کنند و به خشکی می رسند و این تنها نشانگر آن اخلاص و آن ارتباط مستقیمی بود که این عزیز شهید با خدای خویش داشت.
* یک روز از منزل می خواست به سپاه برود که یکی از بستگان نزدیک از اداره ارتباطات که بی نهایت برای ناصر عزیز بود پهلوی ناصر آمد و گفت که کجا می روی ناصر؟ هر کجا می روی مرا هم با خودت ببر. ناصر با آن حس و خلق و با آن خلق و خوی خوشش سرش را پایین انداخت و گفت که من دارم به سپاه می روم اگر در این مسیر شما می آئید من در خدمت شما هستم وگرنه که مسیرمان فرق می کند. متاسفانه چون ماشین مربوط به سپاه است من نمی توانم که غیر از این مسیر به جای دیگر این ماشین را حرکت بدهم.
آن فرد بی نهایت برای ناصر ارزشمند بود و فکر نمی کرد به خاطر دین، ناصر این قدر با شجاعت و راحت صحبت بکند و بگوید که امکان ندارد که جایی تو را ببرم که خلاف دین باشد و خلاف اصول اخلاقی و رفتاری باشد و اون شخص گفت که من قبول دارم.
به هر جهت با ناصر در جلساتی که دوستان دور هم جمع می شدند و از سپاه بود و یا از جاهای دیگری، ناصر همیشه حرکت و جهتش در رابطه با خدا و در رابطه با احکام دین و مسائلی که در آن زمان بود بیان می شد و ایراد می شد از طرف امام (ره)، معمولا یک قدم جلوتر از دیگران بود. همیشه سریع تر و قاطع تر و زودتر از دیگران مستجاب می کرد مسائل را و در رابطه با کمک کردن و همراهی کردن با دیگران حتما زودتر انجام می داد. در وفای به عهد، اگر قولی می داد سعی بر آن داشت که حتما آن قول را انجام بدهد و خدای ناکرده هیچ کوتاهی در این کار نشود.
نسبت به خانواده اش هم همیشه با احترام برخورد می کرد و کارهایی انجام می داد که از این کارها خانواده زیاد راضی نبودند و معمولا علاقمند بودند که شهید زنده بماند اما شهید به خاطر آن روحیه پاک و خوبی که داشتن و با آن برنامه ریزی هایی که معمولا می کردند آن ها را مهیا می کردند برای شهادت خودشان.
در این رابطه من یادم می آید، آخرین مرحله ای که شهدای بیت المقدس را آورده بودند، صحبت شده بود
به طوری که از کفن و دفن شهدا برگشته بود وقتی که ظهر مشغول ناهار خوردن بود با مادرش چنین صحبت می کند که مادر تو دوست داری که من چگونه شهید بشوم؟ مادرش که توقع این صحبت را نداشت خیلی راحت خودش رو جمع می کند و می گوید که من نمی دانم! مادر شما چرا از این صحبت ها می کنید؟! ناصر می گوید: خب به هر جهت امکانش است ما هم شهید بشویم! شما فکر می کنید چطوری و چه جوری من شهید شوم؟ مادر جواب می دهد که من نمی دانم خودت بگو که شهادتت به چه شکل است؟
ایشان مطرح می کنند که خب امکان دارد که گلوله بهمان بخورد و شهید بشویم و یا امکان دارد که چندین ترکش بخوریم و شهید بشویم و یک مورد بهتر از این ها هم است که انسان ترکش بخورد و یا گلوله بخورد ولی شهید نشود و دو سه ساعت زنده باشد و بعد این دردها و ناراحتی ها را بکشد و بعد شهید بشود و گفت که به نظر شما کدامشون بهتر است؟
مادر جواب می دهد که من نمی دانم! خودت چی دلت می خواهد؟ شهید ناصر فولادی خودش جواب می دهد که من این راه سوم را انتخاب می کنم و از خدا می خواهم که هم ترکش بخورم و هم گلوله بخورم و هم چند ساعتی توی این درد و عذاب بمانم تا شاید خدا نظر لطفی بکند و گناهان مرا حداقل به خاطر این مسائل ببخشد و مرا قبول بکند برای شهادت.
و از قضا چه خوب شهید فکر می کرد و به همان چیزی که می خواست رسید که هم در حدود ده الی یازده جای بدنش ترکش داشت که دو جایش جای گلوله بود و این شهید عزیز بعد از دو تا سه ساعت که پشت جبهه می روند به درجه رفیع شهادت نائل می شود و به خواسته خودش می رسد.
* علی آقا ماهانی، شهید بزرگی که هر کسی ایشان را می شناخت به این بزرگوار ارادت داشت، مطالب زیادی را راجع به ایشان مطرح می کردند. من ایشان را از آن زمانی که با گروهی که ۱۰ الی ۱۲ نفر بودند و از سپاه حکم مأموریت گرفتن که به طرف کردستان بروند، از آن زمان می شناسم. آن طور که تعریف می کردند، ابتدا تعداد کمتری عزم خودشان را جزم کردند که برای رفاه این مردم برنامه ریزی بکنند که طی ۴۸ ساعت تپه سومار را فتح کردند که فتح سومار در روز عاشورا بود.
این تپه سومار را که در آن زمان با شهادت محمود اخلاقی و یک تن دیگر از برادران و مجروح شدن علی ماهانی همراه بود موفق شدند که فتح کنند و باز شدن این تپه و رفتن به بالای این تپه خودش داستانی است مفصل. در کنارشان تعداد زیادی ارتش بان قرار گرفته بود که تا دندان مسلح بودند اما قدرت و توان یک قدم را نداشتن که به طرف تپه بروند و یا صحبت از فتح تپه بکنند ولی این تعداد محدود جوان عزیز و شهید و مجروح عزم خودشان را جزم کردند که با همان تعداد اندک به سوی تپه بروند و آن تپه را فتح کنند و برنامه ها همه آماده شدند.
* یادم نمی رود که از آن وقت شهید ناصر فولادی تعریف می کند از محمود اخلاقی، که جیره غذایی در جبهه حکم جواهر را دارد و نجات دهنده نیروهایی است که آن جا زندگی می کنند ولی محمود اخلاقی وقتی جیره غذایی اش را بهش می دادند عوض این که خودش غذایی بخورد، این غذا را بین سربازان تقسیم می کرد و وقتی بهش اعتراض می کردند که محمود چرا این کار را می کنی؟ می گفت: باید به این سربازان رسید و به این سربازان غذا داد تا حرکت بکنند. این ها بیشتر نیاز به این غذاها دارند و به این جیره های غذایی.
از قضا در همین رابطه شهید فولادی ذکر می کند که شبی که قبل از آن روز می بایستی حرکت بکنیم و آن تپه را بگیریم که شب روز عاشورا است و شب ساعت ۸ الی ۹ بود در تاریکی محمود اخلاقی مرا صدا زد و گفت: ناصر بیا با ما برویم و با هم حرکت کردیم و رفتیم و یک رودخانه ای بود که در این رودخانه دو طرفش بوسیله یک سیم که از دو طرف کشیده شده بود این می توانست محل عبور باشد.
شهید فولادی ذکر می کند که محمود اخلاقی خودش گفت که من تو را خواستم که با من بیایی و من می خواهم از این رودخانه با این سیم رد بشوم و برگردم و تو را فقط به این دلیل می خواستم که اگر توان نداشتم و افتادم تو بدانی که من به چه شکل شهید شدم و دیگر دنبال من نگردید و برو نمی خواهم از این موضوع هیچکس اطلاع پیدا بکند.
شهید فولادی فکر می کند که محمود اخلاقی که جیره غذایی اش را به این افراد می داد و خودش مرتب گرسنه باقی می ماند، با آن تن نحیفش که به ظاهر نحیف بود ولی با قلبی که استوارتر از هر کس دیگری بود توی آن تاریکی شب دست گرفت به این طناب و سیم و از رودخانه رد شد و باز برگشت و من مانده بودم که محمود اخلاقی با چه نیرو و قدرتی این حرکت را انجام می داد که اصلا در حاضر امر توان و صحبت این نیست مگر این که شخص نیروی دیگری داشته باشد.
در بین برنامه ها و صحبتی که این دوستان با هم داشتن که چه کار کنند و چه کار نکنند و این ها، شهید فولادی ذکر می کند از محمود اخلاقی که وقتی جلسه صحبت بود، شهید اخلاقی بلند می شود و به تمامی دوستان ذکر می کند که فردا روز عاشور است. دو تا راه داریم یا می رویم پهلوی امام حسین (ع) و یا می رویم پهلوی خدا، غیر از این دو راه، راه دیگری نداریم. کربلا و شهادت و همه باید در این رابطه مصمم باشند و هیچ تردیدی به خودشان راه ندهند. در نتیجه روز عاشورا این حرکت را انجام می دهند و درست در ظهر عاشورا محمود اخلاقی به شهادت می رسد و این اولین حرکتی بود که این گروه انجام دادند.
آقای علی ماهانی در موقع فتح سومار از ناحیه دست مجروح می شود و به تهران منتقل می شود. وقتی که شهید فولادی مطلع می شود از کرمان عزم خودش را جزم می کند که به تهران برود و از آقای علی ماهانی عیادت کند از آن جایی که به آقای علی ماهانی علاقه زیادی داشتند. در آن جا با علی ماهانی صحبت های زیادی کردن و یکی از صحبت ها بر این منوال بود که علی ماهانی اعلام می کند که ما سعادت نداشتیم که شهید بشویم ولی محمود این سعادت را کسب کرد و در کنار این باز علی ماهانی اعلام می کند که من فهمیدم که شهید نمی شوم.
شهید فولادی اظهار می دارد که چه طور خداوند آن قدر به بنده خودش لطف دارد. وقتی که ما می خواستیم حرکت بکنیم، در کنار این تپه یک چشمه ای بود که در یک لحظه به این چشمه نگاه می کنم و ذهن و فکرم به این می رود که هنگامی که برمی گردم در این چشمه آب تنی کنم. و من فکر می کنم که خداوند خواسته ی مرا برآورده کرد که من شهید نشوم و برگردم و بتوانم در جبهه و توی این چشمه آب تنی بکنم و به همین دلیل من احساس می کنم که خداوند مرا نخواست.
و از علی ماهانی هر چه بگوییم کم گفتیم و آنهایی که در جبهه بودند بیشتر می توانند سخن بگویند. فرماندهان در خیلی موارد به جایی می رسیدند که دیگر فکرشان کار نمی کرد که حتما در آن مقطع یاد علی ماهانی می کردند و به طرف چادری که علی ماهانی بودند، می رفتند و وقتی که کنار این عزیز شهید می نشستند و این شهید لب به سخن می گشود همه مشکلات برایشان حل می شد و همه مسائل غیر قابل حل، حل می شد و در نتیجه خیلی قوی و مصمم سر کارشون برمی گشتند. این گویای حقایقی بود از علی ماهانی که یادم نمی رود.
آخرین مرحله ای که با برادران نشستی داشتیم در مزار شهدا بود. قرار بود که هفته بعد آقای علی ماهانی با برادر گرامی شون محمود ماهانی به جبهه بروند. معمولا منوال بر این بود که هرگاه با این عزیزان برخورد داشتیم چند لحظه ای با هم می نشستیم و ایشان گفتگو می کردند و سخن می گفتند و ما را در جریان این گفتگوشون قرار می دادند و یا مسائلی را مطرح می کردند که ما را در جریان مسائل قرار می دادند و آن روز هم بر همین منوال بود.
حدود یک الی یک و نیم ساعت با آقای علی ماهانی نشستی داشتیم که علی آقا درباره تمامی مسائل گفتگو کرد و از مردم می خواست که به انقلاب فکر کنند و هیچ وقت از امام نپرسند که چه کار کرد و چه کار نکرد! بلکه از خود بپرسند که برای انقلاب چه کار می کنند و یا چه کار کردند!
و همیشه این مسئله و سوالش از خودش بود و نه از دیگران. مسئله بارزی که داشت در مسائل عرفان بود و شهید خیلی دید بازی داشتن و خیلی اعتقاد راسخی داشتن و با توجه به این دیدگاه بود که همیشه حرف را از خودش شروع می کرد و وقتی که لب به سخن می گشود و در مورد ده ها سوال صحبت می کرد فکر می کردی که اصلا صحبت نکرده. این قدر صحبت ایشان گرم و با محبت و دلچسب بود که زمان از کف انسان خارج می شد.
* صحبت های مختلفی می کردند، راجع به حلال و حرام خیلی تأکید داشتند. نماز اول وقت را هرگز فراموش نمی کرد، حالا در هر زمان و هر مکان که بود سعی بر این داشت که نمازش را اول وقت بخواند. حقایق را خیلی واضح صحبت می کرد. حاضر نبود برای هیچ چیزی که دنیایی باشد لب به سخن بگشاید و بیان کند که مورد رضای خداوند نباشد.
* همیشه سعی بر این داشت که یار و یاور دیگران باشد و غمخوار دیگران باشد و کمک خواه دیگران باشد و هر کجا که نیاز به کمکی بود بدون چون و چرا و بدون این که خودش را نشان بدهد در جبهه کار می کرد. همیشه یکی دو قدم جلوتر از دیگران شروع به فعالیت می کرد و با این که مجروح و معلول جنگی بود از دست و پا، ولی هرگز کسی ضعفی در ایشان ندیده بود و با دیگران هماهنگ حرکت می کرد.
وقتی که نشست پشت ماشین وقتی که مطلب را عنوان کرد به طور ضمنی نمود در این بود که دارد خداحافظی می کند. منِ قاصر که درک مطلب را نداشتم، می شنیدیم که این مطالب، مطالب خداحافظی شهید بزرگوار است ولی خیلی به طور واضح صحبت هایش را کرد و مطالب خودش را گفت و برنامه های عمده ای برای همه تعیین کرد و از کلیه افراد خواست که دست به دست هم بدهند و این انقلاب را مرتب پشتیبانی بکنند تا این انقلاب را به پیروزی برسانند.
* یکی از کارهای این بزرگواران بود که با وجود دریافت حقوق کم، این ها ماهیانه از مواجبشان مقداری کنار می گذاشتن که مرتب به صورت ماهیانه به بعضی از خانواده ها کمک هزینه و خرجی هایی تقدیم می کردند. به بیشتر خانواده های شهدا مرتبا سر می زدند و به آن ها دلداری می دادند و از آن ها می خواستند اگر به هرگونه کمک و همکاری و همیاری نیاز دارند به این عزیزان اعلام بکنند که آن ها سریعا مشکلات شان را برطرف بکنند.
برای این ها زندگی کوچکترین سرگرمی نداشت مگر این که حرکت برای رضای خدا باشد و آن موقع برایشان سرگرم کننده بود. همین قدر که احساس می کردند هر کس و هر چیز فنا است دیگر همه چیز را از یاد می بردند.
در برنامه هایی که می خواستند انجام بدهند وقتی که به این نتیجه می رسیدند و می شنیدند از بزرگان خودشان که این حرکت، حرکت اسلامی است حتما انجام می دادند و هیچ کس جلودارشان نبود و هیچکس نمی توانست قانع شون بکند که آن حرکت اسلامی را انجام ندهند و بسیار جای تأسف بود که این ها حتی حاضر نبودند کارهای خودشون را به دیگران اعلام بکنند و همگی بدانند.
* چه روزهایی را که تا به صبح همین شهید و سایر شهدا در روستاها و یا جاهای دور دست حرکت هایی داشتن برای پخش اعلامیه و رساندن پیام های انقلاب به افراد و این ها در هر راهی که نیازمندان کمک می خواستند این ها اولین نفر بودند که لبیک می گفتند و برای انجام حرکت می کردند. این ها کوچک ترین مکث و کوچک ترین فکری را جایز نمی دانستن و علاقمند بودند که واقعا در این راه ها خدمت و حرکت بکنند.
* من یادم نمی رود صحبتی که شهید ایرانمنش در شهادت آقا ناصر بیان کرد و آن این که امیدوارم که ما چهلم ناصر نباشیم. الحق هم که همین طور هم شد. الحق خیلی، خیلی زود به دیدار یارشان شتافتند و ما را برای همیشه از دیدار خودشان محروم داشتند و ما واقعا لیاقتشون را نداشتیم که بیشتر از این در خدمت این عزیزان باشیم و این شهیدان گرانقدر با هدف و عملکرد عالی و با دید خداگونه و مصمم در راهشان قدم برداشتن که لحظه ای از حرکت های آن ها به اندازه همه عمر ما برکت داشت.
متاسفانه ما نتوانستیم واقعا آن ها را بشناسیم و قاصریم از بیان شخصیت این بزرگواران و راهی که برای ما گذاشته اند. ان شاء الله، امیدواریم که دنبال رو آن ها باشیم و امیدواریم که خداوند ما را هم به برکت خون این شهیدان هدایت بکند و قدم هایی را در دنباله راه و اهداف این شهیدان و این عزیزان برداریم تا در روز قیامت شرمنده این شهیدان نباشیم.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
28 ارديبهشت 1403 / 9 ذيالقعده 1445 / 2024-May-17
شهدای امروز
حميد جهان بخش
سيدحسين ديباج
اصغر آروين
بهمن بابايي
رسول كاووسي
عليرضا جعفرزاده
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll