Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
بمانعلي عبداللهي
نام پدر :
محمدرضا
دانشگاه :
مركز تربيت معلم شهيد پاك نژاد يزد
مقطع تحصيلي :
كارداني
رشته تحصيلي :
معلمي
مكان تولد :
مهريز - روستاي بغدادآباد (يزد)
تاريخ تولد :
1342/04/07
تاريخ شهادت :
1361/04/22
مكان شهادت :
شلمچه
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات خانم سکینه دهقانی زاده مادر شهید بمانعلی عبداللهی
راوي :
مادر شهيد
قبل از اینکه بمانعلی به دنیا بیاید چند فرزند دیگر داشتیم که می مردند به خدا می گفتم خدایا به من یک بچه بده که بماند در خانه خودت هستم، صحیح وسالم باشد.وقتی به دنیا آمد اسمش رابمانعلی گذاشتیم.
هفت سالش نشده بود ولی می خواست به مدرسه برود ما می گفتیم سال دیگر باید بروی ولی قبول نمی کرد.پدر بزرگش گفت که سال دیگر بهت پول می دهم که به مدرسه بروی می گفت نه.بگویید یکدفعه بگذارند به مدرسه بروم، رفتم دفتر گرفتم وکتاب بچه های سال قبل را به اودادم وبه معلم ها گفتم حالا بگذارید یک کمی اینجا بنشیند. می گفتند بیاید،اشکالی ندارد. بچه که بود توپ بازی را خیلی دوست داشت.اولین کلمه هایی را که یاد گرفت بابا و مامان بود چند سالش که بود سوره های کوچک قرآن را به او یاد دادم می گفتم:نگاه کن این قرآن است، بگو قل اعوذ برب الناس، او هم تکرار می کرد. می گفتم قل هوالله، او می گفت احد...قل اعوذ برب الناس را برایش می خواندم با این که هفت سالش بود این سوره را می نوشت.
روز اولی که به مدرسه بردمش اسم اورا در دفتر نوشتند و ثبت نامش کردند. این قدر خوشحال بود لباس برایش خریده بودم اینقدر خوشگل و زیبا شده بود.روز اول به مدرسه بردمش ولی روزهای دیگر می گفت:همراهم نیا،خودم می روم .از مدرسه که می آمد می گفت مدرسه رفتن خوب است، می گفت ووقتی زنگمان را زدند می رویم وبا بچه ها بازی می کنم بعد هم که زنگ زدند دوباره به کلاس می رویم.کیک برایش می خریدم،همه چیز را دوست می داشت وخدا را شکر می کرد. مثلا می گفت:نان های ریز سفره را نباید دور بریزیم آبگوشت درست کنید و توی آن بریزید و بخورید.کلاس 5و6 که بود روزه اش را می گرفت ویکی از روزه هاش را نمی خورد. در خانه بیشتر مسئله می گفت(مثل روحانی ها)می گفت: دین شما کامل باشد، غیبت نکنیددور هم که نشستید حرفی از کسی نزنید .
گاهی اوقات می رفتم پشت پنجره می دیدم دارد می نویسد یا درس می خواند . یک یخچال خریده بودیم کارتن یخچال را باز کرد وپارچه را روی آن می گذاشت وپارچه ها را می نوشت. می گفت هیچ کس توی این اتاق دور من نیاید. به حزب جمهوری می رفت . با یکی از خانم های دیگر که پسر او هم به حزب می رفت به حزب باهم می رفتیم می دیدم نشسته اند می گفتیم می خواهند چه کار کنند؟
یک شب رفته بود مسجد آل احمد که نماز بخواند من با پسر دیگرم دنبال او می گشتم.ساعت 12شب به خانه آمد.گفتم: مادرشام نخوردی کجا رفتی؟آبگوشت پخته بودم، رفتم و آبگوشت را گرم کردم سه لقمه ای خورد و بقیه آبش را سر کشید.
در ماه مبارک رمضان که بعد از نماز صبح در مسجد باغ بهار قرآن می خواندند، بمانعلی هم می رفت .یک بار قل هو الله برای او افتاده بود .خیلی خوشحال شده بود .ما هنوز داشتیم در خانه همسایه مان قرآن می خواندیم که آمد و گفت:قل هو الله برای من افتاده. دلش خیلی خوش بود میوه و شیرینی خریدیم .صبح عیدبه خانه ما آمدند .خیلی همه را تعارف می کرد .
درهمه کارهای خانه به ما کمک می کرد. انارهای باغ رامی چید و می گفت: الان این انار باید به جبهه برود. می رفت یک چادر شب برمی داشت و انارها را داخل آن می ریخت و می برد حسینیه باغ بهار می ریخت روی انارهای دیگر که به جبهه ببرند.زمین صحرا داشتیم زمین ما و محصل کنار هم بود بمانعلی و محصل دوتایی زمین ها را گندم کاشتند و چیدند و درو کردند (هرکدام در زمین خودشان).در زمان شاه می گفت: شاه است که مردم را بدبخت می کند ،جنگ است مردم را می کشد.عکس شاه را درمی آورد پاره می کرد وآتش می زد.
شهید بهشتی که شهید شده بود خیلی گریه می کرد ومی گفت من هم پشت سر شهید بهشتی هستم.یکبار بمانعلی را سیلی زده بودند یکی از افرادی که آنجا بود چوب برداشته بود و دنبالشان کرده بود آنها هم فرار کرده بودند.
آخرین باری که می خواست به جبهه برود می گفت:من دیگر کارم تمام شده است ودیگر من می روم می گفتم مامان زیاد هستند که بروند. می گفت:نه دلت را بگذار پیش حضرت زینب، زین العابدین، فاطمه زهرا،ام کلثوم.گریه وزاری هم نکنید.
شب پنجشنبه رفتم دفتر حزب دعای کمیل می خواندند وقتی دعا تمام شد به فاطمه خانم گفتم خبری هست؟گفت:نه خبر ی نیست .آنجا همه می دانستند ولی به من نگفتند.
روزی که خبر شهادتش رادادند در خانه مان بنا داشتیم که آمدند و گفتند:که بچه شما زخمی شده و بنا گفت لااله الاالله.وقتی آمدیم بیرون دیدم که محمد، علی رضا دارد می دود و زن عمویم هم دارد می دود و رنگ در صورتش نیست. من هم از حمام بیرون آمده بودم. آمدند ولباس هایم را عوض کردند. گفتم من که می دانم بچه ام هر طوری که باید بشود شده است. وپدرش هم گفتند که من خواب بچه ام را دیده ام که شهید می شود راهی که رفته می دانم شهید می شود .
دوستانش گفتند شب قبل از اینکه شهید بشوند دعای کمیل خوانده بود و به چند نفر از دوستانش گفته بود که به مادرم بگویید گریه نکند. قرآن را سر گذاشته بودیم و به خانه آمده بودیم. هنوز چهلم اش نشده بود که خواب دیدم میوه و شیرینی که برای چهلم اش گذاشته بودیم هنوز پهن بود، بچه های خودم بودند که بمانعلی آمد.برادرم گفت:دایی بیا بنشین میوه بخور.گفت میوه ای که من می خورم شما نمی خورید، کاری که من می کنم شما هم نمی توانید بکنید،دستش را باز کرد گفت بیایید حالا شیرینی بخورید و رفت.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
28 ارديبهشت 1403 / 9 ذيالقعده 1445 / 2024-May-17
شهدای امروز
حميد جهان بخش
سيدحسين ديباج
اصغر آروين
بهمن بابايي
رسول كاووسي
عليرضا جعفرزاده
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll